۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه

مردم میپرسند چرا؟ چرا؟ چرا؟


اکتبر 27, 2015
شماره 250 چهارشنبه 6 عقرب 1394 / 28 اکتوبر 2015
IMG_1070
چرا شناسنامه های برقی توزیع نمیشود؟
چرا اعضای جدید کمیسیون انتخابات و شکایات انتخاباتی تعین نمیشوند؟
چرا تاریخ تدویر انتخابات معین نمیشود؟
چرا پرونده فرخنده از یادها فراموش شده؟
چرا مسوولین سقوط کندز به دادگاه معرفی نمیشوند؟
چرا کاندید وزارت دفاع به پارلمان معرفی نمیشود؟
چرا چهره های دهشت افگنان دستگیر شده در تلویزیون ها واضح نشان داده نمیشود و تصویرشان قصداً مغشوش ساخته میشود؟
چرا مطابق خواسته وکلای پارلمان ولسوالی ده سبز از وجود طالبان تصفیه نمیشود؟
چرا سایر مقامات دولت مانند جنرال دوستم در خط اول جنگ نمیروند تا نیروهای امنیتی مورال بگیرند؟
چرا اجاز داده میشود در نزدیکی های دیوار های تاریخی کابل مردم منازل رهایشی اعمار کنند؟
چرا به عوض عمله تنظیفات شاروالی افراد مشکوک قبل از طلوع آفتاب با چندین موترسایکل زرنج به بهانه جمع آوری زباله ها داخل مکروریانها میشوند؟ آیا خطری از این افراد متصور نیست؟ اصلاً این افراد کی ها استند و از کجا می آیند؟

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

چشم دیدهای یک قصاب


اکتبر 20, 2015
شماره ( 249) چهارشنبه (29 ) میزان ( 1394) / ( 21) اکتوبر ( 2015 )
12108200_964169773605542_6731252456824867685_n
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس امد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه
پائولو کوئلیو
نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.Ÿ
زندگی مبهم صادق هدایت

۱۳۹۴ مهر ۲۱, سه‌شنبه

خطـــر نویســــندگی


اکتبر 13, 2015
شماره 248 چهارشنبه 22 میزان 1394 / 14 اکتوبر 2015
12107227_10208168457073942_902501041552939012_n
هانریش بل
به بهانه روز هنر
هفت سال پيش به ملا قات سردبير يكي از مجلا ت معروف رفتم تا يك نسخه از يكي از کتابهايم را به او بدهم. موقعي که مرا پيش او بردند، من کتابم را به او دادم. ولي او اصلاً اعتنائي به نوشتة من نكرد و کتاب مرا روي نوشته هاي ديگري که تمام ميزتحريرش را پوشانده بودند ، پرت کرد . دستور داد تا منشي اش يك استكان قهوه براي من بياورد و خودش يك ليوان آب نوشيد وگفت: من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شايد چند ماه ديگر. همانطور که ملاحظه مي فرمائيد، من بايد تمام اين نوشته ها را بخوانم. ولي لطفاً به يك سؤال من جواب بدهيد، سؤالي که ديگران هنوز نتوانسته‌اند به آن جواب بدهند؛ با وجوديكه امروزهفت نفر اينجا بودند.
سؤال من اين است: چرا ما اينقدر نابغه داريم ( بدون شوخي و مضحكه) و در عوض مدير کم داريم . مثلاً کسي مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولي بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به کار سابقم برگردم. شغل سابق من رياست تبليغات در يك شرکت سازندة تيغ صورت تراشي بود. در جوار اين کار منتقد تئاتر هم بودم. زيرا که از اين کار لذت مي برم. شغل شما چيست؟
من در حال حاضر کارمند ادارة آمار هستم.
– آيا شما از اين شغل متنفريد؟ فكر مي کنيد که اگر در اين سمت اشتغال داشته باشيد به شخصيت شما لطمه خواهد خورد؟
– نه. من از اين شغل متنفر نيستم و فكر هم نمي کنم که اشتغال به اين شغل به شخصيتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طريق همين شغل نان زن و بچه ام را در مي آورم ، گرچه با زحمت زياد.
– ولي شما اين احساس را داريد که با اين چند صفحه اي که نوشته ايد ، گرچه اشتباهات زيادي دارد و مرتب هم نيست، از اين مجله به آن مجله برويد يا نوشته تان را از طريق پست به آنها بفرستيد و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحيح کرده و ازنو بنويسيد؟
من در جواب گفتم : بله ، همينطوره.
چرا اين کار را مي کنيد ؟ خوب فكر کنيد و بعد جواب بدهيد. زيرا که جواب شما ، جواب سؤالي است که من قبلاً هم از شما پرسيده بودم .
تا حالا کسي از من چنين سؤالي را نپرسيده بود. همانطور که داشتم به اين سؤال فكر مي کردم، سردبير هم شروع به خواندن مقالة من کرد .
بالا خره در جوابش گفتم: من چارة ديگري نداشتم .
سردبير سرش را از روي نوشته برداشت ، نگاهي به من کرد و ابروانش را در هم کشيد و گفت: اين حرف ، حرف بزرگي است. . اين حرف را يك بار يك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعي که قاضي دادگاه از اين سارق پرسيد : چرا اين سرقت را طراحي و نهايتاً آن را عملي کرده است؟ سارق بانك در جواب قاضي مي گويد : من چارة ديگري نداشتم..
شايد حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولي اين نمي تواند مانع از آن گردد که حق به جانب من نباشد.
سردبير خاموش بود و نوشتة مرا مي خواند . اين نوشته چهار صفحه بود و سردبير براي خواندن آن به ده دقيقه وقت نياز داشت.
در اين مدت من باز هم به حرف ايشان فكر مي کردم و مي انديشيدم که جواب بهتري براي آن بيابم. ولي جواب بهتري نيافتم .
من قهوه ام را نوشيدم و سيگاري کشيدم . براي من خوش آيند نبود که سردبير نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولي بالا خره کارش تمام شد. من سيگار دوم را تازه روشن کرده بودم که سردبير گفت: جوابي که به سؤال من داديد، خوب بود ولي نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نيست. نوشتة ديگري نداريد؟
چرا دارم . دستم را به کيفم برده و از ميان پنج نوشته اي که در درون کيفم داشتم ، داستان کوتاهي را بيرون کشيده و به او دادم و اضافه کردم: بهتر است که من در اين اثنا بيرون باشم.
سردبير جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است که شما همين جا بمانيد.
داستان دوم کوتاه تر بود و شامل سه صفحه مي‌شد. موقعي که سردبير داستان را مي خواند، من سيگار ديگري را آتش زدم.
سردبير بالا خره گفت: اين داستان، داستان خوبي است. آنقدر خوب است که من نمي توانم قبول کنم که هر دو داستان را يك نفر نوشته است.
ولي باور بفرمائيد که هر دو داستان را خودم نوشته ام.
سردبير گفت : من نمي فهمم. قبول آن براي من مشكل است . داستان اول، داستاني است که از خرت و پرت هاي اجتماعی به شمار مي رود. ولي داستان دوم عالي است. بدون اينكه از شما تعريف و تمجيد بي‌جائي کرده باشم . اين تضاد را چگونه توضيح مي دهيد؟
من توضيحي براي او نداشتم و تا به امروز هم توضيحي براي اين تضاد نيافته ام . ولي واقعاً نويسنده‌ها را مي توان با همان سارق بانك مقايسه کرد. سارقي که با زحمت زياد طرحي مي ريزد و در تنهائي مرگ آور، شبانه به سراغ گاو صندوق مي رود تا در آن را باز کند ، بدون اينكه بداند در درون اين گاوصندوق چيست؟ پول؟ جواهرات؟ چه مقدار؟
اين سارق اگر بدام افتد، بايد ٢٠ سال حبس را تحمل کند . بيگاري و جريمه و غيره. بدون اينكه بداند در درون اين گاو صندوق چيست؟
نويسندگان و شعرا، به عقيدة من با هر کار جديدي که شروع مي کنند، تمام آنچه را که تا کنون نوشته‌اند، به خطر مي اندازند. اين خطر هم براي آنها وجود دارد که گاوصندوق خالي باشد. که آنها دستگير شوند و هر چه تا آن موقع کسب کرده اند، يكجا از دستشان قاپيده شود.
اين درست است که هر نويسنده اي سبك و سياق خاصي دارد . شيوه و روش معيني دارد ، که کارش را از کار بقية نويسندگان جدا مي کند، مانند مهري که بر نوشته اي زده باشند. ولي به محض اينكه ديگران، يعني خوانندگان ، منقدين و منتقدين، کارشان را شروع کردند، کار واقعي نويسنده هم؛ تازه شروع مي شود. ديگر نويسنده در جواب اين سؤال که چرا مي نويسد، نمي‌تواند بگويد براي اينكه چارة ديگري نداشتم . اينجا ديگر کار بر روي غلطك افتاده و روزمره شده است. کار روزمره اي که مهر استادي زيرش خورده باشد. همانطور که براي يك سارق بانك يا يك بوکسور با سابقه، هر سرقت يا مبارزه اي، سخت تر و خطرناك تر از قبلي ها مي گردد، زيرا که پرده بكارت ديگر از بين رفته و به جاي آن دانش نشسته است. يك نفرنويسنده هم بايد همينطور باشد. و من مطمئن هستم که براي خيلي‌ها چنين نيز هست. با وجوديكه دانشنامة آنها با مهر سنديكا در کتابخانه‌شان آويزان است.
براي هنرمند راه‌هاي زيادي وجود دارد، فقط يك راه به روي آنها مسدود است : بازنشستگي.
و واژه اي به نام تعطيل يا خاتمة کار . و کلمة بزرگ ديگري به نام ارزش که حسادت ايجاد مي کند. او اين کلمه را نمي شناسد. مگر اينكه کار و هنرش براي هميشه يا لا اقل براي مدتي به بن بست رسيده باشد. آن موقع اين هنرمند، اين واقعيت را مي پذيرد و از اين لحظه به بعد او ديگر هنرمند نيست. و اين براي من قابل تصور نيست .
روزي در کتابي که اسم نويسنده اش را فراموش کرده ام ، خواندم که : «ما نمي توانيم بگوييم که ما کمي حامله هستيم» . هنرمند بودن هم به همين ترتيب است. ما نمي توانيم کمي هنرمند باشيم.
من در جواب اين سؤال که چرا مي نويسم؟ گفتم : چونكه چارة ديگري نداشتم . و تا به امروز هم جواب بهتري براي آن پيدا نكرده ام . هنر يكي از معدود امكانات ماست، تا بدينوسيله زندگي را درك کنيم و زندگي را زنده نگه داريم . هم براي هنرمند و هم براي هنردوست .
هر وقت که تولد و مرگ و هر آنچه در ميان اين دو است، روزمره و عادي گشت ، به همان مقدار هم هنر روزمره و عادي مي گردد.. البته هستند کساني که زندگيشان يكنواخت و عادي است، با اين تفاوت که اين افراد ديگر زندگي نمي کنند . اساتيد و هنرمنداني هم وجود دارند که زندگيشان يكنواخت و عادي است، بدون اينكه آنها اين امر را براي خود و ديگران روشن کرده باشند. و آنها مدتهاست که ديگر هنرمند نيستند. ما موقعي ديگر هنرمند نيستيم که از ريسك کردن بترسيم ، نه موقعي که اثري ناشايست خلق کنيم.Ÿ

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

اندرز های گاندی


اکتبر 6, 2015
شماره ( 247) چهارشنبه ( 15) میزان ( 1394) / ( 7) اکتوبر ( 2015)
به بهانه سالروز مهاتما گاندی
Gandhi
من از گناه بدم می آید نه از گناهکار .
***
برای کسی که اندیشه عدم خشونت را در خود پرورده است تمام عالم یک خانواده است. نه ترسی به دل دارد و نه کسی از او می ترسد .
***
تواضع یعنی تحمل رنج و زحمتی مداوم در راه خدمت به بشریت،خداوند همیشه حاضر و ناظر است.
***
نباید دانه ای برنج یا تکه ای کاغذ را به هدر دهید وقتتان را نیز. وقت ما به خود ما تعلق ندارد بلکه متعلق به ملت است و ما امانتدارانی هستیم که باید به بهترین نحو از آن بهره بگیریم .
***
جنگنده عاشق مرگ است. نه مرگ در بستر بیماری بلکه مرگی که در میدان نبرد سر می رسد… مرگ در هر زمانی خجسته و مبارک است ولی برای جنگنده ای که برای آرمان خود -حقیقت- می میرد خجستگی آن دو چندان است .
***
چیزی در درونم مرا وا می دارد رنج خود را با صدای بلند فریاد کنم. من نیک دانسته ام که چه باید بکنم. آنچه در درونم هست و هرگز فریبم نمی دهد اکنون به من می گوید:(باید در مقابل تمام دنیا بایستی حتی اگر تنها بمانی. باید چشم در چشم تمام دنیا بدوزی حتی اگر دنیا با چشمان خون گرفته به تو بنگرد. ترس به دل راه نده. به سخن آن موجود کوچکی که در قلبت خانه دارد اطمینان کن که می گوید: “دوستان همسر و همه چیز و همه کس را رها کن و فقط به آنچه برایش زیسته ای و به خاطرش باید بمیری شهادت بده”).
***
کتابها در بهترین صورت خود می توانند فقط وسیله کمک باشند و اغلب هم موجب مزاحمت می شوند .
***
عدم خشونت فقط وقتی خواهد بود که ما کسانی را دوست بداریم که از ما نفرت دارند. می دانیم که عمل کردن به این قانون بزرگ محبت چقدر دشوار است. اما آیا انجام تمام کارهای بزرگ دشوار نیست؟ .
***
محبت نیرومندترین قدرتی است که جهان در اختیار خود دارد و در عین حال ساده ترین نیرویی است که بتوان تصور کرد .
***
وظیفه ما نیست که خطای دیگران را جستجو کنیم وبه قضاوت درباره دیگران بنشینیم.ما باید تمام نیروی خویش را برای قضاوت در کار خودمان صرف کنیم و تا وقتی که حتی یک خطا در خود می بینیم حق نداریم که در کار مردم دیگر دخالت کنیم .
***
پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنست که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی.
***
هیچ چیز نمی تواند مانع آن شود که به همسایگان خویش در ماورای مرزهای خود نیز خدمت کنیم .
***
خود را قربانی کنیم بهتر است تا دیگران را.
***
من از محدودیتها و نارساییهای خود آگاهم و این آگاهی تنها مایه قدرتم می باشد. آنچه در زندگی خود انجام داده ام بیش از هر چیز دیگر در نتیجه اطلاع و قبول محدودیتها و نارساییها بوده است .
***
تنها از طریق عشق است که می توانیم به حقیقت برسیم، زیرا خداوند، نه تنها حقیقت است، بلکه عشق نیز هست. در نتیجه، بدون عشق به حقیقت، هیچ تجربه ای از حقیقت وجود نخواهد داشت، به بیانی دیگر ” اگر می خواهیم روزی شاهد نفوذ حقیقت در تمامی جهان باشیم، باید به جایی برسیم که کم اهمیت ترین موجود جهان خلقت را به اندازه خود دوست بداریم و برای رسیدن به چنین جایی، نباید از هیچ یک از ابعاد زندگی بگذریم”.
***
انسان نمی تواند در حوزه ای از زندگی خود با درستی و صداقت عمل کند در حالی که در سایر حوزه های زندگیش آلوده نادرستی هاست . زندگی ، واحدی تجزیه ناپذیر است .
***
لحظاتی در زندگی پیش می آید که باید به اقدام پرداخت و جلو رفت، حتی اگر نتوان بهترین دوستان را با خود برد. همیشه به هنگامی که چند وظیفه با هم تصادم پیدا می کنند باید ” صدای ضعیف و آرام” درونی داور نهایی باشد .
***
هدف ، همـواره از ما دور می شـود ، هر چه به پیشــرفتهای بزرگـتری نائل آییــم، بیش تر به بی ارزشی خود پی می بریم. شادمانی در تلاش نهفته اسـت نه در دستیابی به هدف. تلاشٍ تمام و کمال، عین پیروزی است .
***
خشم اسیدی است که به ظرف خود بیشتر از اسیدی که به آن پاشیده می شود ضرر میزند