شماره 80 و 81/شنبه 28 جوزای 1390/18 جون 2011
نوشته: فاخته
استاد رهی معیری در آن لحظاتی سهمگین وسنگین آخرین رمق حیات که از وعده خلافی های دهر ناپایدار به گلرخ معیری آخرین شکوه هایش را در قالب شعر دیکته میکرد، شابد در تخیلش هم نمیگنجید که روزی جوانی به نام احمد ظاهر آن ترانه ها را در باغستان های شمالی وپغمان آنچنان هنرمندانه وجاودانه سر دهد که ورد زبان جوانان منطقه گردد. حقا که احمد ظاهر ترانه های رهی را چنان عاشقانه و مستانه فریاد کشید که طنین پژواک دلنشینش سه دهه پس از مرگ آن جوانمرگ هنوز در کوی وبزن وبیشه و مأمن افغانستان زنده است ونسلی را که نه رهی را دیده ونه احمد ظاهر را اکنون از لابلا ی این آهنگ ها به دنبال خود میکشد. برخی از صاحبنظران از این زاویه احمد ظاهر را هنرمند بین المللی میدانند او از طریق انتخاب اشعار آهنگ هایش افغانستان را با شعرایی چون رهی معیری ، سیمین بهبهانی ، فروغ فرخزاد ، ابوالقاسم لاهوتی وسایر بزرگان متقدم ومتأخر حوزه زبان فارسی ایران وتاجکستان پیوند داد و کاپی هایش ازهنرمندان شبه قاره وایران کشور را با منطقه و جهان تا آن حد نزدیک ساخت که لقب الویس پریسلی را کمایی کرد. احمد ظاهر که در زندگی مادی احتیاجی نداشت در عالم روانی گرسنه بود و هر کجا به دنبال ناله وشعر وترانه میگشت . گاهی از صدای پنیر فروش حاشاوه بی خود می شد، زمانی در خیابان های مرکز و ولایات داخل کشور و سرزمین هند با هارمونیه میبرامد، وشبها با یاران و همراهانی چون استاد نینواز، توریالی شفق و دیگران ناله های مستانه سر میداد.
تا آنجا که به همسویی و هم خویی هنری احمد ظاهر و رهی ارتباط میگیردوقتی می خواند که استاد رهی در آخرین لحظه حیات دیکته میکند که:
صبا از من پیامی ده به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یانه؟
اوراق دیگر آن دیوان را میشوراند و از متن آن ناله جانانه سر میداد که:
نداند رسم یاری بیوفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دل آزاری که من دارم
وگر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری
دل آزاری دگر جوید دل آزاری که من دارم
گهی خاری کشم از پای ، گهی دستی زنم برسر
به کوی دلفریبان این بود کاری که من دارم
رهی آن مه به سوی من به چشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم
میگویند رهی تا آخر تنها زیست وهر گز به آنکه به یادش نجوا میکرد نرسید واین داغ نرسیدن به عشق را به گور برد. چنانکه بر سنگ مزارش نوشت:
زسوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی یاد رهی کن
و در همنوایی با همین سوز سینه رهی سالها بعد احمد ظاهر دیوانش را میشوراند ودر پرده های ساز میخواند:
دور از تو هر شب تا سحر، گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی ،از گریه یی بی حاصلم
چون سایه دور از روی تو، افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو، وای از امیدی باطلم
از بسکه با جان ودلم، ای جان ودل آمیختی
چون نگهت از آغوش گل، بوی تو خیزد از دلم
لبریز اشکم جام کو ، آن آب آتش فام کو
وآن مایه آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل،آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل،وزکار دنیا غافلم
در عشق ومستی داده ام، بود ونبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو، دیوانه ام یا عاقلم
چون اشک میلرزد دلم ،از موج گیسویی رهی
با آنکه در طوفان غم ،دریا دلم دریا دلم
اگر رهی از وعده خلافی ها و گوش به فریاد نکردن های یارش مینالد که:
رهی از ناله ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یانه
احمد ظاهر از آزادگی ووارستگی دیوان رهی الهام میگیرد که :
برخاطر آزاده غباری زکسم نیست
سروی چمنم شکوه یی از خار وخسم نیست
از کوی تو بی ناله وفریاد گذ شتم
چون قافله عمر نوایی جرسم نیست
افسرده ترم ازنفس باد خزانی
کان نوگل خندان نفسی همنفسم نیست
صیاد زپیش آید وگرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش وپسم نیست
بیحاصلی وخواری من بین که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دوسه پیمانه بسم نیست
احمد ظاهر با الهام از اوراق دیوان رهی ازجفای خاروگل چمن، رخت ازدمن همچون نسیم چمن کشیده از قول رهی روایت میکند که:
بسکه جفا زخار وگل، دید دلی رمیده ام
همچون نسیم از این چمن، پای برون کشیده ام
شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من ،عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود
تاتو زمن بریده ای، من زجهان بریده ام
تا به کنار من بودی ،بود به جا قرار دل
رفتی ورفت راحت از خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی ،کشته مرا فراق تو
تاتو به داد من رسی ،من به خدا رسیده ام
چون به بهار سر کند ،لاله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن ،از دل داغدیده ام
یازره وفا بیا، یازدل رهی برو
سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام
تاثیر کلام رهی را بر احمد ظاهر از این زاویه به خوبی میتوان درک کرد که فضای روحی احمد ظاهر مانند یک پیانوی در انتظار ریختن ترانه جانانه وعاشقانه بود که حقا استاد رهی معیری ازطبع وقاد وقریحه شادش در آن تصنیف هایی را ریخت که پژواک سرمدی آن از حنجره طلایی احمد ظاهر اکنون از نسلی به نسلی آن را حکایت و روایت میکند.Ÿ
نوشته: فاخته
استاد رهی معیری در آن لحظاتی سهمگین وسنگین آخرین رمق حیات که از وعده خلافی های دهر ناپایدار به گلرخ معیری آخرین شکوه هایش را در قالب شعر دیکته میکرد، شابد در تخیلش هم نمیگنجید که روزی جوانی به نام احمد ظاهر آن ترانه ها را در باغستان های شمالی وپغمان آنچنان هنرمندانه وجاودانه سر دهد که ورد زبان جوانان منطقه گردد. حقا که احمد ظاهر ترانه های رهی را چنان عاشقانه و مستانه فریاد کشید که طنین پژواک دلنشینش سه دهه پس از مرگ آن جوانمرگ هنوز در کوی وبزن وبیشه و مأمن افغانستان زنده است ونسلی را که نه رهی را دیده ونه احمد ظاهر را اکنون از لابلا ی این آهنگ ها به دنبال خود میکشد. برخی از صاحبنظران از این زاویه احمد ظاهر را هنرمند بین المللی میدانند او از طریق انتخاب اشعار آهنگ هایش افغانستان را با شعرایی چون رهی معیری ، سیمین بهبهانی ، فروغ فرخزاد ، ابوالقاسم لاهوتی وسایر بزرگان متقدم ومتأخر حوزه زبان فارسی ایران وتاجکستان پیوند داد و کاپی هایش ازهنرمندان شبه قاره وایران کشور را با منطقه و جهان تا آن حد نزدیک ساخت که لقب الویس پریسلی را کمایی کرد. احمد ظاهر که در زندگی مادی احتیاجی نداشت در عالم روانی گرسنه بود و هر کجا به دنبال ناله وشعر وترانه میگشت . گاهی از صدای پنیر فروش حاشاوه بی خود می شد، زمانی در خیابان های مرکز و ولایات داخل کشور و سرزمین هند با هارمونیه میبرامد، وشبها با یاران و همراهانی چون استاد نینواز، توریالی شفق و دیگران ناله های مستانه سر میداد.
تا آنجا که به همسویی و هم خویی هنری احمد ظاهر و رهی ارتباط میگیردوقتی می خواند که استاد رهی در آخرین لحظه حیات دیکته میکند که:
صبا از من پیامی ده به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یانه؟
اوراق دیگر آن دیوان را میشوراند و از متن آن ناله جانانه سر میداد که:
نداند رسم یاری بیوفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دل آزاری که من دارم
وگر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری
دل آزاری دگر جوید دل آزاری که من دارم
گهی خاری کشم از پای ، گهی دستی زنم برسر
به کوی دلفریبان این بود کاری که من دارم
رهی آن مه به سوی من به چشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم
میگویند رهی تا آخر تنها زیست وهر گز به آنکه به یادش نجوا میکرد نرسید واین داغ نرسیدن به عشق را به گور برد. چنانکه بر سنگ مزارش نوشت:
زسوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی یاد رهی کن
و در همنوایی با همین سوز سینه رهی سالها بعد احمد ظاهر دیوانش را میشوراند ودر پرده های ساز میخواند:
دور از تو هر شب تا سحر، گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی ،از گریه یی بی حاصلم
چون سایه دور از روی تو، افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو، وای از امیدی باطلم
از بسکه با جان ودلم، ای جان ودل آمیختی
چون نگهت از آغوش گل، بوی تو خیزد از دلم
لبریز اشکم جام کو ، آن آب آتش فام کو
وآن مایه آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل،آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل،وزکار دنیا غافلم
در عشق ومستی داده ام، بود ونبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو، دیوانه ام یا عاقلم
چون اشک میلرزد دلم ،از موج گیسویی رهی
با آنکه در طوفان غم ،دریا دلم دریا دلم
اگر رهی از وعده خلافی ها و گوش به فریاد نکردن های یارش مینالد که:
رهی از ناله ام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یانه
احمد ظاهر از آزادگی ووارستگی دیوان رهی الهام میگیرد که :
برخاطر آزاده غباری زکسم نیست
سروی چمنم شکوه یی از خار وخسم نیست
از کوی تو بی ناله وفریاد گذ شتم
چون قافله عمر نوایی جرسم نیست
افسرده ترم ازنفس باد خزانی
کان نوگل خندان نفسی همنفسم نیست
صیاد زپیش آید وگرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش وپسم نیست
بیحاصلی وخواری من بین که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دوسه پیمانه بسم نیست
احمد ظاهر با الهام از اوراق دیوان رهی ازجفای خاروگل چمن، رخت ازدمن همچون نسیم چمن کشیده از قول رهی روایت میکند که:
بسکه جفا زخار وگل، دید دلی رمیده ام
همچون نسیم از این چمن، پای برون کشیده ام
شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من ،عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود
تاتو زمن بریده ای، من زجهان بریده ام
تا به کنار من بودی ،بود به جا قرار دل
رفتی ورفت راحت از خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی ،کشته مرا فراق تو
تاتو به داد من رسی ،من به خدا رسیده ام
چون به بهار سر کند ،لاله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن ،از دل داغدیده ام
یازره وفا بیا، یازدل رهی برو
سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام
تاثیر کلام رهی را بر احمد ظاهر از این زاویه به خوبی میتوان درک کرد که فضای روحی احمد ظاهر مانند یک پیانوی در انتظار ریختن ترانه جانانه وعاشقانه بود که حقا استاد رهی معیری ازطبع وقاد وقریحه شادش در آن تصنیف هایی را ریخت که پژواک سرمدی آن از حنجره طلایی احمد ظاهر اکنون از نسلی به نسلی آن را حکایت و روایت میکند.Ÿ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر