۱۳۹۶ مهر ۱۸, سه‌شنبه

عزیزنسین از زبان خودش



قسمت چهارم
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجله‌ای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشک‌هایش را پاک کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستان‌ها برای ما بنویس
همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیش‌تر چیزهایی که برای گریاندن آن‌ها نوشته بودم، می‌خندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس شناخته شدم، نمی‌دانستم طنز یعنی چه. حتا نمی‌توانم بگویم که الان می‌دانم. نوشتن طنز را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من می‌پرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا فرمول است، چیزی که من می‌دانم این است که طنز یک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپس‌گرا را تحریک کرد تا روزنامه‌ی «تان» را نابود کنند. من هم آن‌جا کار می‌کردم و بعد از آن بی‌کار ماندم. آن‌ها هیچ نوشته‌ای را با نام من نمی‌پذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامه‌ها مطلب می‌نوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستان‌ها و رمان‌های پلیسی. به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه می‌شد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری اختراع می‌کردم.
این اسم‌های من‌درآوردی، مساله‌های زیادی را به هم‌راه داشت. به عنوان نمونه، با ترکیب نام‌های دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای بچه‌ها نوشتم. حکومت این را نمی‌دانست و به همین دلیل در همه‌ی مدرسه‌های ابتدایی از آن استفاده می‌کرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسنده‌ی زن در کتاب‌نامه‌ی نویسندگان زن ترک منتشر شد.
داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجله‌ای چاپ کردم که در گزیده‌های طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد.
داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجله‌ی دیگری به عنوان برگردانی از زبان چینی منتشر شد.
در مدتی که نمی‌توانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی، فروشندگی، حسابداری، روزنامه‌فروشی و عکاسی، البته هیچ‌کدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نیم به‌خاطر نوشته‌هایم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آن‌ها ادعا کردند من در مقاله‌هایم به آنان توهین کرده‌ام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من می‌پرسید: «نویسنده‌ی واقعی مقاله‌هایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟»
آن‌ها باور نمی‌کردند که خودم مقاله‌ها را نوشته‌ام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. این‌بار پلیس ادعا می‌کرد مقاله‌هایی با نام‌های دیگر نوشته‌ام. بار اول، سعی می‌کردم ثابت کنم که نوشته‌ها کار من بوده و بار دوم می‌خواستم نشان بدهم که به من مربوط نمی‌شود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و شهادت داد که من مقاله‌ای با نام دیگر نوشته‌ام و به همین دلیل شش ماه به‌خاطر مقاله‌ای که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک آهنگ تانگو می‌نواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه می‌رفتیم. اما حلقه‌ی ازدواج دومم را از پشت میله‌های زندان به همسرم دادم. می‌بینید که شروع درخشانی نبوده است.
در سال 1956 در مسابقه‌ی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامه‌ها و مجله‌هایی که پیش از آن، نوشته‌هایم را چاپ نمی‌کردند، حالا برای آن‌ها سرودست می‌شکستند اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد.
بار دیگر چاپ نوشته‌هایم در روزنامه‌ها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامه‌ها و مجله‌ها دیده شود. در 1966، مسابقه‌ی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مه‌ی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخل‌های طلای‌ام را به خزانه‌ی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بی‌تردید به‌درد خواهند خورد.
مردم تعجب می‌کنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشته‌ام. اما این تعجب ندارد. اگر خانواده‌ام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور می‌شدم بیش از چهار هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه ساله‌ام، پنجاه و سه کتاب نوشته‌ام، چهار هزار لیره بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی می‌کنم. مقاله‌هایم به بیست و سه زبان و کتاب‌هایم به هفده زبان چاپ شده‌اند. نمایشنامه‌هایم در هفت کشور اجرا شده‌اند.
تنها دو چیز را می‌توانم از دیگران پنهان کنم: خستگی‌ام را و سنم را. به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. می‌گویند جوان‌تر از سنم نشان می‌دهم. شاید به این دلیل است که آن‌قدر کار دارم که وقت نکرده‌ام پیر شوم.
هیچ وقت به خودم نگفته‌ام: «اگر دوباره به دنیا می‌آمدم، همین کارها را دوباره انجام می‌دادم.» در این صورت دلم می‌خواهد بیش‌تر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیش‌تر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او می‌گردم تا راهنماییم کند چه‌طور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسان‌ها و انسانیت عشق می‌ورزم.

نوشته‌ی : عزیز نسین- سال 1968ترجمه :ماهنامه چیستا تیر 1386
کتابکده

۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

مرد بودن مرگبار





نویسنده ونداد زمانی

 تاریخ تمدن‌های بشری و البته جنگ‌های که باعث اوج و سقوط شان شده است همیشه با کشتار مردان جوان «پیاده نظام» همراه بوده است. همیشه تلویحاً اعلام می شود مردان اشکالی ندارد عصبانی و پرخاشجو باشند یا پرخوری کنند یا نظافت کمتری به خرج دهند. از همه مهم‌تر، از کودکی مردان را تربیت می کنند که نباید احساس خود را بروز دهند. گریه کردن که گریزی است از احساسات منفی نظیر خشم، نفرت و حتی حسادت، برای مردان جایز نیست.

در میان موج جدید‌تر کتاب‌هایی که در این باره زنگ خطر را به شکل مستند به صدا در آورده است می‌توان به اثر روان‌شناس امریکایی ویل کورتینی به عنوان «مردانگی و مرگ» اشاره کرد. او به کمک آمارِ نشان می‌دهد که به شیوه‌ای سیستماتیک، همه موسسات موجود در اجتماع نظیر خانواده، مدرسه، دانشگاه، محل کار و حتی رابطه زناشویی، بر طبق سنت‌های از پیش تعبیه شده، دست به دست هم می‌دهند تا مردان بیشتر بمیرند و کمتر عمر کنند.

 او با گردآوری و مطالعه بیش از ۲ هزار تحقیق، موفق شده است ۱۰ دلیل اصلی برای درصد بالای مرگ و میر و داشتن بیماری‌های مزمن در مردان جامعه را شناسایی کند. دکتر ویل کورتینی توانسته است به گونه‌ای دقیق نشان دهد اکثر ناهنجاری‌های اجتماعی نظیر قتل، جنایت و خشونت انجام شده توسط مردان به خاطر «بد بودن» خیلی از آنها نیست. او معتقد است این اعمال ناهنجار، توقعاتی است که به صورت ریشه دار بر دوش مردان گذاشته شده است.

این حقیقت که از هر چهار خردسال فوت شده در امریکا، سه نفرشان از پسران هستند به خودی خود موید این واقعیت تلخ است که رفتارهای ریسک پذیرنده‌ای که جامعه تعیین کرده است تاثیر مرگباری بر زندگی بشر مذکر دارد. مردان کمتر از زنان، به مطب دکتر می‌روند. مردان دربازگویی مشکلات روحی خود به روانپزشکان خودداری می‌کنند. سیگار و مشروب بیشتری مصرف می کنند و … سریعتر رانندگی می کنند، در رقابت های مختلف به ضرب و جرح همدیگر می پردازند و

 مردان تن به کار‌ها و فعالیت‌های ریسک پذیر و خطرناک می‌دهند. جملاتی نظیر «پسر‌ها را هر کاری کنید پسر هستند» به این باور تلقین شده دامن می‌زند که پسران و مردان درد و اذیت ناشی از سوانح کوچک را نباید بروز دهند. به پسران تلقین می‌شود که خطری آنها را تهدید نمی‌کند و این دختران هستند که در معرض همیشگی خطر هستند.

  پسران همیشه به این امکان مفتخر هستند که در سنین کمتر، زود‌تر و بیشتر از دختران در بیرون از خانه می‌مانند و با تعداد بیشتری از افراد غریبه معاشرت می‌کنند. این امکان بی‌شک به افزایش قابلیت‌ها، شانس، استقلال و پیشی گرفتن پسران منجر خواهد شد ولی به‌‌ همان نسبت نیز مرگ و میر پسران زیر ۲۰ سال را به یکی از وسیع‌ترین دلائل مرگ و میر جمعیت انسانی تبدیل می‌کند.

 از دید دکتر کورتینی، تسلط فرهنگِ زور بازو و مردانگی در هر جامعه‌ای بیشتر باشد درصد مرگ و میر و زندگی غیر تندرست پسران و مردان بیشتر می‌شود.

 او در جرائد امریکایی با عنوان «دکتر مردان» شهرت یافته است در پایان کتاب خود راهکردهای مشخصی را نیز برای تغییر عادت‌های ناسالم اجتماعی که منجر به تلفات و ضایعات وسیع در بین مردان می‌شود عنوان می‌کند.


 تاکید اصلی او بر پرورش حس مهربانی و  انتقال حس احترام به پسران است. به نظر او آموزش پیگیر پسران در باره سلامت بدن، آنها را به اهمیت تندرستی و حفاظت هر چه بیشتر خویش ترغیب خواهد کرد. او معتقد است پسران و مردانی که قدر و منزلت بدن خود را بدانند با انسان‌های دیگر نیز مهربانانه‌تر رفتار خواهند کرد.

۱۳۹۶ شهریور ۱۵, چهارشنبه

استاد محمد حسین سرآهنگ "سرتاج و بابای موسیقی"





شاد کن جان من که غمگین است
رحم کن بر دلم که مسکین است
بزرگ مردی در تاریخ موسیقی کلاسیک افغانستان و سرزمین های نیم قاره هند ظهور کرد. لقب، سر تاج موسیقی، بابای موسیقی، شیر موسیقی و بلاخره کوه بلند موسیقی را گرفت. در کوچه خرابات بدنیا آمد، در جمع خراباتیان برزگ شد و جنازه اش را به گذر خرابات بردند بعد به خاک سپرده شد. او همیشه می گفت؛" چون جان خراباتم، جانان خراباتم".
محمد حسین سرآهنگ فرزند غلام حسین بود. در سال ۱۳۰۲ خورشیدی در کوچه خواجه خوردک یا کوچه خرابات چشم به جهان گشود. در جریان دروس مکتب ابتدایی به فراگیری علم موسیقی نزد پدر آغاز کرد. پدرش متوجه استعداد او در موسیقی شد، او را به هند برد تا شاگرد استاد عاشق علی خان بنیان گذار مکتب پیتاله گردد. محمد حسین شانزده سال پای درس استاد عاشق علی خان نشست و با گنجینه ای از علم موسیقی به وطن باز گذشت. در سال ۱۳۲۹ خورشیدی در یک فیستیوال بزرگ موسیقی در سینما پامیر شهر کابل که در آن عده ای از استادان داخلی و خارجی اشتراک داشتند محمد حسین درخشید و به اخذ مدال طلا از طرف شاروالی کابل نایل گشت و از جانب ریاست مستقل مطبوعات وقت لقب استادی برایش داده شد. چند سال بعد از آن لقب سرآهنگ نیز از جانب دولت به وی اعطا شد. از جمله القابی هنری که استادسرآهنگ بدان نایل گشته بود میتوان این ها را نام برد:« کوه بلند موسیقی» از دانشگاه چندی گر هند- ماستر، داکتر و پروفیسور موسیقی از دانشگاه کلاکندرا شهر کلکته - « سرتاج موسیقی» از دانشگاه مرکزی شهر الله آباد هند و در آخرین کنسرت در هند لقب بابای موسیقی، شیر موسیقی دو مدال طلا و یک نقره به وطن برگشت. تعداد کپ ها و مدال هایش از بیست عدد تجاوز کرد. می توان گفت در تاریخ موسیقی کلاسیک کشور ما و سرزمین های نیم قاره هند کمتر استادی این همه مدال، لقب و جایزه هنری را صاحب شده.
در ۱۶جوزای سال ۱۳۶۱ خورشیدی وفات نمود جنازه از شفاخانه ابن سینا برداشته شد به اساس وصیت خودش به گذر خرابات برده شد تا پیر و جوان آن گذر از نزدیک با سر حلقه خراباتیان وداع نمایند. سپس جنازه از منزل اش مکرویان برداشته شد، نماز جنازه استاد در مسجد پل خشتی ادا سپس در شهدای صالحین به خاک سپرده شد. عده بیشماری از دوستان، علاقمندان، مسٔوولین دولتی، منسوبین وزارت اطلاعات  وکلتور و رادیو تلویزیون حاضر بود. روح استاد بزرگوار شاد، نامش جاودانی ست.
سوخته لاله زار من رفته گل از کنار من
بی تو نه رنگم و نه بو هر قدمت بهار من
صد بار به لاله زار رفتم
دل سوخته چو خود ندیدم
بی تو نه رنگم و نه بو هر قدمت بهار من
آهی سپند حسرتم گرمی مجمری ندید
سوختنم اما به جان ناله نکرد کار من
سوخته لاله زار من رفته گل از کنار من
بی تو نه رنگم و نه بو هر قدمت بهار من
نی به سپهرم التجاست، نی مه و مهرم آشناست
"بیدل" بی کس توام، غیر تو کیست یار من
استاد سر آهنگ شخصیت فراموش ناشدنی عصر ماست.
منبع: ویکی پدیا.
نگارشی از : حبیب عثمان

از صفحه فیسبوک :کابل شهر رویا های ویران

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲, شنبه

در اعتراض ازفراموشی روز جهانی کتاب


در اعتراض از فراموشی روز کتاب



          
در روزگاری که(3) ثور روزجهانی کتاب حتا درتقویم فلک زده ما نشانی نشده ، به رسم اعتراض به این اغماض وبی اعتنایی ،نگاهی به وضعیت پریشان کتابفروشان پایتخت به روایت عکس نموده، درد ها و ناله های کتابفروشان را از قلم آتشین کارو  تحت عنوان (نامه یک کتابفروش به می فروش) به توجه خوانندگان میرسانم.
نامه يك كتابفروش
بيك مي فروش
همسايه خوشبخت من ، اي … مي فروش!
كاش ميدانستم آنچه را كه ميخواهم امشب باتو بميان بگذارم از كجا شروع كنم؟!
متاسفانه نميدانم!براي اينكه آنقدر احساس حقارت و بدبختي ميكنم كه ميترسم اين ورق پاره هاي سپيد تحمل سياهي بختي را كه بناست در اين نامه خلاصه شود نداشته باشند!…با تمام اين احوال آنچه مسلم است. من بايد هرچه اشك ماتمزده در سينه  مسلول اين كتابها موج ميزند، بعنوان سكر آورترين شرابها، چكه چكه بگلوي اين اجتماع منجمد فاقد احساس كه چرخ تمنايش بطور وحشيانه اي بر مدار لذت موءقت نفساني ميچرخد، فروريزم…
ميداني چرا ؟ …براي اينکه امشب آتش شريان شكن غمي سينه سوز، عروق تن يخ بسته ام را با هر چه خون سر گشته در آنها هست بگريه انداخته است…
من سرا پا زبانم امشب، توسر اپا گوش باش ، سرتاپا گوش، اي پير ميفروش! من ديگر بطور جبران نا پذيري از اين اجتماع بيزار شده ام… آخر درد مرا تو چگونه ميتواني احساس كني !؟
تواز كجا ميداني كه همه شب، هرشب، هنگاميكه جرنگ_ جرنگ پياله های مي زده ، در كشمکش ناله هاي مشتي هدف گمشده وايده آل منحرف و محكوم در ميخانه … تو بيداد ميكنند ! در خلوت محزون كتابخانه من، اين آشيانه متروك … ادب، از شيون تنهائي چه محشري برپاست؟.
آخر، فكرش را بكن ! شوخي نيست، مدتهاست هيچ مسلماني ، … پيدانشده كه سري باين كتابخانه بديخت بزند. واز اينهمه شاعر و نويسنده بزرگ كه در گذشته هاي بشري ، لنگرگاه كشتي طوفان زده احساس طوفانزا يشان ، ماوراافلاك…وراي لامكان بوده است…از اين انسانها ي بزرگوار …اين نيازمندان بي نياز، از (لئوپاردي ) ايتاليا  گرفته تا (ويتمن ) امريكا تا (ورلن) فرانسه تا (لوركا) ي اسپانيا …تا حافظ شيراز، بپرسد كه دراين بيكران قيامت جهل، كنج ماتمكده دانائي با آنهمه شور، آنهمه شيدائي چكار ميكنند!
اي تكيه گاه سر گذشتهای سر نوشت بدوش!…باتوام، اي … مي فروشى! به… ترديد ناپذير بالزاك سوگند هركس در چهارچوب در هم ريخته اي تألم باشك آميخته با احساس من شريك نباشد، منكر همه عواطف واحساس انساني است !
آخر من چگونه بگويم ،باكه بگويم با چه روئي بگويم كه سالهاست تنها شكننده سكوت محفل ماتمزده اين …گم كرده ادب، موش هاي گربه نديده ي عبيدزاكاني هستند! تصور بدبختي را بكن، موشها: مونس … كه قرنهاست همه ي فرشتگان آسماني با شراب شعرشان مست اند…اي خاك برسرما!
بتاريخ اين نامه نگاه كن ! نگاه كردي ؟ميداني امروز چه روزي است؟ روزيست كه از يكطرف قيمت هر شيشه شراب دو برابر شده است و بهمين تعداد شراب خواران …
از طرف ديگر فرزندان ناخلف اين اجتماع منحط خرمن احساسات صدها شاعر و نويسنده ي بزرگ را كه سنگيني همه ستاره ها  وسياره ها در مقابل عظمت آسمانيشان پر کاهي بيش نيست ، درماتم يك بازار كساد، كيلوكيلو، در طبق فساد، به بازار جهل عرضه ميدارند؟
… مي فروش!
تو، مي فروشي ، احتمال دارد مقصودم را آن چنان كه بايد و شايد درك نکرده باشي .
بگذار ساده تر بگويم : اين نامه را در غروب خران زده روزي بتو مينويسم كه همه كتابفروشها- كه من متاسفانه يكي از بدبخت ترين آنها هستم كتابهايشان را حراج ميكنند .
تصورش را بكن ! چه بازار دل آزاري !  مردم!بخريد!
بالزاك ،15ريال،داستا يوسكي 10ريال ، تولسئوي 6ريال !بها!2ريال ! ابوريحان بيروني :مفت !…
اي پير مي فروش ؟ به نگاه نگران مادران ديده به در… به آوارگي احساس واخورده ميخواران نيمه شبهاي در به در… به جهل فلك آشيان و دانائي خاك بر سر سوگند هرگز نميتوانم آنچه را كه هنگام حراج كتابها در  قفسه هاي رنگ ورورفته كتابخانه ام گذشت مجسم كنم ! تنها خدا شاهد است كه من محكوم تحمل چه كابوس سرسام آوري بودم: هم زمان با صداي ناهنجار چوب حراج ، شيون ناقوس مرگ در معبد همه … ادب، طنين اندازشد… در بيكران دنياي … ، عزاي همگاني اعلام شده بود…
هريك از آنها به طريقي بر سر نوشت در دناك خويش ميگریستند… خيام پاك ديوانه شده بود! از يك طرف به من التماس ميكرد كه اگر بسر نوشت اين قوم رحم نميكني بگذشته هاي پر افتخارش رحم كن به اين آساني … به اين ارزاني مفروش ! مفروش ! از طرف ديگر مشتريان بدبخت تو را كه زماني مشتريان خوشبخت من بودند مخاطب قرار دادند فرياد  ميكشد كه اي ناخلفها ؟ شرنگ شهد آفرين افتخاري كه فردوسي طوسي – به رغم تر كتازيهاي پارسي شكن …  براي شما كسب گرد، بر سر مستي خانه بر باد ده شما حرام باد!
همزمان با عصيان خيام …آه… اي پير  ميفروش ، چگونه بگويم كه چه ديدم : ميداني چه شد : پارچه سپيدي كه با حروف درشت حراج كتابها را اعلام ميكرد، يكباره سياه شد! … ومن در منتهاي بيچارگي ، آن انسان بزرگواري را كه جهاني را با پارسي زنده كرد، ديدم كه سر افكنده و مغموم آن پارچه سياه  را به سينه گرد و خاك گرفته كتاب جادويي خود ميزند.
آنطر فتر، دريكي از قفسه هاي پرت، فاجعه ي ديگر ي در جريان بود: (گوته) گربيان حافظ را چسبيده بود كه برادر! ( ديوان شرقي ) مرا به من باز گردان ، من هرگز تصور نميكردم تو پدر روجاني فرزنداني آنقدر ناخلف باشي ! …و حافظ ، بهت زده و حيران زار زار ميگريست…
اعتراض گوته هيچ، اما گريه حافظ … روز گارم را سياه كرد.. از مشاهده اشكهاي حافظ آنقدر گريستم كه يك باره عملا احساس كردم كه ديگر زنده نيستم…
واكنون كه اين نامه را مينويسم بخقانيت آن كتاب آسماني كه حافظ سوره بسوره آيه به آيه از برش ميداشت ، اكنون كه اين نامه را مي نويسم من خودم نيستم:
روح سر گردان (هو گو) هستم كه در كالبد (ژان والژان) بار كمر شكني از آثار نوابغ عالم به دوش در زير زمينهاي تاريك پاريس پي گوشه خلوتي ميگردد تاهمه نوابغ عالم را پيش از اينگه ارزش آنها تاقيمت يك شيشه شراب ، تنزل كند، بخاك بسپارد:
همسايه خوشبخت من اي … مي فروش ،از شدت هجوم اشكها ، چاره اي ندارم جز اينكه نامه ام را به پايان برسانم… در پايان نامه مي خواهم از تو خواهشي بكنم…
تا بخندند.. تا بگريند.. بخندندبياد آنچه زماني بودند… بخاطر آنچه زيستند …و بگريند به حال اجتماعي كه كار فرهنگ جادوانيش بجائي رسيده كه بقيمت آبروشان ، بهر فلاكتي هست اگر قيمت شرب چهار برابر آنچه هست بشود، بازهم تو را، اي ميفروش … تنها نميگدارند.. در حاليكه عصاره خون سينه ي مسلول چخوف را بقميت يك پياله مي خريدار نيستند…
پايان
( كارو )

۱۳۹۵ اسفند ۱۶, دوشنبه

بمناسبت 4 فبروری زادروز » روزاپاركز » بانوي مبارزسياهپوست


بمناسبت 4 فبروری زادروز » روزاپاركز » بانوي مبارزسياهپوست

فوریه 7, 2017
roza
زني كه جنبش حقوق شهروندي درآمريكارا كليد زد
سال 1955 خانمی جایش را در (سرویس) به مرد سفید پوستی نداد و جنبش حقوق شهروندی ایالات متحده کلید خورد. رهبران سیاه‌پوست جنبش بایکوت (سرویس )ها را شروع کردند و حرکت بر علیه قانون جداسازی آغاز شد. جنبش مزبور به رهبری مارتین لوترکینگ بیش از یک سال ادامه یافت و زمانی به پایان رسید که دادگاه عالی جداسازی (سرویس)ها را غیرقانونی اعلام کرد. نیم قرن بعد پارکز بعنوان سمبل ملی شأنیت مبارزه با جداسازی نژادی شناخته می‌شد.
Rosa Parks روزا پارکز (Rosa Parks) در سال 1913 در آلاباما متولد شده بود او نژادآفریقایی داشت اگرچه یکی از پدر بزرگ‌هایش ریشه اسکاتلندی و یکی از مادر بزرگ‌هایش از بردگان آفریقایی بود. دو سال بعد از تولد او، برادرش متولد شد و اندکی بعد والدینش از هم جدا شدند. مادر او یک معلم بود و خانواده به مسائل آموزشی اهمیت می داد. روزا به (مکتب) و در نهایت به دانش‌سرای تربیت معلم برای سیاه‌پوستان قدم گذاشت و 16 ساله و کلاس 11 بود که مجبور شد برای مراقبت از مادر بزرگ در حال فوتش و اندکی بعد برای مراقبت از مادر مریضش آنجا را ترک کند. در سال 1932، در سن 19 سالگی با «ریموند پارکز» ازدواج بود. او از روزا حماین کرد….
ریشه‌های فعالیت مدنی
ریموند و روزا که اکنون بعنوان خیاط کار می‌کرد بعنوان اعضاء جامعه آفریقایی-آمریکایی مونتگومری مورد احترام بودند. همزیستی با مردم سفیدپوست در شهری که تحت قوانین جدایی نژادی (قانون جیم کرو) اداره می‌شد شکست و سرخوردگی‌ دائم بهمراه داشت: ‌سیاهان باید فقط در مدارس خاص ثبت نام کنند، ‌از چشمه‌های آب خاصی آب بر دارند و کتاب مورد نیازشان را از کتابخانه سیاهان بگیرند….
.
توقیف
در سال 1955 روزا پارک در سن 42 سالگی از سر کار با (سرویس) به خانه باز می‌گشت. ساکنین سیاه پوست مونتگومری اغلب تا آنجا که می‌توانستند از سوار شدن به (سرویس)ها اجتناب می‌کردند و سیاست جداسازی اتوبوس‌ها را حقارت‌بار می‌دانستند. با این همه بیش از 70 درصد مشتریان (سرویس)ها در روز سیاهان بودند. روزا پارکز یکی از آنها بود.
جداسازی در قانون آمریکا وجود داشت. قسمت جلو (سرویس) متعلق به شهروندان سفید بود و چوکی)‌های عقب (سرویس) به سیاهان تعلق داشت. بر اساس رسم پذیرفته شده، ‌راننده (سرویس) قدرت آن را داشت که از افراد سیاه بخواهد تا جای خود را به سفیدها بدهند. قانون مونتگومری متناقض بود: از یک طرف یک قانون جداسازی سیاه و سفید را الزامی می‌دانست و قانون دیگر آن را نادیده می‌گرفت و می‌گفت اگر( چوکی) خالی دیگری نبود نمی‌توان از کسی (سیاه یا سفید) خواست که (چوکی) اش را بدهد.
روزی مرد سفیدپوستی سوار (سرویس) شد و چوکی) برای نشستن نیافت زیرا( چوکی)های بخش سفیدپوست‌نشین (سرویس) پر شده بود. راننده به مسافران ردیف اول بخش سیاه‌پوست‌نشین اتوبوس گفت برخیزند و جای خود را به سفیدها بدهند تا باین شیوه بخش سفیدپوست‌نشین (سرویس) یک ردیف بزرگ‌تر شود. سه نفر تبعیت کردند ولی پارکز از جای خود بلند نشد.
پارکز بعدها در اتوبیوگرافی خود نوشت: «مردم همیشه می‌گویند (چوکی)‌ام را نمی‌دهم زیرا خسته هستم. ولی این واقعیت ندارد. من خستگی فیزیکی نداشتم. نه. خستگی من از تسلیم شدن بود»
در نهایت دو افسر پلیس به (سرویس) متوقف‌شده نزدیک شدند و ‌وضعیت را ارزیابی و پارکز را توقیف کردند. نه ماه قبل از توقیف پارکز، یک دختر 15ساله سیاه‌پوست بدلیل رد پیشنهاد تحویل (چوکی)‌اش به یک سفیدپوست توقیف شده بود. پارکز به دفاع از او برخواسته بود. همچنین سه حادثه مشابه دیگر قبل از توقیف پارکز رخ داده بود. پارکز قبل از توقف در حادثه (سرویس) عضو شعبه مونتگومری انجمن ملی پیشرفت رنگین‌پوستان بود و از قضا در زمان توقیف منشی شعبه محلی آن در مونتگومری بود و تابستان گذشته کارگاهی در زمینه عدالت اجتماعی و اقتصادی در یکی از دبیرستان‌های تنسی برگزار کرده بود. فعالیت سیاسی او در جنبش تحریم (سرویس) و بقیه زندگی او نقش مهمی داشت.
از طرفی پارکز قبلاً برخوردهایی با راننده (سرویس) که به او دستور داده بود جایش را به سفیدپوست بدهد داشت. جمیز بلیک راننده (سرویس) در سال 1943 پارکز را از(سرویس) خود بیرون انداخته بود زیرا قبول نکرده بود از درب عقب (سرویس) سوار شود. بعدها با منسوخ شدن قانون جداسازی نژادی در(سرویس)، ‌پارکز تصاویر تبلیغاتی خود را در(سرویس) که بلیک رانندگی می‌کرد تبلیغ می‌نمود..
جنبش عدم اطاعت پارکز، از قبل برنامه‌ریزی نشده بود. با وجود اینکه پارکز می‌دانست که انجمن پیشرفت رنگین‌پوست‌ها بدنبال دادخواستی برای آزمایش قانون «جیم کراو» بود و برنامه‌ریزی نکرده بود در (سرویس) توقیف شود. به قول خودش او آن روز بقدری سرش شلوغ بود که نتوانسته بود بفهمد راننده (سرویس) بلیک است: «اگر متوجه آن بودم حتی سوار آن (سرویس) نمی‌شدم»
روزا پارک و جنبش بایکوت (سرویس شهری) در مونتگومری
با وجود اینکه پارکز توانست با شوهرش تماس بگیرد ولی حادثه توقیف او بسرعت سر زبان‌ها افتاد و نیکسون غروب همان روز به قید وثیقه آزادش کرد. نیکسون سال‌ها بدنبال سیاه‌پوست شجاع و با‌اعتمادی می‌گشت تا بتواند برای آزمون اعتبار قوانین جداسازی، ‌ادعانامه‌ای تنظیم کند. او، پارکز و شوهر و مادرش را متقاعد کرد: «پارکز همان ادعانامه بود». همزمان ایده دیگری نیز شکل گرفت:‌ سیاهان مونتگومری باید در روز دادگاه پارکز، اتوبوس‌های مونتگومری را تحریم کنند. تا نیمه‌های شب آن روز بیش از 35 هزار نسخه پلی‌کپی تکثیر شد تا به بچه‌های سیاه‌پوست داده شود تا والدین شان را از برنامه بایکوت خبر کنند..
در روز موعود، ‌پارکز در دادگاه بعلت نقض قانون جداسازی محکوم شناخته شد و به یک مجازات تعلیقی و پرداخت 10 دلار جریمه بهمراه 4 دلار هزینه‌های دادگاه محکوم شد. در ضمن مشارکت سیاهان در بایکوت بمراتب بیش از آن بود که حتی خوش‌بین‌ترین افراد جامعه گمان می‌برد. نیکسون و اطرافیانش تصمیم گرفتند که از امتیاز این حرکت استفاده کرده و یک «انجمن پیشرفت مونتگومری» را برای مدیریت بایکوت راه بیاندازند. این گونه بود که دکتر «مارتین لوتر کینگ» برگزیده شد. فردی که در مونتگومری ناشناس و 26 سال سن داشت، رئیس انجمن مزبور شد..
بموازات ادامه جریان استیناف‌ها و دادخواهی‌های مربوطه در دادگاه، ‌تمام راه‌ها به سمت دادگاه عالی کشور ختم می‌شد. جمعیت سفیدپوست مونتگومری در نتیجه بایکوت سیاهان عصبانی بود. شورش‌هایی رخ داده و خانه نیکسون و لوتر کینگ بمب‌گذاری شده بود. این خشونت‌ها، تحریم‌کنندگان و رهبران آنها را مرعوب نساخت و وضعیت آرام در مونتگومری ادامه یافت و توجه رسانه‌های ملی و بین‌المللی را به خود جلب کرد. در نوامبر سال 1956 دادگاه عالی اعلام نمود که جداسازی (سرویس)ها غیرقانونی است. فردای روزی که دادگاه بصورت رسمی دستور خود را نوشت، تحریم (سرویس) برداشته شد. پارکز که شغل خود را از دست داده و در تمام سال بدبختی‌هایی را تجربه کرده بود بعنوان «مادر جنبش حقوق شهروندی» شناخته شد. اعتراض پارکز و بایکوت (سرویس)‌ها بعدها سمبل مهم «جنبش حقوق شهروندی» شدند و خود او تبدیل به آیکون بین‌المللی از مقاومت در برابر «جدایی‌ نژادی» گردید.
بعد از بایکوت
با وجود اینکه در سال‌های بعد از جنبش بایکوت با احترام از او یاد می‌شود ولی از عواقب کارهایش همچنان در معرض رنج و تهدید بود. او کارش را از دست داده و مدتی خیاطی می‌کرد و سال‌ها تهدید به مرگ می‌شد. پارکز برای مقابله با این آزار‌ها و تهدیدها همراه با شوهر و مادرش به دیترویت نقل مکان کردند. برادر پارکز در این شهر زندگی می‌کرد و پارکز در این شهر در دفتر یک نماینده مجلس کنگره (آمریکایی آفریقایی‌تبار) بعنوان همکار اجرایی مشغول به کار شد و تا سال 1988 و بازنشستگی در همین شغل باقی بود. شوهر او، ‌برادر و مادرش بین سال‌های 1977 تا 1979 در اثر سرطان مردند. در سال 1987 او «انستیتو روزا و ریموند پارک برای خودیاری» را بنیاد نهاد تا به جوانان دیترویت خدمت کند. همچنین از اعضاء فعال «جنبش قدرت سیاهان» بود و از زندانیان سیاسی آمریکا حمایت میکرد.
در سال‌های پس از بازنشستگی او به سفر میرفت و حمایت خود را از حوادث و مشکلات حقوق شهروندی دنبال می‌کرد. در همین سال‌ها اتوبیوگرافی خود را تحت عنوان «روزا پارک: داستان من» نوشت. در سال 1999 روزا «مدال طلای کنگره» را دریافت کرد که بالاترین نشان افتخار کشور برای یک شهروند بود. «جرج واشنگتنن»، «‌توماس ادیسون» و «بتی فورد» و «مادر تزرا» دیگر افرادی بودند که این جایزه را دریافت کردند. او مدال‌های دیگری از جمله «مدال آزادی رئیس جمهوری» را دریافت کرد و وقتی در اکتبر 2005 در سن 92 سالگی فوت کرد، اولین زنی بود که در تاریخ آمریکا در ساختمان کنگره بخاک سپرده شد.
منبع : دانستني هاي انساني

تقدیم به آنانی که به نرخ روز نان میخورند و به رنگ روز لباس میپوشند


آنچه یاد گرفتم آنچه یاد نگرفتم
نوشته نادر ابراهیمی
منتشره شماره (14 ) 30جون 2007/ شنبه 9 قوس 1386 ارمغان ملی
من عاقبت یاد گرفتم
در صف بلند اتوبوس
خمیازه ام را چنان پنهان کنم
که به نفرت از شرایط موجود متهمم نکنند
من عاقبت یاد گرفتم
در کلاس های درسم برای بچه های خوب و حرف شنو
که بعضی هایشان تعهد هایی سپرده بودند
یک ساعت تمام چنان حرف بزنم که انگار هیچ چیز نگفته ام
من عاقبت یاد گرفتم
به پاسبان هایی که باطوم بدست دارند
چنان لبخند بزنم که گویی از خودشانم
و به افسران پولیس چنان با احترام نگاه کنم
که انگار از سه جنگ پیاپی پیروزمندانه باز گشته اند
و از نرده های آهنین باغ های بزرگان چنان چشم بردارم
که پنداری هرگز چنان نرده ها، قصر ها و بزرگانی وجود نداشته اند
من عاقبت یاد گرفتم
در حضور رییسم
از سودمندی هایی که امکان دارد اقدامات جاری دولت داشته باشد
و در حضور کارمندانم
از لزوم نظم و ترتیب در کار ها –تحت هر شرایطی!
و در حضور همسایگانم
از شفافیت تصویر تلویزیون جدیدمان و شرکت صمیمانه در جشن های ملی
و در حضور دوستانم
از بازی ورق و مزه عرق
و در تاکسی و اتوبوس
و از پل های هوایی که احتمالاً بهبود مختصری در وضع عبور و مرور تهران ایجاد خواهد کرد
و در گردشگاه های عمومی
از انواع گلکاری های مناسب و انتخاب بجای درختهای بهی جاپانی برای تزئین
و در تلویزیون
از بهترین رقاص خوانندگان و یا بهترین خواننده رقاصه گان
و در مقاله هایم
از مشکل عظیم و غول آسای کمبود تخم مرغ و لیموی ترش و لوبیای چتی
چنان سخن بگویم
که شهری بر بیگناهی من گواهی دهد
من عاقبت یاد گرفتم
به گل ها دست نزنم
نزدیک لانه زنبور ها نروم
گوش گربه را نکشم
دم سگ را لگد نکنم
به قاطران چموش سیخونک نزنم
دستم را به طرف آتش نبرم
چشمم را به دور دست ها ندوزم
عکس لرزان خودم را توی رودخانه تاریخ نبینم
و به همه فورماسیون ها سلام و تعظیم کنم
من عاقبت یاد گرفتم
بی صدا و با لبخندی نمکین گریه کنم
و به سختی گریه کنم
آنگونه که همه پندارند از شادی بسیار اشک به چشم آورده ام
من همۀ این ها را عاقبت یاد گرفتم
و چه دشوار و کشنده بود یاد گرفتن همۀ اینها
اما هرگز، هرگز
یاد نگرفتم
وقتی در خانه استم
زیر لب نگویم (مرده شوی این اوضاع و این زندگی را ببرد!)
گرچه مکرر و مرتب به بچه هایم می گویم
مبادا این حرف را در مدرسه بزنید
پدرتان پدر بیگناه تان بیچاره می شود

حق شهروندی هنر پیشه شقایق رویا را داوران برنامه( ستاره افغان )پامال نمودند


حق شهروندی هنر پیشه شقایق رویا را داوران برنامه( ستاره افغان )پامال نمودند

فوریه 4, 2017
shqa
ستاک
پس از سالیان متمادی نشر برنامه( ستاره افغان) از تلویزیون طلوع سرانجام شنوندگان تلویزیون طلوع یک صدای باسوز و گداز را آنهم از برنامه قاب گفتگوی این تلویزیون شام جمعه شنیدند که از دل برخاست و بردلها نشست. این صدای گیرا که حتی گردانندگان برنامه قاب گفتگو را فی المجلس و فی الحال تحت تاثیر آورد، از حنجره هنر آفرین دوشیزه شقایق رویا شهروندان پایتخت را بهت زده و حیران ساخت. با شنیدن این صدا هرکس از دیگری میپرسید :چرا این هنرپیشه از دور مسابقه ستاره افغان حذف شده و پذیرفته نشد. مردم میگفتند ای کاش داوران برنامه قاب گفتگو به جای داوران برنامه ستاره افغان میبودند.
شایعاتی وجود دارد که دوشیزه شقایق رویا به دلیل آنکه گویا در ایران از مادر و پدر افغانستانی به دنیا آمده از مسابقه ستاره افغان حذف شده است.. هرگاه این شایعه قرین حقیقت باشد اینجا چند سوال مطرح میشود:
1 – وقتی صدها هزار شهروندی که در خارج از کشور متولد گردیده میتوانند در انتخابات ریاست جمهوری وپارلمانی از حق رای برخوردار باشند به چه دلیل و منطق یک هنرمند از حق اشتراک در یک مسابقه هنری محروم میشود؟
2- وقتی دیدگاها تا این اندازه کوچک شود که به دنیا آمدن یک شهروند افغانی در ایران حقوق او را از حیات شهروندیی که در قانون اساسی افغانستان مسجل گردیده محروم سازد در صورت برعکس آن باید به این سوال جواب دهند که آیا مولانا، خواجه عبدالله انصاری،ابن سینا، رودکی و… به دلیل تولد در افغانستان ، تاجکستان ،ازبکستان و… در ایران از مسابقات ادبی محروم میشوند؟
3- آیا داوران برنامه ستاره افغان به این نکته واقف اند که سرحدات جغرافیای سیاسی نمی تواند شخصیت هایی را که در یک حوزه زبان فعالیت دارند از حضور در هویت زبانی مشترک آن کشور ها محروم سازد؟
4- احمد ظاهر را در تاجکستان تا آن حد ارج میگذارند که لقب استاد را به وی در گفتگو های فرهنگی میبخشند. استاد سرآهنگ را در هندوستان با القاب بابای موسیقی، کوه بلند موسیقی، شیر موسیقی و سرتاج موسیقی افتخار میبخشند.
الویس پریسلی، هنری کمیسیس، مکیش ، لتا منگیشکر، محمد رفیع ، مهدی حسن ، غلام علی، گوگوش ،عارف،شجریان و… را مردمان منطقه بدون در نظر داشت مهد تولد شان عزیز میدارند.
بتهوفن، موزارت،باخ و… را هنردوستان پنج قاره عزیز میدارند .
با توجه به نکات فوق، در حالیکه هر نوع تبعیض و امتیاز بین اتباع افغانستان مطابق ماده بیست و دو قانون اساسی ممنوع میباشد نادیده گرفتن حق یک شهروند افغانستان در اشتراک به مسابقه ستاره افغان هر گاه واقعا به دلایل مهدتولد صورت گرفته باشد یک عمل تاسف آور است. تلویزیون طلوع که در گذشته علمبردار آزادی بیان و حق شهروندی بوده وتوقع چنین کاری از آن نمیرود، امیدواریم متوجه این موضوع شده کانالی را در حق شهروندی هنرمندان ایجاد کند که بار دیگر هنرمندانی چون استاد مهوش، احمد ظاهر و ناشناس در دنیا آماتوران موسیقی افغانستان گل کند و جلو رشد استعداد جوانی چون شقایق رویا گرفته نشود.
جای تعجب آنست که: چرا نهادهای مدنی وفرهنگی که 16 سال شیره کمکهای جهان را در این زمینه چوشیده ونوشیده اند در رابطه به این موضوع خموش اند

۱۳۹۵ دی ۱۸, شنبه

داد و واویلا وفریاد از سانسور مدرن وبلاک ارمغان ملی


واین بار پس از چندسال از آن سانسور مدرن که فیسبوک ارمغان به یاد ما آورد . دست سانسورچی طوری قلم ارمغان ملی را بار دگر شکسته واز وبلاک ارمغان قطع نموده که :درحالیکه همگان وبلاک ارمغان را دیده میتوانند اما به مسوول صفحه وبلاک باز نمیشود تا چیزکی خلاف میل ارباب قدرت در آن بنویسد..اینست سانسور ماهرانه و مدرن قرن 21که از آن درذهنیت عامه حتا شکایت کردن هم باور نکردنی میباشد.ما نمیدانیم این مشکل را چگونه حل کنیم. گناه ما شاید نوشتن در وبلاک باشد (چون دروازه چاپ ارمغان را به روی ما قبلا بسته اند )که به این وسیله قلم ما را شکستند ودست ما را از رسیدن به وبلاک قطع کردند.
اما ما میگوییم:
سوگند به قلم که!
(دست از( قلم )ندارم تا کام من برآید - یا تن رسد به (وبلاک) یا جان زتن برآید)