شماره(182) چهارشنبه 11 سرطان 1393 / 2 جولای 2014
گفتگوی ذبیح الله امان یار با ظاهر هویدا
مرحوم ظاهر هویدا از هنرمندانیست که در تاریخ موسیقی آماتور افغانستان جایگاه خاص و برجسته دارد. جالب است اگر بدانیم که این سیمای برجسته هنر از فراز و فرودهایی به این مرتبه رسیده که حتا تصورش دشوار میباشد، بیایید این مسیر پر از فراز و نشیب رسیدن به قله شهرت هویدا را در گفتگوی ذبیح ا لله امانیار با هویدا از زبان خودش بخوانیم:
پرسش: چطور دریافتید که آوازخوان هستید؟ درآغازچگونه خود را به مردم معرفی نمودید؟ بعد چه تصامیم پیرامون هنرتان درپیش گرفتید؟ خلاصه اینکه چه وقت چون ماه چهارده هویداشدید؟
پاسخ: نام خدا این سوال تمام زندگی مرا دربرمی گیرد که ظاهرا مختصر، ولی پاسخ بدان باید خیلی مفصل باشد. البته سوال شماخیلی ژورنالستیکی وماهرانه طرح شده، ولی جواب من این چنین ماهرانه نخواهدبود. به هرحال میپردازم به پاسخ سوال تان:
کودکی بودم که خود را درمزارشریف یافتم. پدربزرگوارم درآنجا وظیفه دولتی ورسمی داشت وبه صفت مدیر اتاقهای تجارت آن ولایت ایفای وظیفه میکرد. او مرد روشنفکر و اهل مطالعه وقلم و موسیقی بود و موسیقی را نهایت دوست داشت. درآنزمان کتابخانه یی بسیار باارزش وکتابهای معتبررادراختیارداشت. در ضمن طبع شعری داشت وسروده های راسروده بود. در آنجادوپایه هارمونیه، یکی برای کبیرهویدای سه ساله دیگری برای ظاهرهویدای پنجساله خریداری نمود. در آنزمان درشهرمزارشریف جوانی به اسم(رمضان) یگانه آوازخوانی بود که بموسیقی دسترسی وفعالیت داشت. در محافل عروسیهاوشادیهای مردم اشتراک میکرد. این جوان تا آنوقت ازدواج نکرده بود وبخاطردارم که پدرعزیزم او را استخدام نمود تاهارمونیه را برای ما بیاموزاند.
درطول چندسالیکه مانزد او هارمونیه می آموختیم، درهمین فاصله او ازدواج نمود وبرای بار اول در زندگی درمحفل عروسی استاد هارمونیه هنرنمایی نمودیم. هفت ساله بودم که پدربزرگوارم وفات یافت. بعد از مرگ پدر آموزش موسیقی متوقف، زندگی ما ابتر، آواره وخانه بدوش و درکشورخود متواری گردیدیم. زمانیکه بکابل آمدیم برادرانم (کبیر) پنج ساله و (منیر) یکساله بودند. آنچه اندوخته داشتیم همه در کابل به باد فنارفت وزندگی برای ما نهایت مشکل شده بود. خانه بدوش وکرایه نشین شده وحتی درسالی چندین بارکوچ کشی ونقل مکان مینمودیم. مادر بزرگوارم درکابل ما را شامل مکتب نمود وموسیقی را ترک گفتیم زیرا امکانات میسرنبود ولی گاه گاهی نظربه علاقه یی که به موسیقی داشتیم در اوقات فراغت بین هم مشق و تمرین موسیقی داشتیم. به هرحال به تحصیل ادامه داده تا اینک درمکاتب روزی رابه عنوان روزمعلم تعین و از آن تجلیل به عمل میآوردند.
من وکبیردرصنفهای ششم وهفتم مکتب استقلال درس میخواندیم. درجشن های معلم عادت برآن بود که هرصنف کمپی داشت و در آنجا همان صنف اگر هنرمندی می داشت برای معلمین وشاگردان سایرصنوف که درآن خیمه میآمدند، نمایشاتی را انجام داده وازآنها پذیرایی میکردند. همه راچای وبسکویت وشرینی میدادند. یکی ازدوستان خانواده ماکه قبلا به شوروی رفته بود، دربازگشت (ماندولینی) باخودآورده بود. روزی به منزل ما آمد ومشاهده نمود که مابا یک(تونت) کوچک پلاستیکی که ازجایی دریافته بودیم تمرین موسیقی مینمودیم. دوست ما که انجنیرعزیزنام داشت گفت من ماندولینی را از شوروی باخودآورده وازآن استفاده نتوانسته برای شمامیآورم.
همان بودکه ماندولین رابرای ماآورد. کبیر هویداکه استعدادعالی درموسیقی داشت، بنواختن ماندولین آغازکردوزودآموخت. به تعقیب اومن ماندولین راآموختم. درجشن معلم برای باراول به صفت ماندولین نوازان لیسه استقلال سهم گرفتیم. در جشن معلم مانندجشن استقلال هروزارتخانه یک کمپ داشت وگروپی ازموسیقی نوازان رااستخدام میکردند تابرای مردم نمایشاتی راانجام دهند. درجشن معلم هر صنفی دارای خیمه یی کوچکی بود. هرمکتب ازخودارکستر موسیقی وتیاترجداگانه یی داشتند.
درآن زمان دومکتب نظربه سایرمکاتب پیشقدم تربودند. یکی لیسه استقلال ودیگری لیسه نجات که بعدا به لیسه امانی مسمی شد . مکاتب پسران ومکاتب دختران اکثرا درکمپه، برنامه های هنری را مشرکا اجرا میکردند. چنانکه مکتب استقلال بامکتب ملالی که زبان خارجی هردومکتب فرانسوی بودومکتب امانی بامکتب زرغونه وبه همین ترتیب سایرمکاتب پسران ودختران باهم فعالیتهای مشترکی را ازپیش می بردند. دراولین جشن معلم، شهید فضل احمد ذکریا (نینواز) که ازفارغ التحصیلان مکتب استقلال ودرآن زمان کارمند وزارت امورخارجه بود، سرپرستی گروپ موسیقی مکتب استقلال رابه عهده وسرپرستی بخش تیاتر را محترم استاد محمدعلی رونق بدوش گرفته بودند. آقای رونق ازفارغان مکتب استقلال وتحصیل کرده فرانسه واز کارگردانهای نهایت معروف کشور که آثار(مولیر) توسط ایشان درافغانستان معرفی گردید. درابتدا قبل ازفرا گرفتن ماندولین درسن۱۳سالگی به تیاتر روی آورده بودم و درنمایشات مکتب نقش فیلسوف در درامه (ازدواج اجباری) اثر مولیر را ایفا و به نام محمدظاهر فیلسوف در مکتب مشهور بودم. دوسه سالی به همین ترتیب جشن معلم برگزار میشد وما در آن نقش آفرینی میکردیم. درسال دوم که من ماندولین را مینواختم درنمایشات مکتب آهنگی بایدبشکل کورس خوانده میشد. آهنگ را هنرمندخوب ما اکبر رامش که حالا خداوند (ج) او را بیامرزد اجرامیکرد ومحترم شهید نینواز آنر اکمپوزنموده بود وباید قسمتی ازین آهنگ بصورت کورس اجرا میشد. برای اجرای کورس احمدشاه علم، عزیز تسلیم و من انتخاب شدیم. صدای من نظربه سایر صدا ها بلندتر بود. محترم نینواز شهید و احمدشاه علم صدایم را پسندیده ازمن تقاضا نمودند تا آهنگ بسرایم. وهمان بودکه آهنگی راتهیه وقراربود در روز اجرای کنسرت مکتب درسینمای کابل، قبل ازآنکه نمایشنامه روی استیژ آید، بخوانم. درین کنسرت (حمید جان اعتمادی) که از خانواده سلطنتی بود وآواز خیلی خوبی داشت، هرچند در رادیو آهنگ نخوانده بود، ولی درمحافل خصوصی میخواند چون آوازخوب داشت همه وبخصوص خانمها او را بیشتردوست داشتند، اشتراک داشت و ارکستر را رهنمایی میکرد. انانسر دربالای استیژانانس داد که حالا حمیدجان اعتمادی آهنگهای راپیشکش تان میسازد. مردم باکف زدنهای پیاپی او را استقبال مینمودند ولی حمید جان نمیخواست که بالای استیژ حاضر وآهنگ بسراید. او دست مرا گرفته و بالای استیژ با خود برده گفت که بخوان من ناچار روی استیژ به عقب مکروفون قرار گرفتم. ارکستر مرا در آهنگم همرایی نمود ولی مورد علاقه مردم واقع نگردیدم، همه صد امیزدند: حمید جان حمید جان وکف میزدند. تماشاچیان مرا نمیخواستند که برایشان بخوانم. زیرا باراول مردم یک آدم درازقامت بارخساره های درون رفتگی وبد لباس را میدیدند که آواز میخواند. بهرحال یتیم بچه بودم، وضع اقتصادی ام خراب بود. به این ترتیب موردتوجه مردم قرارنگرفتم و مرا نخواستند. فقط همه حمید جان اعتمادی میگفتند وبس. با یک تعظیم بیمعنا استیژ را ترک وعقب صحنه رفتم. این مطلب رابه خاطری باطول وعرض بیان داشتم که همین نقطه یی عطفی بوددرزندگی هنری من. نقطه یی عطف و چرخش به سوی موسیقی بصورت جدی. ازهمین نپذیرفتن مردم درهمان لحظه ودرروی همان استیژ، ازهمان جاآغازیافت. درآنروزخیلی ناراحت بودم، مرا نپذیرفته بودند ، مرانخواستند بخوانم. درآن تالاردوستان ونزدیکان من نیز حضورداشتند. ازآنهاشرمیده بودم. به هرحال بخش موسیقی ختم شدونمایشات تیاتری آغازیافت. درنمایشنامه (ازدواج اجباری)اثرمولیرنقش فیلسوف راخوب اجرا کردم وهمه حاضرین برایم کف زده وسخت مورد استقبال واقع شدم. نمایشنامه پایان یافت امامردم همچنان برایم کف میزدند. چون ریش ولباس قرن(۱۷ـ۱۸)م رابه تن داشتم هیچکس مرانشناخته که من همان آوازخوانی میباشم که چندلحظه قبل مرانگذاشته بودند بخوانم. ارکستر بنواختن آغازکرد وپرده استیژآهسته آهسته بازشد ومن باهمان سرووضع ولباس نمایش درامه شروع به خواندن آهنگی نمودم. درختم آهنگ چنان مورد استقبال مردم قرارگرفتم که فکرش راهم کرده نمیتوانستم. مردم برایم کف میزدندجلوصحنه رفته ریش، کلاه وچپن نمایشنامه فیلسوف راازخوددورساخته گفتم: حاضرین گرامی من همان آوازخوانی هستم که چندلحظه قبل مرا نگذاشتید آوازبخوانم. حالامرا تشویق نموده کف میزنید. استیژراترک گفتم. چندلحظه بعددوباره روی استیژبرگشته ودرمقابل مکروفون قرارگرفته گفتم: حضارگرامی! قبلا که من میخواستم برای شما بخوانم، شما نخواستید. حالاکه شما میخواهید من نمیخوانم و استیژ را ترک گفتم.
ازهمان زمان لذت نی گفتن رادریافتم. نی گفتن دربرابر نا معقولیته، نی گفتن در برابر زورگوییها و تحمیل کردنه، نی گفتن در برابر حق تلفیهاو. . . . این بود قصه یی آوازخوان شدنم که ازهمین جا آغازشد.
به تعقیب آن باهنرمند گرامی عزیزآشنابه رادیو مراجعه وهمکاری هنری ام را آغازنمودم. اولین ارکستر آماتور را تشکیل و در سال (۱۳۴۲) خورشیدی برای باراول برنامه های خودراازطریق رادیوافغانستان پخش کردیم. ازآن وقت به بعدظاهرفیلسوف ظاهرهویدا گردید.
بقیه در آینده
گفتگوی ذبیح الله امان یار با ظاهر هویدا
مرحوم ظاهر هویدا از هنرمندانیست که در تاریخ موسیقی آماتور افغانستان جایگاه خاص و برجسته دارد. جالب است اگر بدانیم که این سیمای برجسته هنر از فراز و فرودهایی به این مرتبه رسیده که حتا تصورش دشوار میباشد، بیایید این مسیر پر از فراز و نشیب رسیدن به قله شهرت هویدا را در گفتگوی ذبیح ا لله امانیار با هویدا از زبان خودش بخوانیم:
پرسش: چطور دریافتید که آوازخوان هستید؟ درآغازچگونه خود را به مردم معرفی نمودید؟ بعد چه تصامیم پیرامون هنرتان درپیش گرفتید؟ خلاصه اینکه چه وقت چون ماه چهارده هویداشدید؟
پاسخ: نام خدا این سوال تمام زندگی مرا دربرمی گیرد که ظاهرا مختصر، ولی پاسخ بدان باید خیلی مفصل باشد. البته سوال شماخیلی ژورنالستیکی وماهرانه طرح شده، ولی جواب من این چنین ماهرانه نخواهدبود. به هرحال میپردازم به پاسخ سوال تان:
کودکی بودم که خود را درمزارشریف یافتم. پدربزرگوارم درآنجا وظیفه دولتی ورسمی داشت وبه صفت مدیر اتاقهای تجارت آن ولایت ایفای وظیفه میکرد. او مرد روشنفکر و اهل مطالعه وقلم و موسیقی بود و موسیقی را نهایت دوست داشت. درآنزمان کتابخانه یی بسیار باارزش وکتابهای معتبررادراختیارداشت. در ضمن طبع شعری داشت وسروده های راسروده بود. در آنجادوپایه هارمونیه، یکی برای کبیرهویدای سه ساله دیگری برای ظاهرهویدای پنجساله خریداری نمود. در آنزمان درشهرمزارشریف جوانی به اسم(رمضان) یگانه آوازخوانی بود که بموسیقی دسترسی وفعالیت داشت. در محافل عروسیهاوشادیهای مردم اشتراک میکرد. این جوان تا آنوقت ازدواج نکرده بود وبخاطردارم که پدرعزیزم او را استخدام نمود تاهارمونیه را برای ما بیاموزاند.
درطول چندسالیکه مانزد او هارمونیه می آموختیم، درهمین فاصله او ازدواج نمود وبرای بار اول در زندگی درمحفل عروسی استاد هارمونیه هنرنمایی نمودیم. هفت ساله بودم که پدربزرگوارم وفات یافت. بعد از مرگ پدر آموزش موسیقی متوقف، زندگی ما ابتر، آواره وخانه بدوش و درکشورخود متواری گردیدیم. زمانیکه بکابل آمدیم برادرانم (کبیر) پنج ساله و (منیر) یکساله بودند. آنچه اندوخته داشتیم همه در کابل به باد فنارفت وزندگی برای ما نهایت مشکل شده بود. خانه بدوش وکرایه نشین شده وحتی درسالی چندین بارکوچ کشی ونقل مکان مینمودیم. مادر بزرگوارم درکابل ما را شامل مکتب نمود وموسیقی را ترک گفتیم زیرا امکانات میسرنبود ولی گاه گاهی نظربه علاقه یی که به موسیقی داشتیم در اوقات فراغت بین هم مشق و تمرین موسیقی داشتیم. به هرحال به تحصیل ادامه داده تا اینک درمکاتب روزی رابه عنوان روزمعلم تعین و از آن تجلیل به عمل میآوردند.
من وکبیردرصنفهای ششم وهفتم مکتب استقلال درس میخواندیم. درجشن های معلم عادت برآن بود که هرصنف کمپی داشت و در آنجا همان صنف اگر هنرمندی می داشت برای معلمین وشاگردان سایرصنوف که درآن خیمه میآمدند، نمایشاتی را انجام داده وازآنها پذیرایی میکردند. همه راچای وبسکویت وشرینی میدادند. یکی ازدوستان خانواده ماکه قبلا به شوروی رفته بود، دربازگشت (ماندولینی) باخودآورده بود. روزی به منزل ما آمد ومشاهده نمود که مابا یک(تونت) کوچک پلاستیکی که ازجایی دریافته بودیم تمرین موسیقی مینمودیم. دوست ما که انجنیرعزیزنام داشت گفت من ماندولینی را از شوروی باخودآورده وازآن استفاده نتوانسته برای شمامیآورم.
همان بودکه ماندولین رابرای ماآورد. کبیر هویداکه استعدادعالی درموسیقی داشت، بنواختن ماندولین آغازکردوزودآموخت. به تعقیب اومن ماندولین راآموختم. درجشن معلم برای باراول به صفت ماندولین نوازان لیسه استقلال سهم گرفتیم. در جشن معلم مانندجشن استقلال هروزارتخانه یک کمپ داشت وگروپی ازموسیقی نوازان رااستخدام میکردند تابرای مردم نمایشاتی راانجام دهند. درجشن معلم هر صنفی دارای خیمه یی کوچکی بود. هرمکتب ازخودارکستر موسیقی وتیاترجداگانه یی داشتند.
درآن زمان دومکتب نظربه سایرمکاتب پیشقدم تربودند. یکی لیسه استقلال ودیگری لیسه نجات که بعدا به لیسه امانی مسمی شد . مکاتب پسران ومکاتب دختران اکثرا درکمپه، برنامه های هنری را مشرکا اجرا میکردند. چنانکه مکتب استقلال بامکتب ملالی که زبان خارجی هردومکتب فرانسوی بودومکتب امانی بامکتب زرغونه وبه همین ترتیب سایرمکاتب پسران ودختران باهم فعالیتهای مشترکی را ازپیش می بردند. دراولین جشن معلم، شهید فضل احمد ذکریا (نینواز) که ازفارغ التحصیلان مکتب استقلال ودرآن زمان کارمند وزارت امورخارجه بود، سرپرستی گروپ موسیقی مکتب استقلال رابه عهده وسرپرستی بخش تیاتر را محترم استاد محمدعلی رونق بدوش گرفته بودند. آقای رونق ازفارغان مکتب استقلال وتحصیل کرده فرانسه واز کارگردانهای نهایت معروف کشور که آثار(مولیر) توسط ایشان درافغانستان معرفی گردید. درابتدا قبل ازفرا گرفتن ماندولین درسن۱۳سالگی به تیاتر روی آورده بودم و درنمایشات مکتب نقش فیلسوف در درامه (ازدواج اجباری) اثر مولیر را ایفا و به نام محمدظاهر فیلسوف در مکتب مشهور بودم. دوسه سالی به همین ترتیب جشن معلم برگزار میشد وما در آن نقش آفرینی میکردیم. درسال دوم که من ماندولین را مینواختم درنمایشات مکتب آهنگی بایدبشکل کورس خوانده میشد. آهنگ را هنرمندخوب ما اکبر رامش که حالا خداوند (ج) او را بیامرزد اجرامیکرد ومحترم شهید نینواز آنر اکمپوزنموده بود وباید قسمتی ازین آهنگ بصورت کورس اجرا میشد. برای اجرای کورس احمدشاه علم، عزیز تسلیم و من انتخاب شدیم. صدای من نظربه سایر صدا ها بلندتر بود. محترم نینواز شهید و احمدشاه علم صدایم را پسندیده ازمن تقاضا نمودند تا آهنگ بسرایم. وهمان بودکه آهنگی راتهیه وقراربود در روز اجرای کنسرت مکتب درسینمای کابل، قبل ازآنکه نمایشنامه روی استیژ آید، بخوانم. درین کنسرت (حمید جان اعتمادی) که از خانواده سلطنتی بود وآواز خیلی خوبی داشت، هرچند در رادیو آهنگ نخوانده بود، ولی درمحافل خصوصی میخواند چون آوازخوب داشت همه وبخصوص خانمها او را بیشتردوست داشتند، اشتراک داشت و ارکستر را رهنمایی میکرد. انانسر دربالای استیژانانس داد که حالا حمیدجان اعتمادی آهنگهای راپیشکش تان میسازد. مردم باکف زدنهای پیاپی او را استقبال مینمودند ولی حمید جان نمیخواست که بالای استیژ حاضر وآهنگ بسراید. او دست مرا گرفته و بالای استیژ با خود برده گفت که بخوان من ناچار روی استیژ به عقب مکروفون قرار گرفتم. ارکستر مرا در آهنگم همرایی نمود ولی مورد علاقه مردم واقع نگردیدم، همه صد امیزدند: حمید جان حمید جان وکف میزدند. تماشاچیان مرا نمیخواستند که برایشان بخوانم. زیرا باراول مردم یک آدم درازقامت بارخساره های درون رفتگی وبد لباس را میدیدند که آواز میخواند. بهرحال یتیم بچه بودم، وضع اقتصادی ام خراب بود. به این ترتیب موردتوجه مردم قرارنگرفتم و مرا نخواستند. فقط همه حمید جان اعتمادی میگفتند وبس. با یک تعظیم بیمعنا استیژ را ترک وعقب صحنه رفتم. این مطلب رابه خاطری باطول وعرض بیان داشتم که همین نقطه یی عطفی بوددرزندگی هنری من. نقطه یی عطف و چرخش به سوی موسیقی بصورت جدی. ازهمین نپذیرفتن مردم درهمان لحظه ودرروی همان استیژ، ازهمان جاآغازیافت. درآنروزخیلی ناراحت بودم، مرا نپذیرفته بودند ، مرانخواستند بخوانم. درآن تالاردوستان ونزدیکان من نیز حضورداشتند. ازآنهاشرمیده بودم. به هرحال بخش موسیقی ختم شدونمایشات تیاتری آغازیافت. درنمایشنامه (ازدواج اجباری)اثرمولیرنقش فیلسوف راخوب اجرا کردم وهمه حاضرین برایم کف زده وسخت مورد استقبال واقع شدم. نمایشنامه پایان یافت امامردم همچنان برایم کف میزدند. چون ریش ولباس قرن(۱۷ـ۱۸)م رابه تن داشتم هیچکس مرانشناخته که من همان آوازخوانی میباشم که چندلحظه قبل مرانگذاشته بودند بخوانم. ارکستر بنواختن آغازکرد وپرده استیژآهسته آهسته بازشد ومن باهمان سرووضع ولباس نمایش درامه شروع به خواندن آهنگی نمودم. درختم آهنگ چنان مورد استقبال مردم قرارگرفتم که فکرش راهم کرده نمیتوانستم. مردم برایم کف میزدندجلوصحنه رفته ریش، کلاه وچپن نمایشنامه فیلسوف راازخوددورساخته گفتم: حاضرین گرامی من همان آوازخوانی هستم که چندلحظه قبل مرا نگذاشتید آوازبخوانم. حالامرا تشویق نموده کف میزنید. استیژراترک گفتم. چندلحظه بعددوباره روی استیژبرگشته ودرمقابل مکروفون قرارگرفته گفتم: حضارگرامی! قبلا که من میخواستم برای شما بخوانم، شما نخواستید. حالاکه شما میخواهید من نمیخوانم و استیژ را ترک گفتم.
ازهمان زمان لذت نی گفتن رادریافتم. نی گفتن دربرابر نا معقولیته، نی گفتن در برابر زورگوییها و تحمیل کردنه، نی گفتن در برابر حق تلفیهاو. . . . این بود قصه یی آوازخوان شدنم که ازهمین جا آغازشد.
به تعقیب آن باهنرمند گرامی عزیزآشنابه رادیو مراجعه وهمکاری هنری ام را آغازنمودم. اولین ارکستر آماتور را تشکیل و در سال (۱۳۴۲) خورشیدی برای باراول برنامه های خودراازطریق رادیوافغانستان پخش کردیم. ازآن وقت به بعدظاهرفیلسوف ظاهرهویدا گردید.
بقیه در آینده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر