قسمت چهارم
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را
با همین هدف نوشتم و برای مجلهای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای
گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشکهایش را پاک
کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستانها برای ما بنویس.»
همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیشتر چیزهایی
که برای گریاندن آنها نوشته بودم، میخندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس
شناخته شدم، نمیدانستم طنز یعنی چه. حتا نمیتوانم بگویم که الان میدانم. نوشتن طنز
را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من میپرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا
فرمول است، چیزی که من میدانم این است که طنز یک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپسگرا را تحریک کرد تا روزنامهی «تان»
را نابود کنند. من هم آنجا کار میکردم و بعد از آن بیکار ماندم. آنها هیچ نوشتهای
را با نام من نمیپذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامهها مطلب
مینوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستانها و رمانهای پلیسی.
به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه میشد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری
اختراع میکردم.
این اسمهای مندرآوردی، مسالههای زیادی را به همراه داشت. به عنوان
نمونه، با ترکیب نامهای دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای
بچهها نوشتم. حکومت این را نمیدانست و به همین دلیل در همهی مدرسههای ابتدایی از
آن استفاده میکرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسندهی زن در کتابنامهی نویسندگان
زن ترک منتشر شد.
داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجلهای چاپ کردم که در
گزیدههای طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد.
داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجلهی دیگری به عنوان
برگردانی از زبان چینی منتشر شد.
در مدتی که نمیتوانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی،
فروشندگی، حسابداری، روزنامهفروشی و عکاسی، البته هیچکدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نیم بهخاطر نوشتههایم زندانی شدم. شش ماه آن به
درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آنها ادعا کردند من در مقالههایم
به آنان توهین کردهام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به
شش ماه زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من میپرسید:
«نویسندهی واقعی مقالههایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟»
آنها باور نمیکردند که خودم مقالهها را نوشتهام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. اینبار پلیس ادعا میکرد مقالههایی
با نامهای دیگر نوشتهام. بار اول، سعی میکردم ثابت کنم که نوشتهها کار من بوده
و بار دوم میخواستم نشان بدهم که به من مربوط نمیشود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و
شهادت داد که من مقالهای با نام دیگر نوشتهام و به همین دلیل شش ماه بهخاطر مقالهای
که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک
آهنگ تانگو مینواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه میرفتیم. اما حلقهی
ازدواج دومم را از پشت میلههای زندان به همسرم دادم. میبینید که شروع درخشانی نبوده
است.
در سال 1956 در مسابقهی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامهها
و مجلههایی که پیش از آن، نوشتههایم را چاپ نمیکردند، حالا برای آنها سرودست میشکستند
اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد.
بار دیگر چاپ نوشتههایم در روزنامهها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور
شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامهها و مجلهها دیده شود. در
1966، مسابقهی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی
گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مهی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخلهای طلایام
را به خزانهی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت
طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بیتردید
بهدرد خواهند خورد.
مردم تعجب میکنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشتهام. اما این
تعجب ندارد. اگر خانوادهام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور میشدم بیش از چهار
هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه سالهام، پنجاه و سه کتاب نوشتهام، چهار هزار لیره
بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی میکنم. مقالههایم به بیست و سه زبان
و کتابهایم به هفده زبان چاپ شدهاند. نمایشنامههایم در هفت کشور اجرا شدهاند.
تنها دو چیز را میتوانم از دیگران پنهان کنم: خستگیام را و سنم را.
به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. میگویند جوانتر از سنم نشان
میدهم. شاید به این دلیل است که آنقدر کار دارم که وقت نکردهام پیر شوم.
هیچ وقت به خودم نگفتهام: «اگر دوباره به دنیا میآمدم، همین کارها را
دوباره انجام میدادم.» در این صورت دلم میخواهد بیشتر از بار اول کار کنم، خیلی
خیلی بیشتر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او میگردم تا راهنماییم
کند چهطور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم
مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسانها و انسانیت عشق میورزم.
نوشتهی : عزیز نسین- سال 1968ترجمه :ماهنامه چیستا تیر 1386
کتابکده