۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

ویرانستان غربت

 

اوت 27, 2014
شماره(189) چهارشنبه 5 سنبله 1393 / 27 اگست 2014
نوشته: اسراییل رویا
یک روز صبح زود که دست سحر از قلب اوقیانوس اطلس با پیک لبریز امواج ارغوانی وسوسه ها ،آتش بیقراری میافروخت و نسیم هوسباراش بر نیمرخ خسته ی شهر پیکر فراز نیویارک زر افشانی میکرد ، منِ نا آشنای سرگردان میان جنب و خروش سیل نوخاسته ی جمعیت پرتلاش چون حبـاب بیقـرار مسیر به مسیر کشیده میشدم و سو به سو سبک سبک راه می پیمودم تا آنکه بعد از طی مسافتی چند پس از چرخش های راست و چپ بسیار در حـالیکه ذرات شعاع خورشید آهسته آهسته به گرمی و هیجـان تلاطم امواج این سیل می افزود ، ناگهـان اندیشه ی خود آیی یک بیم نا مرئی از شتابم کاست و قلبم را سخت تکان داد ، لحظاتی نگذشته بود که دیدم مردم شهر در یک چشم بهم زدن بکلی نا پدید شـدند و نبض داغ شهر در یک آن از شور و هیجان باز ایستاد ، عمارت ها به رنگ کبود گراییدند و ساختار های در هم و برهم و پیچیده یی بخود گرفتند ، چراغ ها و لوحه ها نیز رفته رفته نابود گشتند و جز سایه های کمرنگ در کنار جـاده ها ، دیگر هیچ نشانی از نشانی های هویت ها بجا نماند .
در شهر یک نفر تک و تنها ماند ، آن هم من بودم که وامانده و حیران کوچه به کوچه میان سایه ها ره بدل میکردم و در پی این تلاش بودم تا بلکه روزنه ی چاره ساز رهایی از این بند نا مرئی نا بلدی و تنهایی را پیدا کنم . اندیشه ی گریز از این حادثه ی ناگهانی پیوسته در سرم دور میخورد و چرخشهایش ذهنم را خالی کرده میرفت ، در چنین فرصتی که وحشت عجیبی را تحربه میکردم ناگهان یک قاب طلایی کوچک در پشت شیشه ی یکی از مغازه ها توجه ام را جلب کرد و بیدرنگ متوقفم ساخت ،
بعد از آنی چند ، قدمی به پیش برداشته دلم خواست تا آنرا با جرئیاتش از نزدیک تماشا کنم ولی هر چه که نزدیکتر شده میرفتم قاب بطور عجیبی کوچک و کوچکتر شده میرفت تا اینکه در فاصله ی یک قدمی ، قاب بکلی از نظرم نا پدید گردید . . . در این گاه نجوا های موهوم و غیر قابل توصیفی از سایه ها بلند گشت و یک سمفونی غم انگیزی از آن در حال شکل گرفتن شد ، من در حالیکه بر جایم میخکوب شده بودم کم کم حالت صوفیانه یی برایم دست میداد و از یک گونه احساس فریبنده ی زیبا ، یک رقم هیجانی به مثال تماشای سرو دست وپا افشانی های رقص سماع ، همآهنگ با گردش های پژواک هیاهوی خاطره ها لذت میبردم . . . در همین خیال و هوا بودم که ناگه در یک پلک بهم زدن آن سمفونی عجییب و غریب به پایان رسید و به دنبال آن غریو کف زذن های کبوترانی که از پشت یک گنبد طلایی بپرواز در آمدند برخاست ، کبوتران به شکل امواجی آبخیزان بر فراز چند ساختمان کوتاه کبود و خاکستری دو سه دوره یی پر زدند و آهسته آهسته برتاق های کلکین ها و کناره های پیاده رو فرود آمدند و اینسو و آنسو به گشت و گذاز پراکندیدند ، گروهی به چرش پرداخته و چند تایی هم به خاریدن زیر بغل هایشان مشغول گردیدند ، یگان کبوتر گرفتار به دور معشوقه اش دیوانه وار غنبر میزد و با کنار زدن حریفان و رقیبان عشق و پرواداری خویش را به جوره رام ناشدنی اش ابراز میداشت .
آرامش کاذب همچنان حکمفرما بود که یکدم گرد باد پرشتابی ، هوای برخاستن گرفت و با سرعت به چرخش در آمد و این نیم پرده ی یک چشم نمایش را بیرحمانه پاره کرد و سیلی محکمی بر رخ هوس های زود گذر زمان نواخت ، کبوتران با سراسیمگی و بدون خدا حافظی از همدیگر ، به هر سو متفرق شدند . . .من به شدت تکان خورده و با عجله سعی کردم که به تمرکز فکری بپردازم تا خویشتن را دریابم . . . ذهنم همچنان در گیر این رویداد ها بود که بار دیگر چشمم بی اختیار به آن قاب طلایی پشت شیشه ی مغازه افتاد ، فوراًٌ راه ام را چپ کردم تا گویا انکار اش کرده باشم اما هر چه ازآن دورتر شده میرفتم ، قاب بزرگ و بزرگتر شده میرفت و من با دل پر وسوسه نا موفقانه میکوشیدم که دیگر به پشت سر نگاه نکنم . اما پس از برداشتن گامی چند نا گهان بار دیگر چشمم بی اراده به سوی قاب پشت شیشه چرخ زد در عین لحظه شیشه نیز از بر خورد دو محراق جاذب و مجذوب چنان به چرخش در آمد که رعد و برق وحشتناکی از دل آن اوج برخاستن گرفت ، چند لحظه یی سپری نشده بود که نهیب زیر و بم انفجار ، درو دیوار مغازه را بشدت درهم کوبید ، شیشه ی مغازه به سختی شکست و بهر سو پره پره ستاره افشان گردید ، و من حیران دوباره بر جا خشکیدم . . .
با تماشای این صحنه ، لشکر عرصه ی خیالم جنگجویان معرکه ی یقین و گمان را بسرعت متواری ساخت . اما هنوز دقیقه یی سپری نشده بود که تمام گذشته های دور و نزدیک بیخی از خاطرم محو گشت ، حالتی داشتم معلق در فضا ء ، جدا از مکان و جدا از زمان حالتی داشتم مثل یک چیز سبک مثل هوا ، مثل هیچ ! ولی در عین حال چشمم معجزه وار کار میکرد و همچنان منتظر به وقوع پیوستن ماجرایی بود . . . هنوز تصویر شکست حادثه ی شیشه از پرده ی چشمم محو نشده بود که ناگهان دود پرپیچ و تاب غلیظی از درون چوکات فلزی شیشه با چرخش کهکهشان نما یی ، هوا ی دمیدن گرفت و در اندک زمانی بر کران تا کران فضای دید چیره شد . کمی تکان خوردم و این فکر به سرم دور خورد که باید چشم و دل را یکی کنم تا از موهومات وارهم و وارسته گردم!
مشغول گردان و تکرار این اندیشه در ذهنم بودم که فوراً متوجه شدم دود پرپیچ و تاب غلیظ از تیره گی اش کاسته شده میرود و رنگ غبارینی بخود گرفته راهی است ، مکثی کردم و با خود گفتم « گذشت زمان با چه سرعتی بسا حقایق پوشیده ی دور ز دید رس را از پرده ی تردید بیرون میکشد . . . باید صبور بود ، شکیبا بود ، امیدوار بود حتی خوشباور بود ! ولی نباید برای وعده های دروغین و میانخالی انتظار بیهوده و بی ثمر کشید ! دود رفت و زمان کوری بسر آمد ، غبار هم نابود شدنی است . »
همین شعار گونه ها را با خود گفته میرفتم که دیدم پیچ و تاب کم شیمه ی غبار در حال محو شدن است ، اما چیزی که بسیار به تعجبم افزود این بود که غبار درعین کم رنگی با پیچ و تاب هنرمندانه وار ، جمجمه های دست و پای شکسته ی انسان ها را در داخل چوکات به شکل های درهم و برهم به تصویر میکشید و آنگاه آنرا بصورت پخته پرانک چرخان چرخان به هوا پرتاب میکرد ، من چنان مات و مبهوت تماشای این صحنه شدم که بار دیگر نزدیک بود ارتباطم با جهان واقع قطع شود ، اما زود به خود آمدم که نباید خویش را از دست داد !
در همین اندیشه بودم که ناگهان دیدم تصویر ها بی درنگ به کم رنگی بیشتر گراییده و از لای آن نقش یک تکسوار با دستار زیتونی و جامه ی خاکستری سوار بر اسپ سفید در حال جان گرفتن است فی البدیهه در خاطرم گشت که افسون زندگی باز میخواهد مرا به جهان آهنگِ سازِ تعلق بکشاند . . .
لحظاتی سپری نشده بود که اسپ با سوارش به سرعت از چوکات به بیرون تاخت و طرفةالعین دم راهم را گرفت! تکسوار با اسپ بیقرارش یک دو چرخی پیش رویم زد و و سپس فریاد کنان گفت : « آماده شو بیا برویم . »
من با سراسیمگی و صدای گرفته پرسیدم « کجا راهی هستی برادر ؟ »
تکسوار با صدای استوار و پرهیبتش نهیب زد « میروم زادگاهم ، فرصتم به کوتاهی عمرمن است ! »
گفتم « چابکسوار رفتنی ست و این خواب دیدنی ! »
تکسوار خندید و خندید اما در عین شدت خنده یکدم پریشان شد و قطره اشکی در چشمش دوید آنگاه شمرده ـ شکسته، گویی در آخرین لحظه ی زندگی قراردارد و به کسی وصیت میکند ، گفت « گوش کن جان برادر !
خار وطن نوازش کردنی است !
خـار اش توتیـای چشم است و سنـگ سنگـش سجــده
کردنی ، یارا ! ریشه ها را باید آب داد ، تاب داد .
سپیـدار وطن مقـدس اسـت و خـوشـه ی تاک انگورش
پرستیدنی !
یارا ! شگوفه هـای سنجد اش عجب بوی عاشقـانه دارد ،
و هی که چه طراوت جانانه دارد ! میدانی ؟ !
اما گپ آخر ! میدانی چیست گپ آخر ؟ »
با اضطراب گفتم « جیست ؟ »
تکسـوار مکثی کـرد و آنگاه بـا زهرخنـد کـوتـاهی گفت
«حق گرفتنی ست !»
با خود آهسته گفتم «کدام حق؟ از کدام کس؟»
بعد با صدای بلند اما لرزان ادامه دادم :
«جوانمرد بیدار ، ای تکسوار ! هشدار ، هشدار !
مرو از راهی که آمدی و رفتی بار بار ! کانجا نهال های نورس زیر آتشبار قمچین باد ظلمت هر سو سجده کنان می افتند و به دعای ثمر نرسیده خاک و دود میشوند . . . آنجا طفل شیر خوار سرنوشت ، بر گور مادر بخت زار زار میگرید ! آنجا گلوی فریاد التماس هر دره را با سرب و باروت پر میکنند . . . آنجا درخت های صبر را از بیخ و ریشه کنده اند ! آنجا فاتحه ی من و تو دیریست خوانده شده ؟ ! خبر داری یا نه برادر ! »تکسوار آهسته سری جنباند و گفت « تو راست میگویی ! اما من رفتنی هستم جان برادر ، همانطوریکه گفتم فرصتم به اندازه ی کوتاهی عمر من است ! من میروم و تو دانی و خواب های طـلایی شـگفتن گل های باور خیال ات ! »
تکسوار انگه اسپش را هی هی کرد و گرد افشان و شتابان از نظـرم نا پدید شد . و من مثل یک مجسمه ی گرد گرفته ی قرون بیصدا و بی حرکت بر زمین سقوط کردم ! حس نمودم که به سختی شکسته ام ، چنان در نظرم گشت که گویا در ماورای امواج بی انتهای سکوت جای پایم را سایه های شتاب گریز ویران میکنند به شدت احساس تشنگی کردم ، آرزوی خواب کردم تا مگر سراب شفقت سخاوتی بخوابم آید ، در همین آرزو بودم که نا گهان صدای تکان دهنده یی نا شناسی ز دور دست به گوشم طنین انداخت ، صدای یکنواخت که لحظه به لحظه پای کوبی هایش در گوشم شدت میگرفت تا بالاخره توانست مرا از یک پهلو به پهلوی دیگر بیاندازد خیال کردم که از خواب گرانی بیدار میشوم ، صدا هر قدر نزدیک تر شده میرفت به گوشم آشنا تر می نمود ، لحظه یی بود که در عالمی از دنیای تردید کم کم احساس میکردم که واقعاً از خواب بیدار می شوم ، از یک خواب گران واقعی ! آهسته آهسته متوجه شدم که یک قاب طلایی رنگ در چشم نیمه باز و بسته ام ، کوچک و بزرگ و کمرنگ و پررنگ شده میرود ، فهمیدم که افسون خواب از آغوشم در حال ربودن خویش است ، فوراً خود را تکانی دادم و با عجله برخاستم ، محکم نشستم بر سرجای! گمان کردم از خواب هزار ساله یی بیدار شده ام. آه! زنگ ساعت طلایی رنگ سر میزی بود که متواتر جرنگس میکرد . فوری خاموشش کردم و نفس عمیقی کشیدم ، خستگی اراده ی حرکت را ازمن سلب کرده بود ، دوباره دراز افتاده و رفتـم بـه خیــالات دور از لمـس معشـوقـه یی بنــام « زندگی » . . .
هنوز دقایقی سپری نشده بود که : خود آیی ، آن تکسوار باز پیدا میشود و تاخت و تاز نا گهانی اش بی مقدمه سراسر عرصه ی خیالم را اشغال میکند ، به دنبال آن پژواک پی در پی این ندا که « فرصتم به کوتاهی عمر من است ! » تا دور دست های گوش رس طنین میافگند . . .
تکسوار شمشیری بسان درفش بلند کرده و چنان باقوت بر دور سرش می چرخاند که درز های آستین کرتی کهنه اش شرت ، شرت، از بغل شانه، پاره پاره می شود و پیراهن یادگار دست دوز مادرش نیز از شدت عرق ریزی مثل پوست به بدنش می چسپد . . .
تکسوار در صحنه ی دیگری ار کنار گورستان عظیمی که بغل هر گور آن جمجمه ها و استخوان های بیشماری روی هم انباشته شده بود اسپش را چهار نعل می دواند ، شمشیرش چنان برق میزد که گویا حرف میزد . . .
من با جهانی از اندوه درمی یابم که تکسوار تنهاست ، بی همراه ست و در شش جهت تاریک زندگی در تلاش فتح قله ی بلند و چراغان آرزو هاست ! . . .
در این لحظه بود که نا خود آگاه چشمم به آینه ی غبار گرفته ی اتاقم افتاد ، آنجا هم تکسوار را می دیدم که در دل آینه اسپ سپیدش را هله هی کنان میدواند و در میان پرده های مواج گرد و غبار به سرعت دور تر و کوچکتر شده میرود تا اینکه بالاخره به یک نقطه ی سیاه تبدیل گردیده و از نظرم بکلی محو و نا بود میشود در این لحظات سر به هوا بردم و آه ی سردی از سینه بیرون کشیدم ! . . . دو باره به آینه نظر انداختم ، دیدم که نقطه ی سیاه گم شده بار دیگر از دل آینه ، پیدای نقش بستن است و کم کم بزرگتر و نزدیک تر شده میرود و به دنبال آن پس از چرخش های درهم و برهم مکرر ، آهسته آهسته شکل چهره ی خاموش و حسرت زده ی من پدیدار میگردد. . .
در این گاه بود که فریادی کشیدم چنان وحشتناک ؛ که امواج آرام فضای سکوت خانه با غریو هیبتناک اش درهم شکست ! . . . من با عصبانیت و سراسیمگی هر چیزی را که به چشم میخورد و بدستم برابر می آمد پرتابش میکردم بر سقف و در و دیوار و کلکین ! ساعت را چنان محکم بر روی آینه کوبیدم که تا دیگر هرگز جرنگس نکند ، دل آینه هم سخت شکست و ریخت . . . در این موقع بود که فریاد لرزانی بی اختیار از گلوی خشکم تراوید ؛ « های چابکسوار ! ای تکسوار تک روان ! برادر باش من هم همرایت میروم ! صبر کن، باش تا اسپم را زین کنم ، باش مرو از یک دست هرگز صدا بر نمی خیزد ، تنها مرو برادر من ! فریادم لحظه به لحظه صاف تر و بلند تر شده میرفت و شکست و ریخت و پاش های نا خود آگاه ام معرکه بپا میکرد . . . در این هنگام که غریو غوغایم انقلابی تر شده میرفت ، نا گهان زنگ دروازه به شدت به صدادر آمد ، با عجله و وارخطایی از فریادم کاسته و زود از اوج هیاهو بر پایی افتادم . . . در حالیکه دنگ دنگِ مکررِ زنگِ در، سخت آزارم میداد با ناملایمی و اجبار دروازه را بصورت نیمه بر گشودم ؛ دیدم که زنی از منزل بالا آمده در حالیکه با سراسیمگی به سر و صورتم نگاه میکند میگوید « حالت خوبست ؟ ! » من با گلوی گرفته و لکنت زبان میگویم « بلی ، بلی ! بسیار خوب، کدام گپ مهم نیست ، تشکر ، تشکر ! » در این فرصت بود که صدای کم رس مرد نا آشنـایی از دور دسـت دهلیز بگوشم آمـد « مواظب باش ! این آدم خطرناک به نظر می آید کدام خرابی نکند ، باید به پولیس اطلاع داد ! » زن با صدای کمی بلند گفت « نخیر او را می شناسم او مرد خوبی است ! » سپس اهسته مثلیکه در گوش کس نجوا کند گفت « اما یک کمی دیوانه واری ست و . . . » در اینجا بود که ناگهان دروازه را چنان با شدت بستم که گویی چوکات و دیرک و لخک آن همه از جا کنده شده اند! . . . راساً امدم و افتادم روی تخت ، نا خود آگاه و بی اراده ، پیهم با خود گپ میزدم . . .
«هان ای تکسوار ! باش باهم برویم از یک دست هرگز صدا بر نمی خیزد …!»
تا چاشت آنقدر سر خود گپ زدم که بکلی خسته شدم ، دیگر مرا نه توانایی اندیشیدن بود و نه قدرت بال گشایی پرواز خیال های هوایی ، به غذا هم میلی نبود ؛ اشتهایم سوخته بود به مشکل توانستم لحاف را از پایین تخت برداشته و روی سر خود بیاندازم . . .
من باردیگر پی بردم که در یک روز تابان دیگر ، باز از کاروبار زندگی یکنواخت و بی هدف « غربت سرا » پس مانده ام ، باقی روز را تا نزدیک غروب آنقدر با خود جنگ و مناقشه کردم که بالاخره از دست و پا…
افتادم . . . هوا تاریک شده میرفت خواستم لحاف را کنار زده از جا برخیزم اما نشد !
بسختی دریافتم که با بار گران افسردگی ها و دستاورد نا سازگاری ها، و جهانی از حسرت «رهایی از تنهایی و بیهودگی غربت » میان پنجه ی عظیم سیل پرتلاطم جمعیت پوینده و خروشان روزگار بیرحمانه بیدرک و نابود میشوم ! . . . دو باره لحاف را به یک خواری بر سر کش نموده اهسته و نازک سر سپردم به بستر خواب عمیق هماغوشی های فراموشی ها…!Ÿ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر