۱۳۹۳ خرداد ۶, سه‌شنبه

شهکاری از فقیر ترین رییس جمهور جهان


مه 28, 2014
شماره(177) چهارشنبه 7 جوزا 1393/ 28 می 2014
ریس جمهور اوروگوی
کمیساریای عالی امور پناهندگان سازمان ملل متحد روز شنبه ۲۴ می ۲۰۱۴ اعلام کرد که رئيس جمهور اروگوئه در خانه خود ۱۰۰ کودک یتیم سوری را که در پی جنگ سوریه خانه و خانواده خود را از دست داده اند، استقبال خواهد کرد. کمیساریای عالی امور پناهندگان سازمان ملل گفته که هر کودک به همراه یکی از نزدیکانش حضور خواهد داشت. گفتنی است که رئیس جمهور اوروگوئه با دریافت ۱۲هزار دالر در ماه تنها ۱۰٪ از این مبلغ را برای خود حفظ مي‌کند.
وی با پرداخت ۱۱هزار از حقوق ۱۲ هزار دالری خود به فقرا، دانشجویان نیازمند و امور خیریه، لقب فقیرترین رئیس جمهور جهان را از آن خود کرده است. خوزه موجیتا همچنین حاضر نیست که در قصر ریاست جمهوری «رزیدنسیا دی سئوارز» که دارای 42 خدمه و کارمند است، زندگی کند. بلکه ترجیح مي‌دهد در مزرعه کوچک متعلق به همسرش در حومه شهر مونته ویدیو، پایتخت اوروگوئه زندگی کند. از سوی دیگر همسر رئيس جمهور اوروگوئه گفته که این اقدام در جهت تشویق جامعه جهانی به توجه به فاجعه سوریه است.
وی افزوده که رئیس جمهور اوروگوئه در ابتدا مي‌خواست برای دست زدن به این اقدام از پارلمان کشورش اجازه بگیرد، اما در پایان این تصمیم را به تنهایی گرفت. مشهورترین عبارت رئيس جمهور اروگوئه این است که گفته است: « کسی که ثروت را دوست دارد، جایی در جهان سیاست ندارد.» او در همان منزل و در همان منطقه و با همان شیوه ای زندگی مي‌کند که پیش از تصدی پست ریاست جمهوری اروگوئه زندگی مي‌کرد.Ÿ
انترنت

شکوه کهنسالی


مه 28, 2014
شماره(177) چهارشنبه 7 جوزا 1393/ 28 می 2014
شکوه کهنسالی
زیبایی یک چهره کهنسال
همچون شمع سپیدی است
که در حریمی مقدس نهاده اند
و آن زن که نقش هستی خویش را با سرفرازي به پایان صحنه برده است
به درخش رنگ پریده خورشید زمستان در کنار افق می ماند
چهره نازنینش از گره تشویش ها و سوداها گشاده است
و اندیشه های زلالش، آرام و خاموش
در زیر آسیای مخروبه تن همچنان جاری است.
“The old woman”
As a white candle
In holy place,
So is the beauty
Of an aged face.
As the spend radiance
Of the winter sun,
So is a woman
With her travail done,
Her brood gone from her,
And her thoughts as still
As the waters
Under a ruined mill.
Joseph Campbell
ژوزف كمپ بل از برجسته ترين اسطوره شناسان قرن بيستم به شمار می رود. كتاب چهار جلدى از معروف ترين آثار اوست. انديشه هاى او تركيبى از هندى و افلاطونى است و مهمترين حكمتش اين است كه در جستجوى سعادت انسانى و سرشت الهى خويش باشيد تا بنگريد چگونه جهانى كه سراسر ديوار و حجاب و حائل است به در و دروازه و پنجره بدل مى شود. كمپ بل همچنين شعرهاى ژرف و لطيفى دارد كه چون جويبار مى گذرد و لطافت و طراوت مى بخشد.
شعر فوق يكى از آنهاست كه آدميان را از سن و سال بيرون مى برد و هر انسانى را زائرى مى بيند كه به سوى ابديت در سير است. آن زائر برتر از كودكى و جوانى و كهنسالى است بلكه اين مراتب را يك يك تجربه مى كند اما پيوسته چه در طلوع و چه در غروب همان خورشيد است و در هر مقام زيبايى خاص خود را داراست.
شعر از ژوزف کمپ بل
ترجمه و توضیحات از حسین الهی قمشه ای
تصویر از:Francesco Romoli

شیران خراسان زخم چشم خوردند


مه 28, 2014
شماره(177) چهارشنبه 7 جوزا 1393/ 28 می 2014
fotbalist
کاووس سیاووش
در حالیکه تیم ملی فوتبال افغانستان موسوم به شیران خراسان در مسابقات چلنج کپ آسیا با برد 3-1 مقابل ترکمنستان و دو تساوی بدون گل مقابل لاووس و فیلیپین به نیمه نهایی این جام صعود کرد و حریف فلسطین شد، موتر حامل بازیکنان این تیم در حالیکه از میدان ورزشی بطرف هوتل در مالدیف محل برگزاری مسابقات در حرکت بود دچار حادثه ترافیکی شده مصدومیت جزئی برای اسلام الدین امیری، مصطفی آزادزوی و فیصل سخی زاده به بار آورد که طبق آخرین اظهارات آقای محمد یوسف کارگر سرمربی تیم ملی فوتبال افغانستان ایشان خوشبختانه به بازی مقابل فلسطین در ترکیب ثابت به میدان خواهند رفت.
به نظر کارشناسان ورزش در چنین وضعیت مقامات دولت افغانستان باید به طور رسمی هیئتی را بخاطر بررسی دلایل حادثه ترافیکی به مالدیف بفرستد.Ÿ

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

نجوایی از آنسوی دریاها

خوانندگان ارمغان ملی به کرات از ما خواستند در باره شهلا لطیفی شاعری که در دنیای مجازی بیش از همه اشعارش منتشر میشود به آنان معلومات ارایه کنیم،  ما آسان ترین راه رسیدن به این مأمول را انجام مصاحبه با ایشان یافتیم که توجه تان را به آن جلب میکنیم:

س: لطفا خود را معرفی نمایید؟
ج: اسمم: شهلا لطیفی است که در ایالت فلوریدای آمریکا با دو پسرم، فرهاد و بکتاش زندگی داریم.
س: آثار کدام شعرای  کلا سیک  و امروز را مطالعه نموده اید؟
ج: از نوباوگی علاقه مند هر اثر ادبی بودم، اما رفته رفته احساساتم شیفته گلستان و بوستان حضرت سعدی شد. و اکنون میکوشم گسترده تر مطالعه کنم که از اشعار سهراب سپهری، بیشتر حظ میبرم.
س: چه تعریفی به شعر قایل استید؟
ج: شعر تراوش روحست که با جسارت مغز و احساس، در قالب واژه ها رنگ میگیرد بدون قید و شرط به یک روش مختص.
س: پیشینه وسیر تکاملی  شعر کلاسیک، شعر امروز وشعر آزاد را چگونه ارزیابی میکنید؟
ج: به نظرم شعر کلاسیک تحول به ویژه ی نکرده است  فقط آن سیستم ساختاری عروضی اش پیروی شده است.
اما شعر آزاد با تحولات همراه بوده است. از سرودن یک پارچه شعر با فقط آغوش دهي چند واژه و یا شعری بلند به درازای صفحات رنگ رنگ. و هم اشعاری بدون ساز و آهنگی بامعنی تا سروده های ملیح باموزون.
س: مخاطب تان در شعر   کیست؟
ج: مخاطبم، فرد نیست. عشق است. و گستردگی بالهای فراخش بروی شفق صبح تا بوسه گرم پسرکم، یا خفتن بالهای عشق در آغوش تخیلاتم و یا هم پرواز عشق بسوی دیار خاطره ها، پدیده ها و دیدنی های روزمره چه در کنار و اطرافم و یا هم چه از شنیدن و خواندن دردها و پدیده های طبیعی دیگران از فاصله های دوری دور.
س: در چه حالت شعر به سراغ تان می آید؟
ج: الهام شعر مرا در حالات مختلف دستگیر میکند. از آرامش ذهنم با یک مژده، با شنیدن و یا دیدن یک واقعه و بعضأ هم در لابلای مصروفیت های منزل و در داخل اتومبیل با پسرانم نشسته.
س: چقدر با وزن درشعر موافقید ؟
ج: وزن مرزیست بین نثر و نظم. با حفاظت وزن در شعر تا حدی مؤافقم که آن ظرافت مرزیی ادبی را از دست ندهیم.
س: باکدام چوکات های  اوزان عروض طبع آزمایی کرده اید؟
ج: از اسلوبهای مختلف وزن با تکنیک های وزن هجایی و آهنگی استفاده کرده ام و چون اکثرأ شعر سپید میسرایم، پس بیشتر مقید به وزن عروضی نیستم.
س: آیا گاهی اشعار تان نقد شده؟
ج: بله، مجموعه نخستم پرستوها سراپا، با قلم عالمانهء دکتور بیژن باران، در چهار بخش با تفصیل و وضاحت نقد گردید.
س: اگر قرار باشد قاعده ها را بشکنید برای اینکار چقدر خودرا ساخته واز درون خود برون آمده اید؟
ج: دوست دارم قاعده را ارج بگذارم، چون افغانم. لیکن هم دوست دارم با شجاعت، زیبایی و کرامت بیان، ازهر چیز و همه چیز پرده بگشایم. از نیات و ضعف انسان تا لذت در عمق بیخودی دو انسان.
س: از میان محتوای فکری، بدیعی وفنی  شعر در کدامیک خودرا مسلط می بینید؟
ج: به حیث یک دانشجو هنوز هم در تلاش رشد مثبت ام. گرچه از رونق و بداعت در کارم راضی هستم چون همه اش با ارادت و تسلط فردی ام پایه ریزی شده و نمو کرده اند، پس تا حدی کافی خود را مسلط به قوه تفکر، پرده های خیال و نیروی طبیعی ذهنم میدانم از برای ترکیب واژه ها و شعر سرایی.
س: در اشعار تان رابطه شکل ومحتوا را چگونه می بینید؟
ج: نخست با یک الهام و نقش بندي افکارم بدور آن الهام، به محتوا می اندیشم. بعد از ریختن افکارم در صفحه، رنگش میدهم با شکل گیری واژه ها با تریتب تکاملی- دسته دسته. لهذا برای من هردو مهم است- معنی سوژه در یک سروده و شکل گیری آن سروده با یک لطافت موزون واژه ها.
س: میان عناصر اندیشه ، احساس، تخیل وآهنگ درشعر تان  آیا توازن وجود دارد؟
ج: از سروده تا سروده است. در بعضی همه عناصر مافوق سهیم اند. و در برخی یک- دو عنصر بیشتر از عناصر دیگر بهتر میدرخشند.
اما کوشیده ام توازن هر چهار رکن مهم شعری را مراعات کنم. چون شعر، زنجیره پرپیچی از احساسات، تخیل،اندیشه و آهنگ است که همه با هم پیونداند و ناگسستنی.
س: زاویه دید تان در شعرکدام یک میباشد:
1- نگرنده
2- جوینده
3-کوشنده
ج: مقصد از ارائه ای افکار و تخیلم در چهار چوکات هر سروده، لمس قلب هر خواننده است که احساسات خفته و مبهم شانرا قوت تجسسی ببخشم تا خود بکوشند برای رهایی احساس شان از قید و از برای جذب بیان من با یک تبسم امیدوارانه. پس زاویه دید من گسترده است با ابعاد و کناره ها.
س: عصیانی که در شعر شما زبانه میکشد از کجا ناشی میشود .تشنگی روحی یا جسارت؟
ج: عصیان پرهیاهو با نوای رسا از خزینه دل سرمیکشند که با احساسات من آمیخته و بالاخره در ذهن شکل میگیرند. شاید هم جسارت تفکری ام از حد عادی بیشتر است چون دوست دارم پیوسته صادقانه بگویم ولو که بعضأ یک سوژه چقدر زننده باشد و ثقیل.
س: کدام شاعر ازجنس شما قبل از شما در این راه گام برداشته؟
ج: چون من با اصالت خود مینویسم پس نمیتوانم شاعر دیگری را در این بحبوحه بکشانم. بنظرم هرکه خیلی متفاوت از دیگریست. اما از دیگران درباره ام شنیده ام که روش، بیان و طرز تفکرم را صادقانه پنداشته اند با شباهت زیادی به شاعره زنده نام، فروغ فرخزاد.
س: اگر در افغانستان  می بودید آیاشاهین روح تان با همین عصیان پرواز میکرد؟
ج: متیقنم که بله. چون پخته گی مغز من با سنم یکجا، قواعد کهن و کم جرأتی را در قید خود کرد با یک پخته گي عزمم که باید صدا بلند کنم از شگفتی ها، ناگفتنی ها، رازها، نارسایی ها و درد ها با یک شهامت.Ÿ

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

از آدم تا آدم


مه 14, 2014
شماره (175) چهارشنبه 24 ثور 1393 /may.14. 2014
داستان کوتاه
نوشته: محمد داود سیاووش
متنشرشده درشماره مسلسل(52) سال پنجم شماره(9) ماه قوس1370برابربادسمبر1991مجله سباوون ارگان نشراتي اتحاديه ژوزناليستان
قطار موتر هاي تيز رفتار مانندخيل پرنده گان مهاجر و بسان مورچه گان كه درخطوط باريك به سوي آذ وقه راه مبكشند، كاروان وارد رميسر شاهراه شمالي از ميان تاكستان ها و باغستان ها درحركت بودند.
گويي قضاي فلك آن روز سرنوشت ده ها موتر جديد تيز رفتار را به دستان نازك ، ظريف ورواش مانند دو شيزه گان و زنان پريشان زلف، خندان لب وگريبان چاك داده بود تا به رسم آهوان صحرا ي ختن مسابقه دويدن به سواي مزارع سبز را اجراكنند.
موترها نفس زنان و شيهه كنان مانند اسپان تيزتك تندو سريع مسيرشاهراه راميپيمودند و چقوري ها و كپرك ها را زير سينه ميكردند.
صبح بود و آفتاب جهان تاب برسبيل عادت كهنسالش تازه از پشت قله هاي برفپوش تن آتشينش را بالا ميكشيد و بر چمن ها و دمن ها ميتابيد. از بلند گوي راديوي موترها اين آهنگ خانم سلما گوش هارا نوازش ميداد:
بيا كه بريم گلبهار
ديدن بيد و چنار
ميره جواني
ميره جواني
اهتزاز اين آهنگ ازتعاش، علاقه ووسوسه خانم ها را در رسيدن به محل موعود چندين بار افزايش بخشيده به پنجه هاي نازك پاهاي بلورين شان هرچه بيشتر نيروميبخشيد تابالا ي دونده ها ي بي جان فشار بيشتر وارد آورند. موتر ها مثل پرندگان بالدار به سوي هدف پرواز ميكردند، هنوز زمزمه آهنگ اولي بلندگوي موتر ها كه مستقيم از موج راديو كابل پخش ميشد از پرده ذهن راكبين محو نشده بود كه آهنگ ديگري به همان سلسله بربال امواج بگوش كاروانيان آن سفر رويايي، با اين ابيات به صداي آصف جبل السراجي طنين انداخت:
فابريكه نساجي چالان اس
كاريگرا سويش روان اس
درياي پنجشير آبش روان اس
بيا هوا خوري بريم، به سيل گلبهار هي
القصه هي ميدان وطي ميدان راننده گان نرم خوي وپري چهره كه درميان شان به ندرت مردان ديده ميشد باسرهاي گرم ودماغ هاي تر از هواي خوشگوار به باغ عمومي رسيدند. صفه هاي صامت باغ و درختان چنار شنونده هاي هميشگي غوغاي امواج خرو شان دريا بودند. چنار ها همچون پهلوانان افسانوي شاهنامه با بازوان نيرومندو قامت هاي افراشته به بي نهايت آسمان ها چشم دوخته و با اشاره برگ هاي شان به نغمه گيراي پرنده گان و هواي خوشگوار بهاران بازبان حال صد قنا ميگفتند. يگانه نيرويي كه در پهنه باغ بي اعتنا و پر غرور در مقابل زورمندان جسارت كرده الاشه هاي نازك خانم ها را نوازش ميكرد، نسيم مشكريز و مشكبيز معطري بود كه از گل هاي پتوني عطرو ازخرو شنده گي امواج جرات ميگرفت وتنها آوازي كه بلند تر از صداي هر ثروتمند و قلدر در صحن باغ نعره مي كشيد، غريو امواج وحشي دريا بود كه درهر نعره صدها نعره هماهنگ درپي داشت. آنروز نه تنها گلهاي رنگارنگ باغ را زينت بخشيد ه بود، بلكه زرق و برق جامه رنگين خانم هانيز فضاي باغ را به بازار رنگ چراغ هاي الوان مبدل نموده وآرايش غليظ وعطرافشاني تندوتيز وجود شان باغ را به دكان عطاري بزرگ مانند كرده بود. اندك اندك هنگامه وازد حام باغ بالا ميگرفت ، فاميل هاي اشراف واعيان در صفه هاي نزديك به غرش امواج دريا و خانواده هاي متوسط در اطراف و اكناف دورتر جابه جا ميشدند. گاهي چنين به نظر مي آمد كه گويي در آن باغ بزرگ نمايشگاه لباس برگزار شده و جوا نان شيك پوش با پتلون هاي پاچه فراخ و بوت هاي كري بلند، بچه هاي عاشق پيشه ژيگلو با مو هاي بلند و بوت هاي نوك تيز، دختران موي كرپه يي بالباس هاي بچه گانه و دختران باپيراهن هاي ميني ژوب، ميدي ژوب وماكسي ژوب همه حضور به هم رسانيده و البوم مكملي ازمود هاي از ياد رفته و جوان به نمايش گذشته شده بود. دريكطرف باغ گروه آواز خوانان آماتور ميخواند :
سرپل بهسود دختري ديدم
دختر چه ميگي جيكري ديدم
از گوشه ديگر باغ اين آواز به گوش ميرسيد كه:
سرپل خشتي بيتلي ديدم
و درگوشه ثالث …
ميله گران ده تا پانزده نفر در هرگوشه دور هم جمع بوده و بوتل هاي مشروبات گوناگون آنان را چون گروه هاي زنبور عسل به دورهم جمع نموده بود، در جمع جوانان و نوجوانان سرهاي تاس صدرنشينان ميله ها از دور برق ميزد كه مانند بت هاي برنجي به چشم ميخوردند.
درميان دوشيزه گان ديگر خانم ليلا زن بلند قامت بامو هاي دراز بيشتر از همه جلب نظر ميكرد. ليلا باچشمان آبي و رخسار گلابي روح گرسنه و چشمان تشنه ده ها جوان را به خود مصرف ساخته بود. و مانند آهوي خوش خرام در كنار دريا ميخراميد؛ ليلا در پيراهن ميني ژوپ سرخ رنگ مانند زمرد خونين به چشم ميخورد .
ظاهرا چنان به نظر مي آمد كه گويي همه ميله گران باغ به خاطر خانم ليلا جمع آمده بودند. درحاليكه دود كباب وبوي شراب و عطر گلاب و فرياد رباب در باغ هنگامه برپا كرده بود،بابه كبير دوغ فروش همچون كلنگ زخمي، باكمر خميده در گوشه يي مصروف دوغ فروشي بود، با به كه آنروز شكم گرسنه اش فقط سعادت بوييدن غذا هاي مغذي ومقوي را كمايي كرده بود، سطل آب را برداشته به سوي دريا روان شد. دريا همچنان تسخير ناپذيروسركش ميغريد وگويي بازورگويان و متكبران آن روز اعلان مصاف وزور آزمايي ميداد. بابه خواست سطل بزرگي را كه از جثه لاغروتكيده اش چندين بار سنگين تر بود به دريا فرو برده و آب بگيرد. هنوز سطل را به دريا فرونبرده بود كه نا گهان موج بزرگي آمد و اورا با خود برد. وهنگاميكه موج با جسد پير مرد به كام دريا برميگشت، بابه طعمه ماهيان گرسنه دريا شده بود، گويي ماهيان دريا گرسنه تراز بابه بودند، درهمين اثنا فرياد كودكي بلند شد كه :
آدمه او برد! آدمه اوبرد!
فرياد باعث شد يكبار همه محافل ميله گران تكان خورده از وجود همراهان شان اطمينان حاصل كنند ولي همينكه دوستان همديگر شان را يافتند، گويا ديگر هيچ اتفاقي نيافته بود و دوباره شور و هلهله باغ بالا گرفت و ميله گران سرگرم خود شدند. چند آدم آستين كنده و پا برهنه در مسير امواج دريا دويد ند . تا مگر از گذري در عبدا لله برج، مرده بابه كبير را از آب برون كشند.
فضاي باغ همچنان پراز هياهوو وجوش وخروش وبد مستي وعربده كشي ناشي از بوی شراب ودودكباب بود. خانم ليلاكه تاآنگاه سرگرم خود بود از جابرخاسته با يك دنيا ناز و كرشمه و با گامهاي شمرده و آهسته به سوي دريا رفته بالاي سنگي ايستاده به مستي امواج خيره ماند اما لحظه پس از آن بار ديگر فريادي بلند شد كه:
آدمه اوبرد! آدمه اوبرد!
اين فرياد ها خانواده خانم ليلارا به خود آورد و متعاقب آن صداي نعره مانند به گوش رسيد:
ليلا جان! ليلا جانه او برد! ليلا جانه… !
باشنيدن اين آواز غلغله وغريو باغ جايش را به سراسيمگي واضطراب داد و مردان شكم گنده، زنان چاق ، جوانان فيشني همه به سوي دريا دويدند. هر يك از آنان حاضر بود به مردان آستين كنده و پا برهنه كه مصروف كار هاي خدمتگاري و پخت و پز بودند چندين هزار افغاني بدهد تا خانم را از آب بكشند،، ولي در آن لحظه اين كارامكان پذير نبود چون دريا ترانه نا بودي خانم ليلا را تمام كرده و اورا به سرنوشت بابه كبير دچار ساخته بود. موتر هاي زيادي به سوي عبدا لله برج يعني گذري كه امكان كشيدن مرده ليلا ازدريا وجودداشت به راه افتادو راكبين وقتي به آنجا رسيدند متوجه شدند كه چند آدم آستين كنده وپا برهنه جسدي رااز آب كشيده ميخواستند از تپه بالا بياورند. مردان چاق با نكتا يي هاي دبل، دريشي هاي لوكس و سرهاي تاس و شكم هاي گنده و با شتابزده گي تمام از پشته پايين رفتند، اما متوجه شدند كه جسد، مرده همان بابه كبير دوغ فروش است .هيچيك به سوي جسد بابه كبير نگاه نكرده ، دوباره به تپه در حاليكه ازسرو صورت شان عرق جاري بود بالا رفته بالاي سنگهانشسته به اصطلاح دم راست كردند. درحاليكه مردان آستين كنده وپا برهنه بامشكلات زياد جسد بابه كبير را از تپه بالا مي آوردند. ميله گران سرگردان بارديگر متوجه شدند چند نفر مرده يي را از دريا بيرون آورد . باديدن پيراهن سرخ مرده از دور فهميدند كه جسد خانم ليلا بود. با عجله و شتاب خود را به مرده ساندند .دراين حال آدم هاي آستين كنده وپابرهنه بازهم جسد را از آب كشيده بودند. مردان شكم گنده با عينك هاي ذره بيني و كله هاي تاس، بچه هاي فيشني و زنان چاق بارسيدن به نزديك جسد خانم ليلا واويلا و گريه سرداده روي وموي ميكندند وخود را روي جسد خانم ليلا مي انداختند. مردان شكم گنده هريك دست به جيب نموده بندل هاي صدي و هزاري افغانیگی را به آدم هاي پابرهنه وآستين كنده پيش ميكردند تا جسد خانم ليلا را به بالاي تپه انتقال دهند، اماآدم هاي آستين كنده از دريافت پول اباورزيده مرده خانم ليلا را داوطلبانه به تپه بالا بردند. ازدور موترامبولانس نساجي گلبهار كه به اين منظور آماده شده بود به چشم ميخورد، مردان شکم گنده و زنان چاق مرده خانم ليلا را در امبولانس در حالي باچندين موتر به کابل انتقال دادند كه مرده بابه كبير با پتوي يكي از همان انسان هاي آستين كنده پوشانده دركنار سرك قرار داشت و انسان هاي آستين كنده مات و مبهوت در كنار سرك حيران به خدا ، درباره چگونگي انتقال بابه كبير به فاميلش مي انديشيدند.Ÿ
پایان

از آدم تا آدم


مه 14, 2014
شماره (175) چهارشنبه 24 ثور 1393 /may.14. 2014
داستان کوتاه
نوشته: محمد داود سیاووش
متنشرشده درشماره مسلسل(52) سال پنجم شماره(9) ماه قوس1370برابربادسمبر1991مجله سباوون ارگان نشراتي اتحاديه ژوزناليستان
قطار موتر هاي تيز رفتار مانندخيل پرنده گان مهاجر و بسان مورچه گان كه درخطوط باريك به سوي آذ وقه راه مبكشند، كاروان وارد رميسر شاهراه شمالي از ميان تاكستان ها و باغستان ها درحركت بودند.
گويي قضاي فلك آن روز سرنوشت ده ها موتر جديد تيز رفتار را به دستان نازك ، ظريف ورواش مانند دو شيزه گان و زنان پريشان زلف، خندان لب وگريبان چاك داده بود تا به رسم آهوان صحرا ي ختن مسابقه دويدن به سواي مزارع سبز را اجراكنند.
موترها نفس زنان و شيهه كنان مانند اسپان تيزتك تندو سريع مسيرشاهراه راميپيمودند و چقوري ها و كپرك ها را زير سينه ميكردند.
صبح بود و آفتاب جهان تاب برسبيل عادت كهنسالش تازه از پشت قله هاي برفپوش تن آتشينش را بالا ميكشيد و بر چمن ها و دمن ها ميتابيد. از بلند گوي راديوي موترها اين آهنگ خانم سلما گوش هارا نوازش ميداد:
بيا كه بريم گلبهار
ديدن بيد و چنار
ميره جواني
ميره جواني
اهتزاز اين آهنگ ازتعاش، علاقه ووسوسه خانم ها را در رسيدن به محل موعود چندين بار افزايش بخشيده به پنجه هاي نازك پاهاي بلورين شان هرچه بيشتر نيروميبخشيد تابالا ي دونده ها ي بي جان فشار بيشتر وارد آورند. موتر ها مثل پرندگان بالدار به سوي هدف پرواز ميكردند، هنوز زمزمه آهنگ اولي بلندگوي موتر ها كه مستقيم از موج راديو كابل پخش ميشد از پرده ذهن راكبين محو نشده بود كه آهنگ ديگري به همان سلسله بربال امواج بگوش كاروانيان آن سفر رويايي، با اين ابيات به صداي آصف جبل السراجي طنين انداخت:
فابريكه نساجي چالان اس
كاريگرا سويش روان اس
درياي پنجشير آبش روان اس
بيا هوا خوري بريم، به سيل گلبهار هي
القصه هي ميدان وطي ميدان راننده گان نرم خوي وپري چهره كه درميان شان به ندرت مردان ديده ميشد باسرهاي گرم ودماغ هاي تر از هواي خوشگوار به باغ عمومي رسيدند. صفه هاي صامت باغ و درختان چنار شنونده هاي هميشگي غوغاي امواج خرو شان دريا بودند. چنار ها همچون پهلوانان افسانوي شاهنامه با بازوان نيرومندو قامت هاي افراشته به بي نهايت آسمان ها چشم دوخته و با اشاره برگ هاي شان به نغمه گيراي پرنده گان و هواي خوشگوار بهاران بازبان حال صد قنا ميگفتند. يگانه نيرويي كه در پهنه باغ بي اعتنا و پر غرور در مقابل زورمندان جسارت كرده الاشه هاي نازك خانم ها را نوازش ميكرد، نسيم مشكريز و مشكبيز معطري بود كه از گل هاي پتوني عطرو ازخرو شنده گي امواج جرات ميگرفت وتنها آوازي كه بلند تر از صداي هر ثروتمند و قلدر در صحن باغ نعره مي كشيد، غريو امواج وحشي دريا بود كه درهر نعره صدها نعره هماهنگ درپي داشت. آنروز نه تنها گلهاي رنگارنگ باغ را زينت بخشيد ه بود، بلكه زرق و برق جامه رنگين خانم هانيز فضاي باغ را به بازار رنگ چراغ هاي الوان مبدل نموده وآرايش غليظ وعطرافشاني تندوتيز وجود شان باغ را به دكان عطاري بزرگ مانند كرده بود. اندك اندك هنگامه وازد حام باغ بالا ميگرفت ، فاميل هاي اشراف واعيان در صفه هاي نزديك به غرش امواج دريا و خانواده هاي متوسط در اطراف و اكناف دورتر جابه جا ميشدند. گاهي چنين به نظر مي آمد كه گويي در آن باغ بزرگ نمايشگاه لباس برگزار شده و جوا نان شيك پوش با پتلون هاي پاچه فراخ و بوت هاي كري بلند، بچه هاي عاشق پيشه ژيگلو با مو هاي بلند و بوت هاي نوك تيز، دختران موي كرپه يي بالباس هاي بچه گانه و دختران باپيراهن هاي ميني ژوب، ميدي ژوب وماكسي ژوب همه حضور به هم رسانيده و البوم مكملي ازمود هاي از ياد رفته و جوان به نمايش گذشته شده بود. دريكطرف باغ گروه آواز خوانان آماتور ميخواند :
سرپل بهسود دختري ديدم
دختر چه ميگي جيكري ديدم
از گوشه ديگر باغ اين آواز به گوش ميرسيد كه:
سرپل خشتي بيتلي ديدم
و درگوشه ثالث …
ميله گران ده تا پانزده نفر در هرگوشه دور هم جمع بوده و بوتل هاي مشروبات گوناگون آنان را چون گروه هاي زنبور عسل به دورهم جمع نموده بود، در جمع جوانان و نوجوانان سرهاي تاس صدرنشينان ميله ها از دور برق ميزد كه مانند بت هاي برنجي به چشم ميخوردند.
درميان دوشيزه گان ديگر خانم ليلا زن بلند قامت بامو هاي دراز بيشتر از همه جلب نظر ميكرد. ليلا باچشمان آبي و رخسار گلابي روح گرسنه و چشمان تشنه ده ها جوان را به خود مصرف ساخته بود. و مانند آهوي خوش خرام در كنار دريا ميخراميد؛ ليلا در پيراهن ميني ژوپ سرخ رنگ مانند زمرد خونين به چشم ميخورد .
ظاهرا چنان به نظر مي آمد كه گويي همه ميله گران باغ به خاطر خانم ليلا جمع آمده بودند. درحاليكه دود كباب وبوي شراب و عطر گلاب و فرياد رباب در باغ هنگامه برپا كرده بود،بابه كبير دوغ فروش همچون كلنگ زخمي، باكمر خميده در گوشه يي مصروف دوغ فروشي بود، با به كه آنروز شكم گرسنه اش فقط سعادت بوييدن غذا هاي مغذي ومقوي را كمايي كرده بود، سطل آب را برداشته به سوي دريا روان شد. دريا همچنان تسخير ناپذيروسركش ميغريد وگويي بازورگويان و متكبران آن روز اعلان مصاف وزور آزمايي ميداد. بابه خواست سطل بزرگي را كه از جثه لاغروتكيده اش چندين بار سنگين تر بود به دريا فرو برده و آب بگيرد. هنوز سطل را به دريا فرونبرده بود كه نا گهان موج بزرگي آمد و اورا با خود برد. وهنگاميكه موج با جسد پير مرد به كام دريا برميگشت، بابه طعمه ماهيان گرسنه دريا شده بود، گويي ماهيان دريا گرسنه تراز بابه بودند، درهمين اثنا فرياد كودكي بلند شد كه :
آدمه او برد! آدمه اوبرد!
فرياد باعث شد يكبار همه محافل ميله گران تكان خورده از وجود همراهان شان اطمينان حاصل كنند ولي همينكه دوستان همديگر شان را يافتند، گويا ديگر هيچ اتفاقي نيافته بود و دوباره شور و هلهله باغ بالا گرفت و ميله گران سرگرم خود شدند. چند آدم آستين كنده و پا برهنه در مسير امواج دريا دويد ند . تا مگر از گذري در عبدا لله برج، مرده بابه كبير را از آب برون كشند.
فضاي باغ همچنان پراز هياهوو وجوش وخروش وبد مستي وعربده كشي ناشي از بوی شراب ودودكباب بود. خانم ليلاكه تاآنگاه سرگرم خود بود از جابرخاسته با يك دنيا ناز و كرشمه و با گامهاي شمرده و آهسته به سوي دريا رفته بالاي سنگي ايستاده به مستي امواج خيره ماند اما لحظه پس از آن بار ديگر فريادي بلند شد كه:
آدمه اوبرد! آدمه اوبرد!
اين فرياد ها خانواده خانم ليلارا به خود آورد و متعاقب آن صداي نعره مانند به گوش رسيد:
ليلا جان! ليلا جانه او برد! ليلا جانه… !
باشنيدن اين آواز غلغله وغريو باغ جايش را به سراسيمگي واضطراب داد و مردان شكم گنده، زنان چاق ، جوانان فيشني همه به سوي دريا دويدند. هر يك از آنان حاضر بود به مردان آستين كنده و پا برهنه كه مصروف كار هاي خدمتگاري و پخت و پز بودند چندين هزار افغاني بدهد تا خانم را از آب بكشند،، ولي در آن لحظه اين كارامكان پذير نبود چون دريا ترانه نا بودي خانم ليلا را تمام كرده و اورا به سرنوشت بابه كبير دچار ساخته بود. موتر هاي زيادي به سوي عبدا لله برج يعني گذري كه امكان كشيدن مرده ليلا ازدريا وجودداشت به راه افتادو راكبين وقتي به آنجا رسيدند متوجه شدند كه چند آدم آستين كنده وپا برهنه جسدي رااز آب كشيده ميخواستند از تپه بالا بياورند. مردان چاق با نكتا يي هاي دبل، دريشي هاي لوكس و سرهاي تاس و شكم هاي گنده و با شتابزده گي تمام از پشته پايين رفتند، اما متوجه شدند كه جسد، مرده همان بابه كبير دوغ فروش است .هيچيك به سوي جسد بابه كبير نگاه نكرده ، دوباره به تپه در حاليكه ازسرو صورت شان عرق جاري بود بالا رفته بالاي سنگهانشسته به اصطلاح دم راست كردند. درحاليكه مردان آستين كنده وپا برهنه بامشكلات زياد جسد بابه كبير را از تپه بالا مي آوردند. ميله گران سرگردان بارديگر متوجه شدند چند نفر مرده يي را از دريا بيرون آورد . باديدن پيراهن سرخ مرده از دور فهميدند كه جسد خانم ليلا بود. با عجله و شتاب خود را به مرده ساندند .دراين حال آدم هاي آستين كنده وپابرهنه بازهم جسد را از آب كشيده بودند. مردان شكم گنده با عينك هاي ذره بيني و كله هاي تاس، بچه هاي فيشني و زنان چاق بارسيدن به نزديك جسد خانم ليلا واويلا و گريه سرداده روي وموي ميكندند وخود را روي جسد خانم ليلا مي انداختند. مردان شكم گنده هريك دست به جيب نموده بندل هاي صدي و هزاري افغانیگی را به آدم هاي پابرهنه وآستين كنده پيش ميكردند تا جسد خانم ليلا را به بالاي تپه انتقال دهند، اماآدم هاي آستين كنده از دريافت پول اباورزيده مرده خانم ليلا را داوطلبانه به تپه بالا بردند. ازدور موترامبولانس نساجي گلبهار كه به اين منظور آماده شده بود به چشم ميخورد، مردان شکم گنده و زنان چاق مرده خانم ليلا را در امبولانس در حالي باچندين موتر به کابل انتقال دادند كه مرده بابه كبير با پتوي يكي از همان انسان هاي آستين كنده پوشانده دركنار سرك قرار داشت و انسان هاي آستين كنده مات و مبهوت در كنار سرك حيران به خدا ، درباره چگونگي انتقال بابه كبير به فاميلش مي انديشيدند.Ÿ
پایان

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

در سوگ به خاک خفتگان ارگو


مه 7, 2014
شماره (174) چهارشنبه /17 ثور 1393/ 7 می 2014
bad
ز پامیر ، ته شو به سوی هری
رو ازغور تا بامیان گریه کن
فرو پاشی پور پولاد را
به آهنگ آهنگران گریه کن
برا » رستما» از دژ داستان
نشین پای این پهلوان گریه کن
به پور خراسان رسان هر کجاست
به هر چار کنج جهان گریه کن

با مقایسه این دوعکس قضاوت کنید


مه 7, 2014
شماره (174) چهارشنبه /17 ثور 1393/ 7 می 2014
تصویر سیلی خوردن نخست وزیر کوریای جنوبی از پدر یکی از دانش آموزانی که در روز 16 آپریل در اثر واژگون شدن غرق شد. نخست وزیر انتقام نگرفت، به گارد دستور دستگیر و زندان کردن این مرد را نداد، و حتی از خود دفاع هم نکرد! او همه مسئولیت حادثه را پذیرفت و استعفا کرد
نخست وزیرکوریایی جنوبی
این عکس دارد دیوانه‌ام می‌سازد؛ دو روز است که لحظه‌یی هم از جلو چشمانم دور نیست. از دید من، این فاجعه‌یی است بدتر از رویداد دردناک بدخشان!
عکس گرفتن در بخشی که هزاران تن زیر خاک خفته اند، آن هم با لبان پر از خنده؟! نمی‌دانم این‌ها چی را می‌خواهند ثابت بسازند با این کار شان؟
از فیسبوک تمیم حمید
تیم عکس گیری