۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

بیکاری جوانان دلیل عمده بلند رفتن گراف جرایم میباشد

شماره 77/یکشنبه 5 جدی 1389/26 دسمبر 2010
هر سال با فارغ شدن جوانان از صنف دوازدهم به لشکر بیکاران افزوده میشود و فارغان موسسات تحصیلات عالی نیز صد فیصد به کار جذب نمیشوند. این جوانان که پول ندارند در مقابل آرزو های بزرگ دارند، آنان میخواهند لباس مناسب بپوشند، غذای کافی بخورند، سپورت نمایند، وظیفه آبرومند داشته باشند، به لسان های خارجی بلدیت داشته باشند، کمپیوتر بیاموزند، تشکیل خانواده بدهند و در زندگی شخصی و اجتماعی دارای جایگاه لازم بوده، برخوردار از حقوق مدنی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی باشند. اما در مقابل با جیب خالی و در شرایط بیکاری مأیوسانه به مشکلات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و مدنی شان مینگرند. هیچ گزارش روی کاغذ اجراآت دولت، هیچ وعده به اصطلاح سر خرمن مسوولان مملکت و هیچ پلان و برنامه روی کاغذ آنان را مجاب نمیسازد و با این حال تفاوت فاحش سطح زندگی برخی جوانان پولدار با این جوانان بیکار باعث عقده های خطرناکی در اجتماع میشود. عدۀ از این جوانان را طالبان و القاعده با پرداخت پول جذب نموده به صفت هیزم جنگ مصرف میکنند. تعداد دیگر اطفال و جوانان را طالبان و القاعده از خانواده ها گرفته حتی با تلقین بیزاری از زندگی به عملیات انتحاری می کشانند. هیچ مادر و پدر آرزو ندارد فرزندش در جنگ کشته شود، اما فقر، گرسنه گی و آواره گی باعث رضایت خانواده ها در رفتن فرزندان شان به جنگ میشود، که تعداد زیاد اطفال در جنگ کنونی افغانستان سلاح به دست دارند.
تعدادی از جوانان افغانستان دچار تروما، گریف و اعراض و علایم ضربه های روانی ناشی از جنگ و فقر و افلاس اند و عدۀ از این جوانان به مواد مخدر روی آورده اند. در فضای نمناک و آلوده به کثافات در زیر پل شاه دو شمشیره ده ها جوان میان کثافات خوابیده و در گذشته این جوانان معتاد در ویرانه های خانه فرهنگ به دزدی و سرقت اموال مردم محل دست میزدند.
حکومت باید از خواب بیدار شود و پروژه های بزرگ و کوچک را به خاطر کاریابی به جوانان در مرکز و ولایات احداث کند. از توانایی این جوانان در کوتاه مدت در پروژه های کوچک مواد غذایی در مقابل کار در پاک کاری جوی ها، غرس نهال ها، پاک کاری جاده ها و خیابان ها، حفر چاه ها و غیره میتوان استفاده نمود.Ÿ

سفرهای مارکوپولو

قسمت آخر
ترجمه: صفیه تقی خانی
شماره 77/یکشنبه 5 جدی 1389/26 دسمبر 2010
در میان دریاهای جنوبی
سرنشینان کشتی ها تا جزیره «بی نی تان» را که اکنون در قلمرو سنگاپور قرار دارد، به سلامت رفتند؛ اما به علت تأخیر در حرکت کشتی آنها نتوانستند در فصل باد های موسمی به آنجا برسند تا به خلیج بنگال عزیمت نمایند. ناگزیر صلاح در این دیدند که تا فصل بعدی دریانوردی که پنج ماه دیگر آغاز می شد، در همانجا منتظر بمانند.
آنها نزدیک قسمت شمالی جزیره سوماترا که جایگاه کافور، پیله و میخک بود چادر های خود را بر پا داشتند.
مارکو در سوماترا دید که مردم چگونه مغز درخت خرما را با سوراخ کردن آن بیرون آورده و از آنها برای ساختن نیزه استفاده می کنند. این نیزه ها آنچنان سخت و تیز بودند که احتیاجی به اینکه نوک آنها را با فلز مسلح کنند و یا با تیغ تیز نمایند، نداشت.
مارکو برای آشنا شدن با ساخت این نیزه ها علاقه و توجه بسیار نشان داد، بدین جهت مردم سوماترا به آنان مشکوک شده و رفتار دوستانه ای با آنها نداشتند. بعضی اوقات به آنها غذا و مایحتاج می فروختند و گاه نیز از انجام معامله خودداری می کردند.
جهانگردان ونیزی با دیدن روش غیر دوستانه بومیان به این نتیجه رسیدند که لازم است پنج قلعه که اطرافش با سنگ سد چوبی احاطه شده باشد، در آنجا بسازند. با وجود این چندین نفر در جنگ با مهاجمین بومی کشته شدند و از همۀ اینها غمبار تر این بود که پس از متارکه، تعداد زیادی از افرادیکه زنده ماندند، گم شده بودند.
سرانجام وقتی که هوا برای مسافرت دریایی مساعد شد، گروه کمی از افراد سفر شان را به سمت سیلان –که امروزه سریلانکا خوانده میشود- ادامه دادند.
آنها همچنان از شمال تا سواحل غربی هند رفتند و ما رکو در پی یافتن این مسأله بود که چرا ستاره قطبی که در آسمان سوماترا دیده نمی شد، به تدریج بالا می آید و در آسمان ظاهر میگردد.
الاخر به هرمز رسیدند، در آنجا خبری دریافت کردند که بسیار غیر منتظره و نا به هنگام بود، آنها دریافتند که ارغوان خان یعنی همان خانی که پرنسس کوکاجین میرفت با او ازدواج کند، در سال 1291، حتی بیش از اینکه پیک های او به پکن برسند، در گذشته است.
در این موقع رقبا بر سر اینکه کدام یک باید جانشین وی شوند، درگیر جنگ داخلی شده بودند و آخر الامر غازان خان فرزند ارغوان خان فرمانروایی خاور میانه را بدست گرفته بود و خوشحال بود که با پرنسسی از خویشاوندان سلطنتی ازدواج می کند.
در دربار غازان خان خوش آمد گرمی به این گروه گفته شد. از آنجا که غازان خان به نیکی و حسن شهرت معروف بود، کوکاچین از این پیشامد ناراضی نبود.
پرنسس که در این مدت با پولو ها مأنوس شده بود، آنها را بسیار دوست داشت. همین که زمان مراجعت به کشورشان فرا رسید، از غم دوری آنها گریست.
سر انجام در خانه
در بازگشت به ونیز آنها در سر راه خود نتوانستند به آکر بروند؛ چون اعراب بار دیگر آنجا را گرفته بودند، ولی غازان خان به آنها جواز عبوری داده بود تا بتوانند سفر شان را از طریق بندر طرابوازان در دریای سیاه ادامه بدهند.
از آنجا به بعد سفر دریایی ساده ای داشتند، اول به قسطنطنیه، بعد هم به ونیز رفتند.
در سال 1295 پولو ها وارد ونیز شدند. یکسال پیش از آن، خان بزرگ گوبلای قاآن در کاتی در گذشته بود (گرچه خبر مرگ وی خیلی زود تر به غرب رسیده بود).
با مرگ گوبلای قاآن، دوران طلایی امپراطوری تاتار نیز به پایان رسید.
بازگشت پولو ها به زاد گاه خویش، مانند بازگشت مسافرین عادی و معمولی نبود، چون هیچکس فکر نمیکرد، آنها بار دیگر به ونیز باز گردند. سالها پیش از بازگشت آنها، اموال و دارایی شان را بین بازماندگان شان تقسیم کرده بودند و اکنون این بازماندگان راضی نبودند اموالی را که تصاحب کرده بودند، به صاحبان اصلی باز گردانند.
پولو ها با لباسهای ژنده و آلوده، که بیشتر شباهت به تاتار ها داشت وارد ونیز شدند، مردم به آنها به چشم بیگانه ای فقیر و بی چیز نگاه می کردند.
پولو ها که وضع را چنین دیدند، ضیافت مجلل و با شکوهی ترتیب دادند و بسیاری از محترمین شهر را دعوت کرده بودند. آنگاه جواهرات قیمتی که در لابلای لباسهای ژنده و پاره خود مخفی کرده بودند، بیرون آوردند، قسمتی از آن را به فقرا و مستمندان دادند. ونیزی ها وقتی این صحنه را دیدند، از برخورد سرد خود پشیمان شدند و بدین ترتیب پولو ها دوباره در ونیز اقامت گزیدند و زندگی آرامی را آغاز کردند.
مارکو به جز طلا و جواهرات چیز های عجیب دیگری هم از این سفر طولانی به همراه آورده بود؛ از آن جمله یک تکه پنبۀ نسوز، یک نمونه از موهای گاو نر، یک تکه مغز خرمای هندی، مقداری تخم درخت سرخ –که در هوای سرد ونیز قابل رشد نبود- سر و پای خشک شدۀ آهوی ختن، میمون مومیایی شده –که بسیار مصنوعی به نظر میرسید مثل یک آدم کوتوله- و یک مشت خاک سرخ شفا بخش از معبد سنت توماس هند. اما مهمترین چیزی که او با خود آورد، یادداشتهایش بود، که مطالب جالب و تازه ای در باره مسافرت دور دنیا و مردمان گوناگون و شیوه زندگی آنها در آن ضبط گردیده بود. (که به توجه خوانندگان عزیز در چند بخش رسید)
پایان

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سفر های مارکوپولو


مسوول صفحه بابک سیاووش شماره (76)28 قوس 1389/ 19 دسامبر 2010

5
پرندگان، حيوانات و ادويه ها
ماركو هر گز از ديدن چيز هاي تازه، چه آنهايي راكه در هنگام شكار آهوي خُتن در ميان كوههاي تبت مي ديد و يا در موقع دريانوردي بين 7448 جزيره درياي چين كه عطر درختان معطرش روي آب شناور بود، ديده بود، احساس خستگي نميكرد و با دقت و كنجكاوي به آنها مينگريست. او تمام آن چيز هايي كه برايش جالب بود، مثل سرزمين ها، آب و هوا، مردم و نوع لباسها، غذا ها، حيوانات، پرندگان، افسانه ها و داستان ها، همه را يادداشت ميكرد. به زودي دريافت كه اين ادويه هاي خارجي از كجا و چگونه مي آيند و بالاخره نكته اي را كه براي بازرگانان اروپا مدتها بصورت معمايي باقي مانده بود، حل كرد و منبع توليد ادويه هاي گرانقيمت شرق را كشف نمود. از سوي ديگر در همان ايام نيكولو پدر ماركو تاجر معروفي شده بود، به تجارت كالاهاي كلان مي پرداخت، كه تصور چنين معاملاتي براي اهالي ونيز دشوار بود و ماركو از اين جهت راضي بنظر ميرسيد. يكي از كالاهاي نفيس كاتي، توليد ابريشم طبيعي و نفيس بود، در كاتي پيله هاي ابريشم دور درختان توت را كه در كنار جاده ها كاشته بودند، ميخريدند و كارگران در شهر با نخ هاي طلايي كه از پيله هاي ابريشم بدست آمده بود، از آنها پارچه هاي زربفت مي بافتند. در تمام ايامي كه پولو ها در كاتي بودند، گوبلاي قاآن هر گز تمايلي به مسيحي شدن نشان نداد و پولو ها از اين جهت بسيار مأيوس و دلسرد شدند. گوبلاي قاآن مايل بود كه مذاهب مختلف را بپذيرد و به تمام آنها به خصوص و مسيحيت حتي از بودائي ها –كه مذهب بيشتر چيني ها بود- احترام مي گذاشت. گوبلاي قاآن و هم چنين اعيان و درباريانش بار ها گفته بودند كه به نظر آنها دين مسيحيت برتري ويژه اي نسبت به اديان ديگر ندارد. همچنان سالها، پشت سر هم سپري ميشد و اين سه ونيزي در فكر بازگشت به موطن و ديار خود بودند. گرچه گوبلاي دلش نمي خواست كه آنها به زادگاه خود مراجعت نمايند. او خدمت پولوها را بسيار مفيد ميدانست و از سوي ديگر باطناً نميخواست كساني را كه در طي اقامت طولاني خود اطلاعات وسيعي از كشور داري او بدست آورده اند، رها سازد تا اطلاعات خود را به كشور هاي خارجي ببرند. او فكر ميكرد ممكن است كه از اين آگاهي عليه او استفاده شود. ولي بعد ها فرصتي پيش آمد و گوبلاي اجازه داد كه پولو ها از خدمتش مرخص شده و به زادگاه خود ونيز باز گردند. «خدا حافظي پولو ها از خان بزرگ» در سال 1292 ميلادي پيك هاي مخصوص خان از منطقه خاور ميانه «ارغوان» كه برادر زاده گوبلاي قاآن بود، وارد پكن شدند؛ آنها خبر مرگ ملكه «بولاگان» همسر ارغوان را آورده بودند. ملكه بولاگان وصيت كرده بود كه پس از او تنها يكي از اعضاي خانواده سلطنتي خودش ميتواند ملكه بشود. بنابراين گوبلاي قاآن يك عروس مناسب براي ارغوان انتخاب كرد. پيكها در موقع مراجعت به سبب جنگهاي داخلي كه بين خانه هاي تاتار در گرفته بود، جاده ها را ناامن تشخيص دادند و به اين جهت از خان بزرگ درخواست كردند كه در صورت امكان اجازه داده شود از طريق دريا بازگردند و تقاضا كردند كه ماركو، پدر و عمويش را به عنوان راهنما به همراه خود ببرند. و بدين گونه سه مسافر ونيزي در آخرين مرحله مأموريتشان براي خان بزرگ سفر دريايي خود را از بندر زيتون «آمو» آغاز كردند. خان بزرگ به آنها جواز عبور داده بود و آنها به اتكاي آن ميتوانستند آزادانه در قلمرو حكومت خان سفر كنند و به هر كجا كه مي رفتند از آنها و همراهانشان پذيرايي به عمل مي آمد. توشه راه نيز به حد كافي در اختيار شان گذارده بودند. پولو ها به همراه خود، نامه اي هم از طرف خان بزرگ براي پاپ و ديگر رهبران مسيحي مي بردند كه شرح وظايف آنها به عنوان همراهان پرنس كوكاچين تا دربار داماد –كه در ايران بود- در آن نوشته شده بود. آنها سفر دريايي خود را با يك ناوگان كه از چهارده كشتي تشكيل مي شد، آغاز كرده و ادامه دادند. اين كشتي ها با آنچه كه مدتها پيش در بندر هرمز در خليج فارس ديده بودند تفاوت اساسي داشت. كشتي هايي كه در آمو بودند هر يك چهار دكل داشت، بعضي از آنها آنقدر بزرگ بودند كه به بيش از 250 خدمه نياز داشتند، براي ساختمان اين كشتي هاي محكم، الوار هاي دو لايه را با ميخ به هم متصل كرده و در داخل و خارج آنرا با مخلوطي از چسپ و كنف خورد كرده و شيره درخت طوري چسپانده بودند، كه آب به درون آنها نفوذ ننمايد و اين مخلوطي كه در چسپاندن الوار ها بكار رفته بود، به خوبي قير بود. اين كشتي ها توسط تيغه هاي محكمي به سيزده قسمت جداگانه تقسيم شده بودند تا اگر بدنه كشتي به صخره اي برخورد كرد، يا در اثر حمله نهنگ صدمه ديد (پيش از اين، از اين حوادث بسيار اتفاق افتاده بود) آن قسمت آسيب ديده از بقيه كشتي كنده ميشد تا اينكه دو باره تعميرش كنند. عرشة كشتي فضاي كافي براي حد اقل شصت كابين داشت و دو قايق كوچك در بيرون كشتي به بدنه آن زنجير شده بود كه در مواقع اضطراري از آنها استفاده نمايند. دريانوردان معتقد بودند كه چنانچه پيش از سفر دريايي شخصي با بالون به هوا رود و پرواز خوبي داشته باشد، آنها هم مسافرت موفقيت آميزي خواهند داشت.●

بقيه در آينده


(4)سفرهاي ماركوپولو
شماره( 75 ) 12 قوس 1389 / 12 دسامبر 2010
در دربار گو بلاي قاآن
گوبلاي نيز مانند نيا كانش تاتارها كه زندگي شان در سرزمين هاي وسيع آسياي شمالي آزادانه سپري شده بود، دوست داشت درفضاي آزادانه زندگي وچون ساير تاتار ها بشكار وتاخت وتاز با اسپ بپردازد بعد از پيروزي تاتار ها درجنگ با چيني ها ، گوبلاي امپرا طور چين شد . چيني ها داراي تمدني كهن بودند آنها اخترا عات چشمگيري درعلم ، وهمچنين كار هاي شگرفي درهنر داشتند. دولت آنها سازماندهي خوبي داشت. چيني ها علاقمند بودند كه امپرا طور شان زندگي مجلل وبا شكوه در خور تمدن كهن داشته باشد. گوبلاي ميدانست كه چيني ها قلبا از احساس شكست خود دربرابر تاتار ها عصباني وشرمگين هستند ، زيرا به نظر آنها ،تاتار ها مردمي صحرا نشين ودوراز تمدن بودند واينكه تاتارها سرزمين شان را تصرف كرده اند ، خودرا ملامت مينمودند. اما گوبلاي كه به بخش بزرگي از امپراطوري چين فرمانروايي ميكرد، در اداره امور سرزمين هاي تحت تصرف خويش موفق بود . قصر زمستاني گوبلاي درپكن قرار داشت. سقف اين قصر بسيار بلند ودر هرسوي آن پلكانهاي مرمرين ديده ميشد. نقاشي هاي خوش نقش بارنگهاي خيره كننده قوس وقزح به ديوارها نصب كرده بودند. سقف قصر از طلا ونقره مزين شده بود و با تصاوير از مناظر جنگ ها، پرندگان، حيوانات وبه ويژه تصوير اژدها زينت يافته بود. گوبلاي قا آن ضيافت هاي باشكوهي ترتيب ميداد ، درسال نو وهم چنين زادروز خود چهل هزار مهمان دعوت مي كرد وبراي او هداياي نفيس وبا ارزش مي آوردند . در يكي از مهماني ها ، در ميان هدايا ، اسپ سفيد زيبا به چشم ميخورد . در تمامي مهماني ها پنج هزار فيل كه به آنها تن پوش هاي گلدوزي شده مي پوشانيدند و ظروفي از طلا و نقره و همچنين جامه هاي سفيد رسمي براي مهمانان آورده مي شد، وجود داشت. گله اي از شتر ها نيز با محموله اي از غذا و نوشابه پيش مي آمدند. موقعي كه مهماني با شكوه خان بزرگ شروع مي شد، نوازندگان و رامشگران و شعبده بازان برنامه هايشان را در حضور مهمانان اجرا مي كردند. خان بزرگ شكار حيوانات را بسيار دوست داشت و برايش چندين پلنگ و سياه گوش و هم چنين شير هايي براي شكار گراز، گاو نر، خرس، گور خر و گوزن تعليم و تربيت كرده بودند. شير ها را در قفس هاي مخصوص بر روي ارابه ها سوار مي كردند، در هنگام شكار يك سگ نيز همراه آنها رها مي شد. گروه بزرگ شكار گوبلاي قاآن را اغلب بيست هزار شكار چي و ده هزار شاهين دار همراهي مي كرد، وقتي گوبلاي پير تر شد براي شكار سوار بر فيل مي شد و به شكار گاه ميرفت. به نظر ماركو هيچ كاري لذت بخش تر از شكار نبود. مشاهدات ماركو در كاتي ماركو بيست سال در خدمت خان بزرگ بود، او سفرنامه مفصلي در ارتباط با مشاهدات و مسافرت هاي خود در قلمرو امپراطوري خان و خارج از آن نوشت. يكي از مسايلي كه نظر ماركو را جلب كرده بود اين بود كه مردم چين چگونه اسكناس را درست كرده و آن را رواج دادند. در ونيزو ساير قسمتهاي اروپا ، مردم ازپول كاغذي استفاده نمي كردند وماركو تنها سكه هايي از طلا ونقره وساير فلزاتي را كه تا آنزمان ضرب شده بود، مي شناخت. چيني ها از پوست درختان توت ، اسكناس درست مي كردند ، آنها ابتدا پوست درخت را مي كندند وبعد خرد مي كردند ومي سائيدند وبه كمك چسپ ، آن هارا بصورت ورقه هاي بزرگ كاغذ در مياوردند. سپس آنهارا بشكل مستطيل ميبريدند اندازه هاي مختلف اين كاغذ هاي مستطيل شكل ، ارزشهاي پولي متفاوتي داشت. پيش از اينكه آنها را به جريان بياندازند، روي هرقطعه از كاغذ ((مهر)) خان بزرگ را ميزدند. ماركو همواره به خدمات پستي مرسوم دركاتي باديده تحسين مينگريست. نامه ها توسط پيك هاي سوار ، يا قاصد ها وچاپار هاي پياده بدست مردم ميرسيد . حدود ده هزار چاپارخانه ها ، به فاصله چهل كيلو متر وجود داشتند ، ولي در مناطق كم جمعيت ونواحي صحرايي فاصله آنها از هم دور تر بود. پيكهاي خان بزرگ ، درطول مسافرت ، از امكانات رفاهي برخوردار بودند . شبها سه اطاقي هاي راحت در اختيار داشتند ودر حالتهاي اضطراري آنان ميتوانستند درروز سيصد تا پنجصد كيلومتر راه را طي كنند. درامتداد دو چاپار خانه ، بفاصله هر پنچ كيلومتر ، محل هايي بنام (( ايستگاه تعويض)) وجود داشت ، هريك از اين پيك ها بيشتر از پنچ كيلومتر راه طي نميكردند ، پيك ها در اين ايستگاهها منتظر پيك قبلي مي ماندند ، وهر پيكي زنگي بهمراه داشت ورود خود را با به صدا در آوردن زنگ به اطلاع نفر بعدي ميرساند. پيك با شنيدن صداي زنگ خود را آماده ماموريت مي ساخت. يك پيغام در حالت سفر عادي ممكن بود ده روز طول بكشد تا به مقصد برسد ، ولي در مواقع فوري وضروري فقط يك شبانه روز بطول مي انجاميد، و به اين ترتيب خان بزرگ ، هميشه در جريان حوادثي كه در محدوده امپرا طوري اورخ ميداد ، قرار مي گرفت ، واگر امكان حمله دشمن درميان بود ، خيلي سريع وزود از آن آگاه مي گرديد. شهر كين ساي فزون بر مواد غذايي در اين بازارها هرنوع كالاي تفنني وكمياب نيز يافت ميشد. مشتريان براحتي مي توانستند ، هرچه را كه مورد علاقه شان است بيابند و بخرند. همچنين در اين بازارها عده اي كه عنوان (( امين بازار)) را داشتند به مغازه ها سركشي ميكردند واگر اختلافاتي بين مشتري وفروشنده بوجود ميآمد ، بي درنگ منصفانه حل وفصل مي نمودند از ميان تمام شهر هاي كه ماركو در كتابش تعريف كرده ، مشهور ترين وزيبا ترين آنها ((كين ساي)) بوده ، همان ((بهشت روي زمين )) كه امروزه آنرا هنگ چو مي نامند. دور تا دور اين شهر خندق هاي عميقي حفر شده بود وشهر را چون يك در ياچه اي در ميان گرفته بود ، ورود خانه اي در داخل آن جريان داشت. دوازده هزار پل به صورت يك شبكه وسيع ومتقاطع ارتباط آن را برقرار مي ساخت ، ومانند شهر ونيز قايق هاي زيادي در آن رفت و آمد مي كردند. خيا بانهاي اصلي وكانال بزرگ آن به طور موازي در امتداد شهر قرار داشتند ودر ميان آنها دوبازار خريد وجود داشت ، كه سه روز در هفته هرنوع گوشتي كه ميخواستند در آنها عرضه مي شد. گوشت جانوران وحشي ، مرغان خانگي ، حيوانات اهلي ، ماهي تازه ، ماهي قزل آلا ، حتي گوشت سگ! در آنها يافت مي شد. وهم چنين سبزيجات تازه وميوه از قبيل هلو، گلابي ، انگور، درفصل خودش عرضه ميگرديد. به افراد خواندن ونوشتن ميآموختند. در كنار در ياچه ، معابد ، صومعه ها و عمارات با شكوه وباغ هاي فرح بخش قرار گرفته بود. در آنجا دوجزيره وجود داشت كه به صورت پارك عمومي بود. درهريك از آنها رستوراني دايركرده بودند با ظرفيت پذيرايي ضيافت هاي صد نفره كه جشن عروسي را در آنها برگزار مي كردند. ماركو ، گردش روي در ياچه رابا قايق هاي تفريحي زيبا ، مشا هده مناظر ساختمانهاي خوش نقش ونگار ، كه درختان تناوري آن ها را درميان خود گرفته بود را لذت بخش ترين تفريح مي دانست . گردش با قايق تفريحي براي همگان ميسر بود مردم (( كين ساي)) نيك طبع ، بشاش ومهمان نواز ومهربان بودند واز نظر ماركو ، زنان آنجا در مجموع نيك سيرت بودند. پيش از اينكه تاتارها اين شهر رافتح كنند ، در زمان پادشاهي مانزي پايتخت كشور چين بود ، اين شهر از حيث شكوه وعظمت باقصر امپراطوري درپكن برابري مي كرد. آخرين بار كه ماركو به همراه يك ثروتمند چنيني – كه با پادشاه پيشين نيز روابطي داشت- اطراف كين ساي را تماشا كرد ، اين شهر به صورت ويرانه اي درآمده بود ، بيشه ها و باغهاي تفريحي تبديل به بياباني از علف هاي هرزه وخودرو شده بودند.Ÿ بقيه در آينده


سفرهاي ماركوپولو
شماره 74/يكشنبه 14 قوس 1389/ 5 دسمبر 2010
3
در بام دنيا (پامير)
هنوز ماركو از گرماي كشنده بندر هرمز ضعيف و ناتوان بود، كه مسافرت آنها در خشكي همانند كابوس شروع شد. مسير آنها كوير و شوره زار بود و تا چشم كار ميكرد صحراي بي آب و علف بود، حتي آب براي خوردن به سختي پيدا ميشد، فقط گاهي چاله هايي از آب مي يافتند، بعضي وقتها پولوها مجبور بودند آب يك هفتة خود و حيواناتشان را به همراه داشته باشند و با حد اقل مقدار جيره بندي سر كنند.
آنان همچنان به سمت شمال و شرق پيش مي رفتند، سلسله كوه هاي عظيمي كه در قلب آسيا قرار داشت نمايان مي شد، هواي كوهستاني سبب شد كه حال ماركو روز به روز بهتر گردد.
آنها كم كم به محلي رسيدند كه نام آنجا «بالاشان» بود و چون در قلمرو حكمران آنجا منابع ياقوت و لعل بدخشان به وفور يافت مي شد، فرمانروا داراي ثروت سرشار بود.
وجود آبشار ها و رودخانه هايي با ماهي هاي قزل آلا، گلها و چمن ها باعث شده بود كه گرماي هوا به تدريج كاهش يابد. آنها در مسير حركت خود به جلگه پامير رسيدند، آنجا «بام دنيا» ناميده مي شد. به ماركو گفته شده بود كه بلند ترين كوههاي دنيا در آنجا واقع است و اين موضوع تقريباً درست بود.
ماركو از اين متعجب بود كه مي ديد در اين ارتفاع غذا به خوبي پخته نميشود. به نظر ميرسيد كه آتش، حرارت و سوزندگي خود را از دست داده، او نوعي از گوسفند هاي كوهي ديد –و بعد ها آنها را به ساير مردم شناساند. و امروزه به آنها «گوسفند پولو» ميگويند- طول شاخهاي بعضي از اين گوسفندها از يك متر متجاوز بود و از آن شاخها حصار هايي درست كرده بودند كه گرگها نتوانند وارد محوطه و محل نگهداري گوسفندان شوند. آنها در بام دنيا دوازده روز با سختي ها و موانع طبيعي روبرو شدند تا بالاخره توانستند خود را به قله كوه برسانند.
هنوز يك سفر چهل روزه در مناطق كوهستاني و صعب العبور در پيش داشتند. در اين مناطق مردمي زندگي مي كردند كه از تمدن بي بهره بودند و لباسهايي كه بر تن داشتند، از پوست حيوانات بود.
آنها از قله كوه به پايين آمدند و به شهري رسيدند كه اطراف آن را باغهاي با صفا و تاكستانهاي فراوان فرا گرفته بود. نام اين شهر «كاشغر» بود.
در ميان صحراي گوبي
پولوها پس از طي يك راه طولاني در شهر «لوب» توقف كردند. آنها ميخواستند براي استراحت يك هفته در آنجا بمانند. در پيش روي آنها آخرين مانع بزرگ مسيرشان صحراي گوبي قرار داشت. مردم ميگفتند كه يكسال طول مي كشد كه كسي از شمال صحرا به جنوب آن برود. احتمالاً تا آن موقع كسي جرأت نكرده بود، كه به چنين سفر پُر مخاطره اي تن در دهد، مسافرت از كوتاه ترين بخش اين صحرا، حد اقل يكماه به طول مي انجاميد، در مسير مسافرت در صحراي گوبي كوير هايي با گياهان گوناگون و حتي آب كافي براي كارواني مركب از صد نفر و چهارپايان همراه آنها وجود داشت؛ ليكن در اين صحرا از جانوران وحشي و پرندگان خبري نبود. به همين جهت تأمين خوراك در آنجا از مشكلات عمده اين مسافرت به حساب مي آمد. اهالي شهر، به پولو ها ياد آور شده بودند كه اگر آسمان در صحراي پهناور گوبي ابري و هوا تاريك گردد، انسان به سادگي راه خود را گم مي كند. بنابر اين كاروان پولو ها، هنگام چادر زدن دقت مي كردند، كه علامتي به سمت جاده كاتي نصب كنند و همچنين هنگام چادر زدن دقت مي كردند وقتي چهارپايان را براي چرا رها ميكردند، به گردن آنها زنگوله هاي بزرگ مي بستند كه اگر از طرف چادر دور شدند بتوانند آنها را بيابند. اين دور انديشي ها هميشه چاره ساز نبود، در اين صحرا مسافرين با وقايع عجيب و باور نكردني مواجه مي شدند. گاه در تاريكي شب صداهايي شبيه صداي گارو، به هم خوردن دست و طبل به گوش آنها ميرسيد كه هراسناك از خواب بيدار مي شدند. حتي در روز روشن براي مراقبت كاروان، افرادي را پنهاني در ميان صخره ها مي گماردند، تا اگر دزدان بطور نا گهاني حمله كردند به دفاع برخيزند.
آنها گاهي كه از محل نصب چادر ها و اطراف كاروان دور مي شدند، در مراجعت با پديده هاي عجيب رو برو مي گشتند. يكبار ماركو كه از محل چادر ها دور شده بود، قصر ويرانه اي را از دور ديد، از اسپ پياده شد و به سمت قصر رفت، تا آن را از نزديك ببيند. وقتي جلوتر رفت، دريافت آنچه مي ديده، تنها يك صخره بوده است، كه باد و شن اطراف آن را فرا گرفته است. ناگهان صدايي شنيد كه نام وي را واگو ميكرد، وقتي به دنبال كشف صدا رفت، صدا ضعيفتر شد تا اينكه ديگر نتوانست آن را بشنود. او سرش را به سوي قصر صخره اي برگرداند، با كمال حيرت ديد كه ديگر صخره بر جاي نمانده است. ماركو در پيش چشم خود، هيچ نشاني از كاروان و چادر ها نمي ديد. او دچار توهم وحشتناكي شده بود، فكر مي كرد، كه از هر سو صدايي مي آيد هر جا نگاه ميكرد منظر خشكي بود، آسمان گرفته و خاكستري شده بود، هيچ رد پايي ديده نمي شد و نميدانست به كدام سو بايد برود.
ماركو هرگز نميخواست بپذيرد كه ترسيده است. سر انجام عمويش مافئو به دنبال وي آمده بود، او را پيدا كرد. عمويش وي را به سختي سرزنش كرد كه چرا اينقدر از چادر دور شده است. ماركو از اينكه عمويش او را يافته است، به نظر خندان و خوشحال ميرسيد.
بالاخره در «كاتي»
مسافران خسته و ناتوان، صحراي گوبي را پشت سر نهادند و به حومه غربي كاتي رسيدند، تا آن هنگام شهر هايي را كه اين مسافرين ديده و يا از ميان آنها عبور كرده بودند، جملگي مسلمان نشين و سكنه آنها پيروان دين مبين اسلام به شمار مي رفتند و هم از اين رو ماركو با آداب و رسوم مسلمانان كاملاً آشنا شده بود. اكنون ديگر در اين شهر مساجد مسلمانان و كليساهاي مسيحيان در كنارهم ديده مي شد.
هر شهر صومعه اي داشت كه راهب ها در آن سكونت داشتند و معابد آنها از تصاوير زينت يافته بود. ماركو مذاهب بودايي و تاتويي را در چين و آيين هندوان را نيز آنگاه كه در هند بود شناخت؛ ولي مذهب كساني را كه به آنها «بت پرست» مي گفتند درك نكرد.
ماركو مجذوب مهماني هاي با شكوه و گروه مجلل با قرباني هاي نا معقول، سرود ها، تشريفات و آذين بندي هاي تماشايي شده بود. تنها متعجب بود كه چرا آنها مرده ها را بجاي آنكه دفن كنند، مي سوزانند. خان بزرگ فوراً گروهي پيك ويژه را به استقبال پولو ها فرستاد كه آنها را تا دربار خان همراهي كنند. سفر اين گروه چهل روز طول مي كشيد.
پولو ها همچنان در جاده اي از ميان درختان سرسبز مي آمدند و از كنار مر غزاري كه بسيار مرتب كشت شده بود، مي گذشتند. ماركو با خودش مي گفت: به راستي كاتي مانند سرزمين هاي افسانه است. و در اين انديشه بود كه بزودي خان بزرگ گوبلاي قاآن را با قصر هاي زيبايي كه تنها در تخيل ميگنجد خواهد ديد.
سر انجام، گوبلاي قاآن در تالار بزرگ قصر مرمرين شانگ تو كه با نقاشي هاي زرين و تزئينات طلايي آراسته شده بود، به پولو ها خوش آمد گفت.
گوبلاي از نامه پاپ و همچنين روغن مقدسي كه پولو ها از اورشليم براي او آورده بودند بسيار سپاسگزار بود. نيكولو، پدر ماكو، وي را به گوبلاي قاآن چنين معرفي كرد:
«اين پسر من ماركو و خدمتگزار شما است»
گوبلاي پاسخ داد:
«صميمانه خوش آمد ميگويم» سپس از روي عطوفت و مهرباني خانواده اش را در خدمت آنها گذاشت.
گوبلاي بزودي متوجه شد، كه ماركو همان كسي است كه وي مدتها بدنبالش مي گشته، او هميشه در مورد رسوم، سنتها و پديده هاي نوين مردم دنيا، شهر ها، محل و بسياري آن چيز هاي ديگر كنجكاو و دقيق بود. ليكن مسووليت خطير فرمانروايي آنقدر زياد بود كه فرصت اينكه خود به مسافرت برود و همه چيز را از نزديك ببيند، نداشت.
گوبلاي قاآن، به كسي احتياج داشت كه كنجكاو و دقيق باشد و همه چيز هاي جالب و غير معمولي را متوجه شود و آنها را چنان خوب و دقيق بشناسد و توصيفشان كند كه شنونده فكر كند كه خود آنها را ديده و از نزديك لمس كرده است.
ماركوي جوان كه از آن سوي دنيا آمده بود. همان كسي بود كه گوبلاي مدتها به آن انديشيده بود.Ÿ
بقيه در آينده



2
شماره 71/پنجشنبه 20 عقرب 1389/ 11 نومبر 2010
در آن روزگاری که هنوز مردم اروپا در باره سرزمین های شرقی چیزی نمیدانستند و افسانه های حیرت انگیز، عجیب و غریبی در باره سرزمین های دور دست می شنیدند. مارکوپولو جهانگرد افسانوی وقتی از سفر دور و درازش از شرق برگشت کمتر کسی به حرفهایش باور میکردند. نزد مردم سوالاتی بود که آیا به راستی او به سرزمین های نا شناخته هند، چین، جاپان و… سفر کرده؟ آیا واقعاً او آن تعداد کشور ها دیدن کرده؟ او از این سفر چگونه غذا و سرپناه فراهم میکرد؟ و بالاخره بیشتر مردم او را دروغگو فکر میکردند و با این حال از او میخواستند که مشاهدات و اطلاعات خود را روی کاغذ بیاورد اما به دلایلی مارکو در آن وقت فرصت این کار را نیافت. هنگامیکه بین ونیز و جنوا بر سر کنترول تجارت شرق و غرب جنگی در گرفت مارکو زندانی شد. یکی از افرادی که با وی در زندان هم سلول بود داستان نویسی بود به نام «راستی کلو» که به دنبال یافتن مطالب تازه بود. مارکو وقتی علاقه هم سلول خود را دریافت یادداشت های سفر طولانی خود را از ونیز خواست و به همکاری «راستی کلو» در زندان به نوشتن کتاب سفر مارکو پولو آغاز کردند. پس از متارکه جنگ وقتی مارکو از زندان آزاد شد در حالیکه سرگذشت هیجان انگیز زندگی اش به پایان رسیده بود داستان کتابش جان گرفت و بر سر زبانها افتاد. کتاب مارکوپولو مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت و به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شد. عدة از مردم داستانهای مارکو را قصه های پریان تصور میکردند ولی برای افراد دور اندیش این قصه ها در حکم دروازه یی برای دنیای جدید بود که باید کشف میشد. و اینهم خلاصه از زندگی پولو ها و داستان پر ماجرای شان در ونیز که صفیه تقی خانی آنرا برای نوجوانان برگردان نموده: کودکی در ونیز: مارکو وقتی که پسربچة کودکی بود، در یکی از زیباترین شهر های ایتالیا یعنی شهر ونیز زندگی میکرد. ونیز شهر زیبایی است که براستی میتوان آن را ملکه دریا ها نامید. خیابانهای آن بصورت کانالهای آبی متقاطع از بین کلیساها و عمارات زیبا می گذشت. و یکی از مراکز عمده تجارت محسوب می شد و بازرگانان در هر سو به آنجا روی آورده و بکار تجارت مشغول بودند. بعضی از آنها از راه دریا و گروهی دیگر به زحمت از طریق کوههای آلپ به ونیز آمده بودند. بازرگانان ونیزی، به بنادر شرقی در مدیترانه سفر میکردند و کالای نفیس شرق را از قبیل ادویه های خوشبو، برلیان، جواهرات قیمتی، ابریشم خوش نقش و پارچه های زربفت از مسلمانان، که بیشتر از اقلیتهای ترک، عرب و ایرانی بودند، میخریدند، در مقابل ماهوتهای ضخیمی از پشم گوسفندان انگلیس، که توسط بافنده های قلمتکی (اهل فلانده) بافته شده بود، صادر میکردند. کالاهای گرانبهای شرقی، از خاور دور توسط کشتی ها و کاروان شتر طی مسافرتهای طولانی و خطرناک به بنادر سواحل مدیترانه حمل می شد و در این بنادر توسط بازرگانان ونیزی خریداری می گردید. بسیاری از مردم حتی بازرگانان نیز نمیدانستند. این کالاهای نفیس واقعاً از کجا می آمد و این خود به صورت یک راز باقی مانده بود. اولین سفر خانواده پولو (برادران پولو): در سال 1260 میلادی، زمانی که مارکو هفت ساله بود، پدرش نیکولو و عمویش مافئو، عازم یک سفر مهیج شدند. آنها ابتدا به بندر «سالاک» در شبه جزیره کریمه رفتند. این شهر مرکز معاملات تجارتی بازرگانان ونیزی، با روم و روسیه بود. در آنجا بود که فکر مسافرت پر حادثه و خطرناک شرقی در آنها قوت گرفت. در آن زمان در اروپا هیچکس از «تاتارها» چیزی نمیدانست، تاتار ها همان قبایلی بودند که امروزه ما آنها را «مغول» مینامیم. پنجاه سال پیش از آن تاریخ-که مسافرت پدر و عموی مارکوپولو شروع شد-تاتار ها از شمال شرق آسیا، حمله خود را با نیروی عظیمی به آسیای میانه آغاز کردند و با شکست دادن حکومتهای محلی به پیروزی بزرگی دست یافتند. به همین دلیل تجار ونیزی در اندیشه و سودای تجارت، میخواستند رابطه تجارتی با تاتار ها برقرار نمایند. آنها اطلاع یافته بودند که «بارکا» خان تاتارهای بخش غربی آسیا، تصمیم گرفته است، که پایتخت امپراطوری خود را به «یولگانا» شهری در کنار رود ولگا انتقال دهد. برادران پولو تصمیم گرفتند، هیأتی با کالاهای نفیس به «بولگانا» بفرستند، تا بدین وسیله علاقه خودشان را برای ایجاد رابطه تجارتی نشان دهند. البته آنها امیدوار بودند که با دست زدن به این کار به ثروت کلانی دست یابند. در سالاک برادران پولو یک کاروان بزرگ از شتر ها، با کالاهایی نفیس به راه انداختند و خود نیز همراه کاروان به سوی سرزمین های ناشناخته حرکت کردند. مسافرت برادران پولو مصادف با جنگهایی بود که میان بارکا و هلاکو خان که در سرزمین های متصرفی حکومت میکرد، آغاز گشته بود. آنان به هنگام خروج از دربار بارکا خان، متوجه شدند که راهها توسط دو لشکر عظیم خان های پیر و هلاکو خان بسته شده. نیکولو و مافئو ناگزیر شدند، در یکی از شهر های آسیای مرکزی که جزء متصرفات بارکاخان بود، اقامت نمایند. آنها چند سال در دربار بارکاخان مقیم شدند و زبان تاتار ها را آموختند اما دائماً در نگرانی بسر میبردند و از جان خود ایمنی نداشتند. برادران پولو از این وحشت داشتند که رجال عرب تبار علیه آنها دست به توطئه و تحریک بزنند و جانشان به خطر بیفتد. به همین جهت وقتی شنیدند که گروهی قصد دارند به شرق دور سفر کنند، خوشحال شدند. آنها میخواستند به سرزمین اسرار آمیز کاتی مسافرت کنند که مقر سلطنت خان بزرگ تاتار ها، «گوبلای قاآن» بود و تا آن موقع هیچ یک از مردم اروپا این سرزمین اسرار آمیز را ندیده بودند. در سرزمین تاتارها: در سرزمین مغولستان، تاتارها عادت به زندگی کوچ نشینی داشتند و به دنبال گله هایی از اسب و گاو، از چراگاههای زمستانی تا مراتع تابستانی در کوههای سرد و دره های خوش آب و هوا در رفت و آمد بودند. در این کوچهای ییلاقی و قشلاقی، آنها هر جا که سرسبز و پر آب بود چادر های خود را بر پا میداشتند و اطراق میکردند. تاتار ها، همواره در سفر بودند و در خانه های متحرک، یعنی چادر هایی که از نمدهای ضخیم که روی قاب چوبی جاسازی شده بودند، زندگی می کردند. چادر ها همه قابل جمع شدن بودند و بر روی گاریهایی که دارای چهار چرخ بود، حمل می شدند. آنها ارابه ها را با نمد های سیاهی که آب به داخل آنها نفوذ نمیکرد، پوشانده بودند. زنان و بچه ها و لوازم زندگی را توسط این ارابه های حمل میکردند. تاتارها زندگی بسیار ابتدایی داشتند آنها با تیر و کمان، حیوانات را شکار میکردند. دین رسمی نداشتند و در واقع بت پرست بودند. تاتار ها در جنگلهای سواره، شگردهای استادانه بکار میبردند. آنها بر پشت اسب ها می نشستند و با سرعت برق آسائی می تاختند و تیرهای مرگبار خود را بسوی دشمنی که به تعقیب آنها میپرداخت رها میکردند و هر یک شصت تیر در کماندان خود داشتند اگر در جنگ و گریز ها تیرهایشان تمام می شد، با گرز و شمشیر به جنگ رویاروی میپرداختند. آن زمانها هنوز اسلحه گرم و ماشین اختراع نشده بود. تاتار ها بهترین نیروی جنگی به حساب می آمدند.در اوایل جنگهای قبیله ای بسیار بین آنها روی میداد تا اینکه رفته رفته متحد شدند و به صورت نیروی یکپارچه در آمدند و تهاجم خود را به سرزمین های دیگر آغاز کردند.Ÿ بقیه در آینده