اهدا به " مادرم" ، ظاهر، کبیر، منیر و وحیده هویدا!
بقلم هژبر شینواری
سالها قبل زمانی که هنوز کودکی بیش نبودم، روزی مثل هرروز دیگر به خانه آمدم، خواهرم که فقط یکسال کوچکتر از من بود با عجله خود را به من رساند و آهسته در گوشم گفت: میدانی که در آپارتمان بالای سر ما کی کوچ آمده است؟
گفتم : نه
گفت: خوب فکر کن.
گفتم: نمیدانم.
گفت: بزودی خواهی فهمید.
هرچند آتش کنجکاوی را در قلبم افروخت ولی هر چه گفتم بگوید، نگفت که نگفت.
آنروز زمانی که با بچه های همسن و سالم پیشروی خانه فوتبال میکردم، چشمانم پنجره منزل دوم را می پایید. بچه ها نیز هیچکدام نمیدانستند همسایه تازه ما کی است. چند بار از خواهرم پرسیدم که آیا پسر و یا دختر همسن و سال ما دارند؟ با شیطنت گفت: اینرا نمیدانم اما خودش را می شناسم.
عصر در حالیکه خانه می رفتم حادثه جالبی برایم اتفاق افتاد. با مردی که قد نهایت بلند، اندام باریک و بروت های نسبتا پهنی داشت روی پله های زینه مقابل شدم. حدس زدم که باید همسایه جدید ما باشد. در حالیکه زیرچشم سراپایش را از نظر میگذرانیدم، سلام دادم. توقف کرد و دستش را پیش آورد. دستش را فشردم و خواستم به چهره اش بنگرم. حالت عجیبی برایم دست داد. تصور کردم در مقابل تناور درختی قرار دارم که هر قدر گردنم را بلند کنم، شاخه های بلند آنرا نخواهم دید. فقط چشمانش را دیدم که چون آفتاب بهاری از لابلای برگهای سبز آن درخت بلند می درخشیدند. بعد با صدایی که به غرش رعد شبیه بود، گفت: سلام.
صدایش گرمی و آشنایی دیرینی داشت ولی آنرا نشناختم. لحظه ای به چشمانم خیره شد و بعد راهش را گرفته رفت و مرا با یک دنیا پرسش تنها گذاشت. خواهرم در را برویم باز کرد و پرسید: بالاخره فهمیدی که همسایه نو ما کی است؟
گفتم: نه ولی او را دیدم. قدش بلندتر از درخت مقابل کلکین و صدایش صدای غرش بابه غرغری را دارد.
- و باز هم او را نشناختی؟
- نی.
خواهرم با شیطنت گفت: مرا بگو که فکر میکردم برادر هوشیاری دارم.
و باز هم معلوماتی نداد و غرورم را بیشتر جریحه دار ساخت.
شام هنگامیکه دروازه لابراتوارم را می بستم (مادرم زیر زینه های منزل اول دهلیز ما را در مکرویان چوکات گرفته و دروازه نصب کرده بود. آنجا به نام "لابراتوار" محل آشنایی برای پسرهای همسن و سالم بود. چون اجازه نداشتم اکثر تجربیاتی که به خرابکاری می انجامید، در اتاقم انجام دهم، لابراتوار محل مناسبی برای این کارها و "دستاورد"های من بود.)، باز همان مرد قد بلند را ملاقت کردم. اینبار با لحن کاملا آشنا برایم گفت: در اینجا چه میکنی؟
گفتم: بهتر است بپرسید که در اینجا چه نمیکنم!
قهقه یی زد و گفت: جواب بهتر از این نمیشود، دیگر چه مصروفیت داری؟
گفتم: خوش دارم فوتبال کنم و کتاب می خوانم.
گفت: اگر روزی چیزی برای خواندن میخواستی...
در حالیکه به طرف خودش اشاره میکرد، ادامه داد: میدانی به کی مراجعه کنی.
از زینه ها بالا رفت و مرا با چشمان از حدقه برآمده و دهان نیمه باز در دنیای خیالات خودم باقی گذاشت. چه ناگهان به این راز پی برده بودم که او کیست!
با عجله پله های زینه را به یک نفس طی نموده و خود را به خانه رسانیدم و با هیجان به خواهرم گفتم: میدانی... میدانی در آپارتمان بالای سرما کی زندگی میکند؟ ظاهر هویدا، ظاهر هویدا!
خواهرم با خونسردی گفت: بلی... و فکر کنم تنها کسی که اینرا نمی فهمید تو بودی و خوب شد که هفته ات پوره نشده، فهمیدی!
تمسخر و شوخی های او دیگر برایم اهمیتی نداشت. مهم این بود که مرد مهم و مشهوری چون ظاهر هویدا همسایه ما شده بود. مردی که در دو جمله کوتاه دروازه قلبش را با سخاوت بررویم گشوده بود. مردی که در اوج شهرت و محبوبیت قرار داشت ولی در این حال میتوانست اینقدر ساده و دست یافتنی باشد که در نخستین ملاقات استفاده از کتابخانه اش را به طفلی چون من پشنهاد کند.
با آنکه خودم نیز کتابخانه نسبتا غنی از کتابهای مورد علاقه ام داشتم وکتابهایی بودند که هنوز خوانده نشده بودند، فردای آنروز درب خانه ظاهر هویدا را به بهانه گرفتن کتاب کوبیدم.
خانم نسبتا مسنی در را به رویم گشود و با محبت مرا به صالون پذیرایی رهنمایی کرد. هویدا با وقار و ابهت در چوکی نشسته و مرا نیز دعوت به نشستن کرد. آنروز ساعتی از هر دری سخن گفت و با مهربانی و حوصله مندی به حرفهایم گوش فرا داد. تفاوت زمانی و مرزهای سنی میان ما از بین رفت وهمدل و همزبان شدیم. آن همصحبتی ما برای بیش از دو دهه ادامه یافت. خانه ظاهر هویدا برای من کانون مقدسی بود که مردان خدا در آن گرد می آمدند. کانون مقدسی بود که در آن عشق شعله ور بود و مادر مهربان هویدا پاسدار آن آتش مقدس بود و خانم زیبایش آلهه آن... در چهار دیوار آن خانه که از در و بام و هوایش هنر می بارید، دوست بی همتایی دیگری را نیز یافتم که در کنار هویدا در شکل دادن خمیر آنچه که امروز هستم، نقش برازنده داشت. او برادرش منیر هویدا بود. منیر هویدا کافکا، مادام بوورای، بالزاک و روسو را برایم تحلیل میکرد. کتاب های کامو و سارتر را برایم میداد تا تلخیص کنم و بعد در مورد آنها از من میپرسید. شب هایکه خوابش نمیبرد با کوبیدن پای هایش بروی سطح اتاق خوابش که سقف اتاق خواب من میشد مرا به گردش شبانه دعوت میکرد و در مورد داستان های صادق هدایت و چوبک، محمود دولت آبادی، اسدالله حبیب و داکتر اکرم عثمان قصه میکرد و گاهی هم نقدهای تازه اش را در مورد فلم ها برایم میخواند. من حریصانه به دهنش چشم میدوختم و کلماتش را از هوا می قاپیدم.
از طریق او و ظاهر هویدا که حاضر بودند همه داشته هایش را با دوستان شان قسمت کنند، بود که با مجله های (توفیق)، (کاریکاتور)، (ترجمان) و (شوخک) آشنا شدم و کارتون های طارق مرزبان را قبل از آنکه در مطبوعات چاپ شود، بالای میز هویدا دیدم. دیدار من با کارتون های مرزبان باعث شد تا در هنرهای ترسیمی هنر کارتون را برگزینم. اولین کارتون هایم را برای منیر هویدا نشان دادم و پرسیدم: ببین اگر در آینده از اینکارها چیزی "بور" میشود که ادامه بدهم، در غیر آن نه خودم و نه خلق الله را زحمت بدهم.
و او سری جنبانیده و گفت: همین حالاهم یک چیزی "بور" شده است....
منیر هویدا خیلی زود از آشیانه پرید و غریب خانه و کاشانه اش شد. بعد ازدو نیم دهه او را تیلفونی در دیار غربت یافتم، ولی او دیگر "دوست کوچک" خود را به خاطر نداشت.
ظاهر هویدا زمانی که در صحبت هایش جدی میشد، چشمانش گرد می شدند و برق هیجان در آنها میدرخشید. قصه هایش آنچنان زیبا تصویر میشدند که من صحبت های او را میدیدم.
هرلحظه بودن با ظاهر هویدا برایم کشف جدیدی بود. زمانی که در مورد فلم و سینما صحبت میشد، خبر می شدم که او یکی از نخستین به اصطلاح "بچه های فلم" در افغانستان بوده است و در اولین فلم افغانستان نقش داشته است. زمانی که در مورد هنر موسیقی آماتور صحبت میشد، میدانستم که او و برادرش کبیر هویدا از زمره نخستین جوانانی بوده اند که در انترکت های فلم در سینمای کابل کهنه برنامه اجرا می نمودند و در آشتی دادن هنر خرابات قدیم با قشر نوپا و مکتب خوان تازه به میان آمده در افغانستان نقش پراهمیتی داشته اند. ظاهر هویدا میگفت کبیر از همان کودکی خیلی با استعداد بود. با قوطی پرکار و قلم ها آنچنان سروصدایی را براه می انداخت که کیف میکردی. بعد هم از بین آلات موسیقی پیانو را برگزید. در ارکستر آماتور رادیو با هم مینواختیم. حالا در امریکا زندگی میکند و بعضی آهنگ هایم را در همانجا میسازد و برایم میفرستد.
روزی یکی از نقاشی هایم را که رسم سگی بود برای ظاهر هویدا نشان دادم. به دقت آنرا نگریست و به چرت های دور و درازی فرو رفت. پس از سکوت گفت: من روزگار دشواری را گذشتانده ام. به خاطر دارم که شبی ناوقت باران شدیدی می بارید و من پیاده از استیشن رادیو به خانه می رفتم. آن وقت ها خانه ما در شهر کهنه بود. به نزدیکی جایی که امروز فروشگاه بزرگ افغان است، رسیده بودم که توجه ام را چند قلاده سگ جلب کرد. آنها نزدیک بازار خیابان (بازاری که در مقابل تعمیر فروشگاه امروزی قرار داشت و بعد بصورت کامل تخریب شد.) کنار هم ایستاده بودند و با حالت مضطرب به دورها نظر دوخته بودند. متوجه شدم که آنسوتر چند نفر مربوط به شاروالی با جال های که دارند سگ های ولگرد را دستگیر و به داخل موترمخصوصی می اندازند. حالت ترس و هراس سگها، بارانی که به شدت می بارید، تاریکی شب، صدای رعد و درخش صاعقه ها روح مرا منقلب ساخت. با عجله خود را به خانه رسانیدم. دلم میخواست تا آنچه را دیده ام رسم کنم. کاغذ نیافتم، رنگ هم نداشتم. با تیغه چاقو سیاهی دود را از روی ستون های آشپزخانه تراشیدم و با قروتی ساییده شده به روی تخته کهنه مشق ام آن سگ ها را در زیر باران تصویر کردم. آن تصویر تا مدت زیادی بر دیوار اتاقم آویخته بود و بعد دوست توریستی آنقدر شله شد تا مجبور شدم رسمم را برایش هدیه بدهم. این تصویر تو مرا بیاد آن تابلویم انداخت. بعد ها بار، بار برایم ثابت شد که ظاهر هویدا نقاش چیره دستی است و مشوره هایش را در مورد کارهایم خیلی با صلاحیت می یافتم.
پدرم بعد از سفری به خارج از کشور برایم پروجکتور سینمایی تحفه آورد. در آنزمانی که در افغانستان تلویزون وجود نداشت، تحفه بزرگی بود. نخستین فلم های کارتونی را توسط همین پروجکتورم دیدم و مفکوره ساختن فلم های کارتونی چون برقی در ذهنم درخشید. مثل هر راز دیگر آنرا با ظاهر هویدا تقسیم کردم. با مهربانی هر آنچه را که در مورد چگونگی ساختن فلم های کارتونی خوانده و شنیده بود، برایم توضیح داد که برای هر "شات" و تاکید نمود نه "شارت" باید بیست و چهار رسم کنی و تو اینکار را میتوانی چون حوصله آن را داری. ظاهر هویدا مشوره داد که میتوانم از طارق مرزبان هم مشوره و کمک بگیرم.
طارق مرزبان که بزرگتر، با تجربه تر و هوشیارتر از من بود، از باد هوا دانست که در شرایط موجود و امکانات محدودی که داشتیم همچو یک کاری ممکن نیست و بیصدا پایش را پس کشید.
پانزده سال بعد از آن زمان روزی به ظاهر هویدا تیلفون کردم و گفتم: هویدا صاحب یاد تان است پانزده سال قبل مفکوره احمقانه در ذهنم گذشته بود...
حرفم را قطع کرد و گفت: آنزمان نیز احمقانه نبود، حالا وقتش رسیده است. جایی نرویی، دفترت می آیم و گپ می زنیم.
بدینگونه باز مرا با حافظه عجیب و حضور ذهنش متعجب ساخت. در پانزده سالی که گذشته بود، دیگر هرگز از شرم در مورد ساختن فلم کارتونی دوباره با او صحبت نکرده بودم.
ظاهر هویدا نزدم آمد و با هم به کوچه پس کوچه های شهر کهنه رفتیم. هویدا هر زمانی که دلش می گرفت به شهر کهنه کابل میرفت. آنزمان ها نمیدانستم چرا اینکار را میکند. ولی حالا میدانم او در جستجوی کودکی هایش به آنجا میرفت. در خم و پیچ کوچه ها، در خنده و بازی کودکان پرخاک، بشاش و بی غم، خودش و کودکی هایش را می جست. به بیره ها و بامبتی ها نظر میکرد، چهره اش حالت دیگر می یافت، او را میدیدم که چون کودک بی خیال و چون پروانه سبکبال قدم برمیدارد. در این کوچه پس کوچه ها بود که او خودش را یافته و ساخته بود و چه خوب هم ساخته بود. مشوره اش همواره این بود که به خاطر رسیدن به هدف باید به دروازه مطلوب نخست با انگشت و بعد با مشت کوبید و اگر باز نشد، میشود آنرا به زور لگد هم باز کرد.
روزی یکی از دوستان هویدا که فکر میکنم خلیل نام داشت از ایران آمد و مدت کوتاهی را میهمان ظاهر هویدا بود. هر دو با هم نشستند و از خاطرات مشترک شان در ایران یاد کردند و من در گوشه ای خزیدم. باری خلیل گفت: فریدون فرخزاد گفت تا سلام هایم را به مردی که زبانش تیزتر از خنجر و زیباتر از عطر گلها است، برسان و برایش بگو خاطره آخرین دیدار و آن شوخی ات هرگز فراموشم نخواهد شد.
پرسیدم: آن شوخی چه بود؟
هویدا رویش را به طرف خلیل نموده گفت: برایش بگو...
خلیل در حالیکه میخندید، گفت: روزی فریدون فرخزاد (برادر فروغ فرخزاد) به هویدا گفت شما افغان ها در صحبت کلمات مغلق را استفاده نموده و حرف های هم از خود در می آورید. هویدا پرسید چطور؟ فرخزاد گفت مثلا ما زمانی که از موضوعی بی اطلاعیم، می گوییم آقا من نمیدانم. شما میگویید مچم! هویدا جواب داد که اولا خلص صحبت نمودن گپ بد نیست. ما ذاتا مردم کم حرفی هستیم. دوم اینکه ببینید زبان دری را کی بهتر میداند و بهتر صحبت میکند و کی کلمات را مسخ نموده است؟ آنگاه خود قضاوت کنید. طور مثال دالان بود، شما دولونش کردید. دکان بود،شما دوکونش کردید و زبان بود، شما "زبونش" کردید!
همه خندیدیم و خلیل ادامه داد: فرخزاد هم با این حرف هویدا به قهقه خندید و تعظیم بلند بالایی به هویدا نمود و تا امروز که امروز است این صحبت را در همه جا یاد میکند و می گوید من خیلی حاضرجوابم، ولی اگر مرد بهتر از من می خواهید به افغانستان بروید و ظاهر هویدا را دریابید.
بعد هویدا پرسید: از کارو چه خبر؟
خلیل پاسخ داد: خیلی مصروف کارهایش در تلویزون است.
هویدا سری تکان داد و گفت: من آن کارویی را دوست داشتم که با هم روی زینه های مقابل دفتر تلویزون ایران می نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم. از آنروزی که دبیری و منشی گری دولت را قبول کرده است، دور او را خط کشیده ام، چه دریچه قلبش به یقین بروی دردهای ملتش بسته خواهد شد و امتیازات دولت مقابل چشمانش را خواهد گرفت.
پرسیدم: کدام کارو، آیا در مورد همانی میگویید که (نامه های سرگردان) را نوشته است؟
هویدا جواب داد: بلی.
آنروزها در شهر کابل نامه های سرگردان کارو دست بدست جوانان کتابخوان میگشت و دوستداران زیادی داشت. من نیز جلدی از آن را خریده بودم. راستش که از طراحی تصاویر کنار اشعار بسیار خوشم آمد چه بعد از کتاب سیمین بهبهانی این دومین مجموعه شعری بود که طرح و تصاویرش مرا بخود جلب کرده بود و آرزو میکردم که روزی من نیز بتوانم با تصاویرم شعر بگویم. آرزوی آنروز هایم دو نیم دهه بعد با طراحی برای مجموعه اشعار (دریا در شبنم) پروین جان پژواک تحقق یافت. گرچه قبل از آن مجموعه اشعار مرغنا شرق را که به زبان انگلیسی چاپ شد نیز طراحی کرده بودم ولی طرح های (دریا در شبنم) به آن تصور و خیالی که از طراحی دارم، نزدیکتر است.
بعد خلیل رویش را بسویم نموده و گفت: هویدا میگوید که دستت به هر کاری میگردد...
گفتم: نمیدانم.
ادامه داد: چرا برایم گفته است که در "لابراتوار" زیر زینه ها طیاره و ماشین سینما ساخته ای.
گفتم: هر چه میسازم اول از هویدا صاحب میپرسم که آیا من میتوانم آنرا بسازم و امکان دارد؟ او میگوید بلی هیچ چیز خارج از امکان نیست و این باعث میشود تا کار کنم.
خلیل گفت: بلی راست میگوید. من دوست ترا از سالهای قبل می شناسم. از آن زمان هایکه ظاهر بود و هنوز هویدا نشده بود. با هم در شهر کهنه کابل همسایه بودیم. در خم کوچه ما پینه دوز پیری با قیافه غمگین و پیشانی پر چین کنار دکان قصابی غرفه کوچکی داشت. هر باری که از کنارش میگذشتیم، ظاهر که تازه آوازخوانی را آنزمان شروع کرده بود، برایم میگفت اگر بتوان به کمک هنر حداقل یک چین از پیشانی این موچی را باز کرد و برای یک لحظه کوتاه برایش لبخند و آرامش اهدا کرد، زندگی به زیستنش می ارزد و اینکار با فتح کشوری برابر خواهد بود. بالاخره روزی همینطور هم شد و او به هدفش رسید! ظاهر هویدا نه تنها قلوب مهربان همه مردم کشور خود را فتح کرد بلکه به مملکت ایران هم لشکر کشید و تک و تنها بدون اسلحه و ساز و برگ جنگی قلبهای مردم ایران را نیز فتح کرده است. امروز در کوچه و بازار و خانه ای در ایران نیست که مردم آهنگ (کمر باریک من) او را زمزمه نکنند.
هویدا حرفش را قطع نموده و برایم گفت: زیاد هم به حرفهایش توجه نکن، چون دوست دارد گاهی مبالغه کند.
خلیل با خنده گفت: تواضع و شکسته نفسی گپ خوب است ولی بگذار بفهمد با کی طرف میباشد.
و من ظاهر هویدا را دیدم که با آن قد و پاهای درازش در حالیکه بالای اسپ لاغری سوار است و نیزه بر دست دارد به جنگ آسیاب های بادی میرود و من نیز چون سانچو پانسر سوار بر خری در کنارش روان هستم. راستی که این مرد با آن اندیشه های انسانی و ظاهر مهربانش چقدر به قهرمان سروانتس، دون کیشوت شباهت داشت.
***
خانه ظاهر هویدا برای من به کانون گرم مملو از محبت و عشق مبدل شده بود. مادر هویدا با آن لبخند مهربانش با سخاوت و بزرگمنشی در گوشه ای از قلبش برایم جای داد و مقام خاصی در زندگی ام یافت. هرزمانی که بسویش میدیدم باورم می آمد که مردان بزرگ در آغوش زن های بزرگتری پرورده شده اند. مادر هویدا دلیل روشن بر صدق این مدعا بود. همچنان هر زمانی که مهربانی، زیبایی و عشق خانم هویدا را به او میدیدم، با خود میگفتم اگر او نمیبود آیا هویدا را با همین خصوصیات در مقابل میداشتم؟ به یقین که نه... آری این مهربانی وعشق زنهای مهربانی که در چهره های مادر و همسر هویدا متبارز شده بودند، می باشد که زندگی هویدا را چنین بارور و پرهنر ساخته است. هرچه بیشتر زمان میگذشت، خانه هویدا بیشتر و بیشتر به مرکزملاقات من با هنر و هنرمندان مبدل میشد. امروز که به آن خانه و به آنروزها می اندیشم این بیت مولانا در ذهنم میگذرد:
"این خانه که پیوسته در او چنگ و چغانه است
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه است..."
در آنجا بود که رحیم جهانی و سلما را دیدم و با حیدر سلیم جوان آشنا شدم. هویدا در مورد او میگفت که اگر این جوان هنرش را جدی بگیرد، خداوند صدا و استعداد سرشاری را برایش به ودیعه گذاشته است. امروز میبینم که سخنانش در مورد حیدر سلیم چقدر دقیق بوده است. در منزل هویدا بود که با انگشتان سحرآفرین چیترام آشنا شدم که هنرمندانه طبله و کانگه و چه و چه را می نواخت. حتی روزی چند عدد گیلاس را به اندازه های مختلف پر از آب کرد و با آنها آهنگ های زیبایی را نواخت. تیمورشاه سدوزی را که در پتنوس درم می نواخت و جازبندش معجزه میکرد، حبیب شریف را با آن چهره محجوبش، انجنیر یونس را که شوخی های گرمی با هویدا داشت، ببرک وسا را که در رشته موسیقی تحصیل میکرد، ساربان که با شوخی های هویدا زیر لب میخندید، داود فارانی را که غرغر صدایش کمتر از آن هویدا نبود و تا راجع به فلمی که میخواست بسازد، سخن میگفت سوار بر بال کلماتش به بلخ باستان میرفتم و در دربار کعب قزداری رابعه را میدیدم که به بکتاش عشق می ورزید و حمامی را که با خون او گلگون میشد...، امان اشکریز را با مرزا قلمی هایش ، عاقل شاه پیمانی را با گلباشی هایش، اسد ذکی را با ذکاوت و ظرافت هایش، و... احمد ظاهر را با آن قهقه های مستانه اش که در هر باهمی با هویدا از دوست مشترک شان اسراییل رویا یاد میکردند، هنرمند دیگری که داشت به معمایی مرموز برایم مبدل میگشت. می گفتند که او در دو دستش دو پارچه ذغال را میگیرد و همزمان با هر دو دستش دو اسپ سرکش را بروی پرده نقاشی آنچنان نقاشی میکند که یک سر موی از هم تفاوت ندارند. اسراییل رویا در کنار خطاطی و هنرهای گرافیک ده ها هنر دیگری هم داشت و آهنگ های زیبایی را برای هر دو ظاهر تکرار ناشدنی، ظاهر هویدا و احمد ظاهر ساخته بود. ... چه عجب است که این دو مرد نه تنها نام های شان" ظاهر" ، بلکه تخلص های شان نیز با هم یکی بود، ولی افسوس که یکی در اوج جوانی، استعداد و شهرت خیلی زود چهره در نقاب خاک کشید و هرگز دیگر در جمع دوستان ظاهر نشد و آن دیگر نیز بیش از دو دهه خاموشی گزید.
هویدا طنزهای زیبایی مینوشت. طنزها را با آن حافظه عجیبش از بر برایم میخواند و من قت قت میخندیدم و آرزو میکردم که ایکاش منهم میتوانستم به ظرافت او بیندیشم و بنویسم. زمانی که جلال نورانی به نزدش می آمد، از استاد علی اصغربشیر هروی، مهدی بشیر، نوین و ترجمان قصه میکردند. خاطره های نخستین روزهای نوشتن داستان های دنباله دار رادیو دوباره زنده میشد که مرحوم استاد رفیق صادق، ظاهر هویدا و داود فارانی داستان (سه تفنگدار) نوشته الکساندر"سه ماه" را از دیدگاه خود شان به شکل درامه رادیویی نوشته بودند و بعد از چند شب پخش آن درامه نمیدانستند چگونه داستان را ادامه بدهند و تمام کنند. زلمی خندان به هویدا گفته بود برادری دارم که محصل پوهنحی حقوق است و گاهی هم مینویسد، چطور است او را نیز امتحان کنیم. جلال نورانی به دفتر ایشان آمده بود و پس از آنکه کاغذ سفیدی را در برابرش نهاده بودند، اوقلم برداشته و بقیه داستان را نوشته بود. بدینگونه پیش چشم هویدا و دوستانش نویسنده و طنزنویس بی همتای دیگری در پهنه ادبیات دری متولد شده بود.
***
حالا که ازان روزها سالها میگذرد و هویدا از شهر و مردمش فرسنگها دور است، من در حیرتم که هویدا روزگارش را چسان میگذراند. در گذشته ها هر زمانیکه دلش میگرفت، به شهر کهنه کابل میرفت. نیرو و توانمندی اش را در خم و پیچ کوچه های کاه فروشی و کتاب فروشی، در سلام یک رهگذر تنها، پرواز کبوترها بر فراز بام ها و دویدن اطفال خندان به دنبال گدی پران های آزاد شده جستجو میکرد و می یافت.
اینک که در میان سمنت و آهن آسمان خراش ها و بزرگ راه های دنیای پرزرق و برق و پرسروصدای غرب اسیر است، چه حال و هوایی دارد...؟ تسکین، نیرو و قدرتش را در چه می جوید و می یابد...؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر