۱۳۹۶ مهر ۱۸, سه‌شنبه

عزیزنسین از زبان خودش



قسمت چهارم
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجله‌ای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشک‌هایش را پاک کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستان‌ها برای ما بنویس
همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیش‌تر چیزهایی که برای گریاندن آن‌ها نوشته بودم، می‌خندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس شناخته شدم، نمی‌دانستم طنز یعنی چه. حتا نمی‌توانم بگویم که الان می‌دانم. نوشتن طنز را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من می‌پرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا فرمول است، چیزی که من می‌دانم این است که طنز یک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپس‌گرا را تحریک کرد تا روزنامه‌ی «تان» را نابود کنند. من هم آن‌جا کار می‌کردم و بعد از آن بی‌کار ماندم. آن‌ها هیچ نوشته‌ای را با نام من نمی‌پذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامه‌ها مطلب می‌نوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستان‌ها و رمان‌های پلیسی. به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه می‌شد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری اختراع می‌کردم.
این اسم‌های من‌درآوردی، مساله‌های زیادی را به هم‌راه داشت. به عنوان نمونه، با ترکیب نام‌های دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای بچه‌ها نوشتم. حکومت این را نمی‌دانست و به همین دلیل در همه‌ی مدرسه‌های ابتدایی از آن استفاده می‌کرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسنده‌ی زن در کتاب‌نامه‌ی نویسندگان زن ترک منتشر شد.
داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجله‌ای چاپ کردم که در گزیده‌های طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد.
داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجله‌ی دیگری به عنوان برگردانی از زبان چینی منتشر شد.
در مدتی که نمی‌توانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی، فروشندگی، حسابداری، روزنامه‌فروشی و عکاسی، البته هیچ‌کدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نیم به‌خاطر نوشته‌هایم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آن‌ها ادعا کردند من در مقاله‌هایم به آنان توهین کرده‌ام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من می‌پرسید: «نویسنده‌ی واقعی مقاله‌هایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟»
آن‌ها باور نمی‌کردند که خودم مقاله‌ها را نوشته‌ام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. این‌بار پلیس ادعا می‌کرد مقاله‌هایی با نام‌های دیگر نوشته‌ام. بار اول، سعی می‌کردم ثابت کنم که نوشته‌ها کار من بوده و بار دوم می‌خواستم نشان بدهم که به من مربوط نمی‌شود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و شهادت داد که من مقاله‌ای با نام دیگر نوشته‌ام و به همین دلیل شش ماه به‌خاطر مقاله‌ای که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک آهنگ تانگو می‌نواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه می‌رفتیم. اما حلقه‌ی ازدواج دومم را از پشت میله‌های زندان به همسرم دادم. می‌بینید که شروع درخشانی نبوده است.
در سال 1956 در مسابقه‌ی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامه‌ها و مجله‌هایی که پیش از آن، نوشته‌هایم را چاپ نمی‌کردند، حالا برای آن‌ها سرودست می‌شکستند اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد.
بار دیگر چاپ نوشته‌هایم در روزنامه‌ها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامه‌ها و مجله‌ها دیده شود. در 1966، مسابقه‌ی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مه‌ی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخل‌های طلای‌ام را به خزانه‌ی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بی‌تردید به‌درد خواهند خورد.
مردم تعجب می‌کنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشته‌ام. اما این تعجب ندارد. اگر خانواده‌ام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور می‌شدم بیش از چهار هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه ساله‌ام، پنجاه و سه کتاب نوشته‌ام، چهار هزار لیره بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی می‌کنم. مقاله‌هایم به بیست و سه زبان و کتاب‌هایم به هفده زبان چاپ شده‌اند. نمایشنامه‌هایم در هفت کشور اجرا شده‌اند.
تنها دو چیز را می‌توانم از دیگران پنهان کنم: خستگی‌ام را و سنم را. به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. می‌گویند جوان‌تر از سنم نشان می‌دهم. شاید به این دلیل است که آن‌قدر کار دارم که وقت نکرده‌ام پیر شوم.
هیچ وقت به خودم نگفته‌ام: «اگر دوباره به دنیا می‌آمدم، همین کارها را دوباره انجام می‌دادم.» در این صورت دلم می‌خواهد بیش‌تر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیش‌تر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او می‌گردم تا راهنماییم کند چه‌طور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسان‌ها و انسانیت عشق می‌ورزم.

نوشته‌ی : عزیز نسین- سال 1968ترجمه :ماهنامه چیستا تیر 1386
کتابکده

۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

مرد بودن مرگبار





نویسنده ونداد زمانی

 تاریخ تمدن‌های بشری و البته جنگ‌های که باعث اوج و سقوط شان شده است همیشه با کشتار مردان جوان «پیاده نظام» همراه بوده است. همیشه تلویحاً اعلام می شود مردان اشکالی ندارد عصبانی و پرخاشجو باشند یا پرخوری کنند یا نظافت کمتری به خرج دهند. از همه مهم‌تر، از کودکی مردان را تربیت می کنند که نباید احساس خود را بروز دهند. گریه کردن که گریزی است از احساسات منفی نظیر خشم، نفرت و حتی حسادت، برای مردان جایز نیست.

در میان موج جدید‌تر کتاب‌هایی که در این باره زنگ خطر را به شکل مستند به صدا در آورده است می‌توان به اثر روان‌شناس امریکایی ویل کورتینی به عنوان «مردانگی و مرگ» اشاره کرد. او به کمک آمارِ نشان می‌دهد که به شیوه‌ای سیستماتیک، همه موسسات موجود در اجتماع نظیر خانواده، مدرسه، دانشگاه، محل کار و حتی رابطه زناشویی، بر طبق سنت‌های از پیش تعبیه شده، دست به دست هم می‌دهند تا مردان بیشتر بمیرند و کمتر عمر کنند.

 او با گردآوری و مطالعه بیش از ۲ هزار تحقیق، موفق شده است ۱۰ دلیل اصلی برای درصد بالای مرگ و میر و داشتن بیماری‌های مزمن در مردان جامعه را شناسایی کند. دکتر ویل کورتینی توانسته است به گونه‌ای دقیق نشان دهد اکثر ناهنجاری‌های اجتماعی نظیر قتل، جنایت و خشونت انجام شده توسط مردان به خاطر «بد بودن» خیلی از آنها نیست. او معتقد است این اعمال ناهنجار، توقعاتی است که به صورت ریشه دار بر دوش مردان گذاشته شده است.

این حقیقت که از هر چهار خردسال فوت شده در امریکا، سه نفرشان از پسران هستند به خودی خود موید این واقعیت تلخ است که رفتارهای ریسک پذیرنده‌ای که جامعه تعیین کرده است تاثیر مرگباری بر زندگی بشر مذکر دارد. مردان کمتر از زنان، به مطب دکتر می‌روند. مردان دربازگویی مشکلات روحی خود به روانپزشکان خودداری می‌کنند. سیگار و مشروب بیشتری مصرف می کنند و … سریعتر رانندگی می کنند، در رقابت های مختلف به ضرب و جرح همدیگر می پردازند و

 مردان تن به کار‌ها و فعالیت‌های ریسک پذیر و خطرناک می‌دهند. جملاتی نظیر «پسر‌ها را هر کاری کنید پسر هستند» به این باور تلقین شده دامن می‌زند که پسران و مردان درد و اذیت ناشی از سوانح کوچک را نباید بروز دهند. به پسران تلقین می‌شود که خطری آنها را تهدید نمی‌کند و این دختران هستند که در معرض همیشگی خطر هستند.

  پسران همیشه به این امکان مفتخر هستند که در سنین کمتر، زود‌تر و بیشتر از دختران در بیرون از خانه می‌مانند و با تعداد بیشتری از افراد غریبه معاشرت می‌کنند. این امکان بی‌شک به افزایش قابلیت‌ها، شانس، استقلال و پیشی گرفتن پسران منجر خواهد شد ولی به‌‌ همان نسبت نیز مرگ و میر پسران زیر ۲۰ سال را به یکی از وسیع‌ترین دلائل مرگ و میر جمعیت انسانی تبدیل می‌کند.

 از دید دکتر کورتینی، تسلط فرهنگِ زور بازو و مردانگی در هر جامعه‌ای بیشتر باشد درصد مرگ و میر و زندگی غیر تندرست پسران و مردان بیشتر می‌شود.

 او در جرائد امریکایی با عنوان «دکتر مردان» شهرت یافته است در پایان کتاب خود راهکردهای مشخصی را نیز برای تغییر عادت‌های ناسالم اجتماعی که منجر به تلفات و ضایعات وسیع در بین مردان می‌شود عنوان می‌کند.


 تاکید اصلی او بر پرورش حس مهربانی و  انتقال حس احترام به پسران است. به نظر او آموزش پیگیر پسران در باره سلامت بدن، آنها را به اهمیت تندرستی و حفاظت هر چه بیشتر خویش ترغیب خواهد کرد. او معتقد است پسران و مردانی که قدر و منزلت بدن خود را بدانند با انسان‌های دیگر نیز مهربانانه‌تر رفتار خواهند کرد.