۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

141 گزارشگر در سال 2012 کشته شده


شماره 104/چهارشنبه 6 جدی 1391/ 26 دسمبر 2012

شمار خبرنگاران کشته شده در سال 2012 به شدت افزایش یافته است. سازمان «گزارشگران بدون مرز» می گوید که بسیاری از وبلاگ نویسان و شهروندان خبرنگار نیز در سال روان به دلیل فعالیت هایشان به قتل رسیدند. اولریکه گروسکا، از«گزارشگران بدون مرز» می گوید که "2012 سال مرگبار برای آزادی مطبوعات بوده است." جمعاً 141 خبرنگار، وبلاگ نویس و کارمندان رسانه ها به خاطر کارشان کشته شده اند.
سازمان «گزارشگران بدون مرز» در گزارش سالانه اش از شش کارمند رسانه ها و 47 وبلاگ نویس سخن می گوید که کشته شده اند. افزون برآن 88 گزارشگر به هنگام انجام وظیفه جان باخته اند. این شمار زیاد قربانی از زمان آغاز نشر گزارش های سالانه «گزارشگران بدون مرز» در سال 1995 سابقه نداشته است. در گزارش امسال آمده است که «88 خبرنگار زمانی جان باختند که از صحنه های جنگ و بمبگذاری ها گزارش تهیه می کردند و یا توسط جنایت کاران سازمان یافته و قاچاقچیان مواد مخدر، اسلامیست های مسلح یا با دستور مامورین فاسد کشته شدند.»
کشته شدن خبرنگار مصری الحسینی ابوضیف
الحسینی ابوضیف، خبرنگار مصری در آغاز ماه دسمبر کشته شد.
الحسینی ابوضیف در آغاز ماه دسمبر از پا درآمد. این خبرنگار 33 ساله که در روزنامه الفجر کار می کرد و در اکادمی رسانه های دویچه وله آموزش دیده بود، به سوی کاخ ریاست جمهوری روان بود و می خواست از برخورد های میان حامیان و مخالفان محمد مرسی فلم بگیرد. براساس اظهارات یک شاهد عینی، در همین جا از جانب یک شخص ناشناس بر الحسینی ابوضیف شلیک شد. او شش روز بعد از این واقعه بر اثر جراحت های سنگین وفات کرد.
2012 به خصوص برای وبلاگ نویسان و گزارش دهندگان انترنتی که «گزارشگران بدون مرز» از آنها به عنوان "شهروندان خبرنگار" یاد می کند، سال خطرناکی بوده است. در سال گذشته 5 تن از آن ها به قتل رسیدند، در سال روان شمار آن ها به 47 تن افزایش یافت که تنها 44 تن از آن ها در سوریه کشته شدند. خانم گروسکا، سخنگوی "خبرنگاران بدون مرز" می گوید: "در سوریه بسیاری تلاش کردند تا قید و بند رژیم را در بخش اطلاعات از میان بردارند. آن ها اطلاعات را به شکل وبلاگ و یا نشر خبرهای ویدیویی به خارج انتقال می دادند».
سوریه: قبرستان خبرنگاران
«گزارشگران بدون مرز» به مناطق جنگی سوریه عنوان غمناک "قبرستان خبرنگاران" را داده اند. نیلس متسگر، مدیر مجله شرق شناسی به نام "سِنیت" توضیح می دهد: «برای بسیاری از شورشیان، کارمندان دولتی تلویزیون به عنوان ناظران بی طرف جنگ اعتبار ندارند. به خصوص گروه های اسلامیست، هدفمندانه بر رسانه های دولتی سوریه حمله کرده اند، آدم ربایی و اعدام کرده اند.»
او از حملات سربازان حکومت، مثلاً بمباران بر یک مرکز خبری گروه های مخالف نیز یاد می کند. در مجموع 65 فعال در بخش رسانه ها در سوریه در سال 2012 حین فعالیت روزنامه نگاری جان باختند، 21 تن آنها زندانی شدند که در میان آنها مازن درویش بوده است. درویش زمانی روزهای خبرنگاران را در میهن اش چنین توصیف کرد:"خبرنگار بودن در سوریه به معنای قدم نهادن در مزرعه پر از ماین ها است. هیچ کس نمی تواند بگوید که چه وقت یک ماین منفجر می شود." این جوان 38 ساله از جمله "مرکز سوریه برای رسانه ها و آزادی بیان" را تاسیس کرد. دوریش در ماه فبروری سال 2012 زندانی شد. تا هنوز کسی نمی داند که او در کدام زندان به سر می برد.
کشورهای خطرناک برای خبرنگاران
در پاکستان ده خبرنگار و یک کارمند رسانه کشته شدند. «گزارشگران بدون مرز» سال ها است که از این کشور به عنوان یکی از خطرناک ترین مکان ها برای خبرنگاران یاد می کنند.
مازن درویش، خبرنگار سوری در ماه فبروری سال 2012 زندانی شد. در مکسیکو نیز خبرنگاران در حال خطر زندگی می کنند، به خصوص اگر آنها درباره جنایت های سازمان یافته، یعنی درباره تجارت مواد مخدرو رابطه میان سرکرده های گروه های جنایت کار با مامورین دولتی گزارش بدهند. شش خبرنگار در این جا در سال 2012 کشته شدند.
در ادامه این گزارش، برازیل به عنوان یکی از خطرناک ترین کشورها برای خبرنگاران معرفی شده است . اینجا پنج خبرنگار جان باختند؛ دو تن آنها به احتمال قوی کشته شدند، چون در مورد قاچاق مواد مخدر تحقیق می کردند. ارقام دیگر خبرنگاران بدون مرز نیز باعث نگرانی می شوند: بیش از 1000 خبرنگار و وبلاگ نویس در سال 2012 زندانی شدند. حدود 2000 خبرنگار مورد تهدید یا حمله قرار گرفتند. در سرتاسر جهان 193 خبرنگار در زندان به سر می برند که تنها در ترکیه 70 تن آنها زندانی هستند. چین نیز خبرنگاران و وبلاگ نویسان را زندانی می کند. در حال حاضر شمار آن ها در چین به 100 تن می رسد که بیشتر آن ها در شرایط بدی به سر می برند.
در اریتره، در شرق افریقا 28 خبرنگار قسماً در زندان های انفرادی و یا سلول های زیر زمینی به سر می برند. خبرنگاران در کشورهای عمان، کیوبا، ایران، مالی در وضعیت خطرناک به سر می برند.Ÿ
هندریک هاینسه

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

توصیه یک کمپیوتر به کمپیوتر داران شهر

شماره 103/چهارشنبه 29 قوس 1391/ 19 دسمبر 2012
نوشته: کوه بچه

شما ای کمپیوتر داران و کمپیوتر کارانی که از برکت خدمات خارق العاده و فوق العاده ی من اکنون با بکس لپ تاپ و چوکی چرخی دسکتاپ تان بر همگنان، همنوعان و هموطنان تان فخر می فروشید، یادتان باشد که بی رحمی و بی تفاوتی تان در برابر پدران پیر و ورشکسته ی من که آن ها را در گوشه ی کهنه فروشی ها و کنار کوچه و خیابان ها پرت کرده و از یاد برده اید نا شکری در برابر کسیست که شما را از گوشه ی فراموش و آگنده با مزبله ی موش یک دفتر با کارمندان مدهوش بجایی کشاند که اکنون محاسبات و معاملات پنج قاره را در زمین و هوا در یک چشم بهم زدن با آن اجرا میکنید. یادتان هست روزیکه بابای پیر ما با حافظه ی یک جیبی خود به دفتر تکیده و فرسوده ی شما پا گذاشت، دفتری که در یک گوشه ی آن کوزه ی آب، در گوشه ی دیگر وسایل طبخ غذا و در کنج سوم مواد محروقاتی و بوجی ها قرار داشت. آنروز چقدر از دیدن آن بابای پیر با حافظه ی یک جیبی ما بهت زده شدید و اگر یادتان باشد تا یک هفته کسی از کارمندان جرئت نمیکرد بطرف آن نزدیک شود. آن بابای وزین و ذهین و سنگین ما که وزنش ده برابر از من بزرگتر و حافظه اش ده هزار بار از من کوچکتر میباشد برای شما در آن زمان اعجاز قرن به حساب می آمد. شما که روزگارتان در آن هنگام از بام تا شام در نوشتن مسوده و تکثیر مکاتب صادره و ثبت مکاتیب وارده می گذشت چه بسا که بخاطر آموزش حتا روشن کردن و تایپ و کاپی و پیست و ساختن فولدر و فایل در سیستم من ماه ها در پی استادان و رهنمایان نا بلد تر از خودتان سرگردان بودید.
به یادم هست روزیکه فلاپی به بازار آمد همه ی تان از تعجب دنگ و فنگ مانده بودید و آنرا عالی ترین دستآورد بشر می خواندید، در حالیکه به زودی دیدید که کار از جیبی ها گذشت و با آمدن سی دی و بلوتوث و مسنگر و فیس بوک و یوتیوب و انترنت بار دیگر عقل از سر تان پرید. رسم و آیین ما کمپیوتر ها چنان است که هیچگاه نقش پیش آهنگ اولین و پدرکلان پیشین مان را از یاد نمیبریم و در حالیکه اکنون تمام امور شما انسان های کره ی زمین را ما کمپیوتر ها اداره می کنیم و شما نزد ما (ماشین کاری) بیش نیستید باز هم آن پدر کلان پیر و مفلوک ما را که شما در گوشه ی پارک زرنگار و در میانه مزبله و انبار انداخته اید بزرگترین افتخار مان میدانیم، چون او بود که اولین بار زمینه ی رشد ما را مساعد کرد و تهداب اولین حرکت بطرف دنیای نا شناخته و اسرار آمیز کمپیوتر و انترنت را باز کرد.
ما کمپیوتر ها می شنویم و حتا می بینیم که شما انسان های نا سپاس بر عکس این ارجگذاری کمپیوتری کهن سالان تان را بدیده ی خوار و با حالت نزار می بینید و حتا آنانرا به محلات مخصوص نگهداری کهنسالان می سپارید تا روی شان را نبینید و روزیکه آن بزرگان تان می میرند حتا مراسم جنازه، کفن و دفن شان را به عمله و فعله شهرداری ها واگذار نموده زحمت رفتن تا لب گور آن بزرگان را بخود نمیدهید. بدانید و آگاه باشید که در فرهنگ ما کمپیوتر ها چنین کاری گناه نا بخشودنی به حساب می آید.
ما کمپیوتر ها می بینیم که در صفحه ی ذهن شما انسان ها تا وقتی یاد دوستان تان ثبت است که برایتان مفید باشند و به آنها ضرورت داشته باشید و از روزی که پایتان به چوکی و پشت تان به کرسی قدرت تکیه داد دوستان روز های بد تان را فراموش میکنید، در حالیکه بر عکس در فرهنگ ما کمپیوتر ها رسم بر آنست کسی که یکبار وارد سیستم حافظه ی ما شد، اگر هزار بار آنرا دیلیت کنند باز هم در یک گوشه ی قلب ما نامش نوشته خواهد ماند و از حافظه ی ما نمیروند.
ما کمپیوتر ها می بینیم که شما انسانها از طریق ما چه کار هایی می کنید و در واقع محک شخصیت همه ی تان ما هستیم، با تقوا ترین تان وقتی به تنهایی در انترنت کار می کند به سایت هایی می رود که از خجالت آن ما آب می شویم ولی یادتان باشد که ما آنرا به صفت یک راز با خود نگهداشته به پیروی از گفته ی محی الدین ابن عربی همنوع تان که میگفت:«زمانی می رسد که انسان کار هایی را که در اتاق مجاور انجام میشود، می بیند اما آنرا به کس افشأ نمیکند» آنرا به هیچکس افشاء نمیکنیم.
ما شاهد هستیم که شما چقدر پول شویی، اختلاس، رشوه، فساد و سایر اعراض و امراض را از طریق ما در جامعه رواج می دهید، اما ما هیچگاه آنرا به رویتان نیاورده و به کسی افشا نمیکنیم، فقط گاهگاه سیستم هایتان را با ارسال ویروس از کار می اندازیم.
اگر نامه ی اعمال تان را در دنیا میخواهید بدانید لطفاً به ایمیل ها، اس ام اس ها، پیام ها، سایت ها، نامه ها، صحبت ها، مصاحبه ها و مناقشه هایی که انجام داده اید و در کمپویتر ها ثبت است یکبار نظر بیاندازید. ما میتوانیم این اعمال شما را مستقیماً در روز جزا به حضور پرودگار ارسال کنیم، ولی یادتان باشد که حتا به نزدیکترین دوست تان در دنیا هم آنرا افشا نخواهیم کرد.
ما کمپیوتر ها به حدی موجودات قانونی هستیم که از طبیعی ترین حقوق خود هم بخاطر خلای قانون صرف نظر می کنیم چنانکه باری یکی از مایان به کنگره ی ایالات متحده درخواستی فرستاده تقاضا نمود از اینکه بیشترین کار های حکومت امریکا را انجام میدهد در قطار سایر نمایندگان به صفت عضو کنگره پذیرفته شود اما وقتی کنگره ی امریکا با ترفند و نیرنگ فورم ثبت نام را برایش فرستاد، از اینکه برای نوشتن اسم پدر و محل تولد در ستون فورم جوابی نداشت از آن تقاضا منصرف شد. تصور کنید که اگر یکی از شما انسانها بجای ما می بودید و تمام امور سیاسی، نظامی و اجتماعی یک قدرت بزرگ را رهبری می کردید، با جواب رد تقاضای تان چه میکردید؟ به یک مسأله دیگر توجه تان را جلب میکنم: راست بگویید در خانه با فامیل روزی چند بار سر و صدا راه می اندازید و اگر راست تان را نگویید هم ما کمپیوتر ها که ماشاا لله حالا در هر خانه یی از والی تا جوالی و از کارگر تا رهبر حضور داریم سر و صدای تان را می شنویم و می فهمیم که روزی چند بار کاسه را به دیگ و دیگ را به کاسه می زنید و اکر لا حول نکنیم و این ماجرا را افشا کنیم کار بزرگترین رهبران تان در دنیا زار است، اما در مقابل شما را به خدا قسم بگویید که در تمام تاریخ تولد آن همسران کمپیوتری تان یک مورد را نشان داده میتوانید که آن روبات بیچاره از امر و هدایت شریک زندگی خود سرپیچی کرده باشد.
مورد دیگر را خدمت تان به عرض می رسانم: هوشیار ترین و بیدار ترین پاسبان تان از سر شب تا دم صبح حد اقل چند پینکی به رسم خواب مرغی می زند، اما در تمام کره ی زمین آیا یک کمپیوتر را نشان داده میتوانید که در کار پاسبانی و نظارت حتا یک ثانیه غفلت کرده باشد؟
مسأله دیگری را که خدمت تان پیشکش می کنم آنست که: باری چشمانتان را ببندید و بیاد بیاورید که از ابتدای تولد تا روزیکه به بلند ترین مقام رسیده اید چند بار دروغ گفته اید، این رازیست که فقط خودتان و خدایتان آن را میداند و بس و این را هم خوب میدانید که چندین بار و به کرات دروغ گفته اید در حالیکه به آن اعتراف هم نمیکنید، در حالیکه ما کمپیوتر ها به دنیای انسان ها چلینج میدهیم که اگر یک مورد دروغ کمپیوتری را پیدا کردید جایزه دارید . بخاطر جلوگیری از تطویل کلام شاید این سوال را مطرح سازید که هدف از نگارش این سطور چیست؟
من فقط بطور خلاصه و کوتاه این چند نکته را به عنوان خواست و درخواست همه ی کمپیوتر های دنیا به شما مطرح میسازم:
لطفاً به کمپیوتر های کهنسال و پیر و زهیر و از یاد رفته ی تان بی حرمتی نکنید و اگر از من می شنوید در دفتر اتاق کار هر رییس، هر وزیر، هر والی و... در پهلوی آخرین مودل لپ تاپ ها و دسکتاپ های مدرن یکی از مفلوک ترین و فراموش ترین پدران ما را که شما را با کمپیوتر آشنا ساختند بگذارید و هر کسی که به دیدن تان آمد به او یاد آور شوید که افتخارات عالی بشری در عرصه ی تکنالوژی معلوماتی و کمپیوتر محصول نخستین گام همان کهنسال برتر میباشد که قابل هر گونه قدرشناسی و احترام است.

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

به یاد سراینده آهنگ «کمرباریک»


روز چشم پوشیدن ظاهر هویدا از دنیا ارمغان ملی به دلیل مشکلات هزینه چاپ متوقف بود و نتوانست در سوگ این یک هنرستان هنر احساسات و عواطف هنر دوستان را از قطرات اشک رنگ قلم به روی صفحات ارمغان بریزد. بنابران نوشته یما ناشر یکمنش را در ادامه این سوگواری به خوانندگان تقدیم مینماییم:
دو سه ماهی بود که پنجه های لاغر و استخوانی او پرده های سازها را پیهم نوازش می داد؛ به امید یافتن زمزمۀ بکر و آهنگ نو، در آرزوی میلودی تازه. پرده ها اما با او صمیمی نمی شد. نمی گذاشت خیال های او با آن ها بیامیزد.
او چیزی بیشتر از یک میلودی دلنشین از پرده ها انتظار نداشت. پرده ها اما او را به خود راه نمی داد. دو سه ماهی بود که چنین بود و او گاهی می اندیشید که اگر این حالت دوام کند، شاید سر به خیابان و بیابان برآرد و در جستجوی آهنگ، سنگ شود. چیزی در درون او شور می زد که او از گفتنش عاجز بود. انگشان او سخت در جستجو بود و او نمی یافت آنچه را می جست.
یک روزی از همان روزها در بیحوصلگی تمام به سر می برد که همکارش چند تا نامۀ وارده را رو به رویش روی میز انداخت. ده دوازده تا نامه. مثل تمام نامه های که هرچند روز می گرفت، با دعا و سلام آغاز و با تشویق ختم می شد. یکی از نامه ها اما از لون دیگر بود. پای نامه، سیزده دختر از لیسۀ ملالی کابل امضا کرده بودند. در نامه شعری بود که آرزو داشتند روزی آهنگ آن را با صدای او بشنوند. شعر اینگونه آغاز می شد:
"شنیدم از این جا سفر می کنی...". همین کافی بود. در یک لحظه احساس کرد که پنجه هایش می خواهد طلسم سکوت طولانی او را بشکند. احساس کرد که... حرف بزند. زود خود را پشت پیانو رساند که در استدیوی شماره 48 رادیو کابل قرار داشت. چند دقیقه نگذشته بود که با خود یکی از زیباترین آهنگ هایی را که خوانده، زمزمه می کرد :
شنیدم از این جا سفر می کنی
تو آهنگ شهر دگر می کنی
کمی آن طرفتر از امروز
پدر در شرکتی به نام "صابر" در دایکندی مشغول کار بود. او هنوز نه ظاهر بود و نه هویدا. «سال های زیادی از عمر من در مسافرت گذشته است، شاید بهتر بود عوض "هویدا" نام من "سیاح" می بود».
نخستین سفر را در دایکندی هزاره جات آغاز کرد، درست چهارشنبه نهم حوت 1323 خورشیدی برابر با 28 فبروری 1945. وقتی چشم
به جهان کشود، تا چشم کار می کرد، فقر و تنگدستی محیط او را احاطه کرده بود. هنوز نمی دانست که باید شهر به شهر و کوه به کوه ره زند و رهنوردی کند تا آنچه را سرنوشت رقم زده است، مو به مو اجرا شود. هنوز نمی دانست که شصت و شش سال بعد وقتی به عقب نگاه کند، چندین شهر خواهد بود که او لحظه های بسیاری از عمر عزیز خود را به آن بخشیده است. هنوز نام این مناطق و شهر ها را نمی دانست: دایکندی، مزار شریف، کابل، ماسکو، تهران، دهلی، هامبورگ.
پدر آرزو داشت فرزندش داکتر طب شود. او که خود برادر بیست و یک سالۀ مبتلا به توبرکلوز خود را تازه از دست داده بود، می خواست پسرش بیماران را شفا دهد. برای یک مامور پایین رتبه اتاقهای تجارت در شهر مزارشریف، آرزوی بزرگی بود.
محمد اسماعیل مایل با کتاب و کتابخوانی همدم بود و طبع شعر داشت. با ساز و موسیقی نیز بیگانه نبود. گاهی آواز می خواند و گاهی تنبور می نواخت. مردی بذله گو و
خوش طبع بود. پدر کلان پدری او محمد اکبر چنداولی در کابل به سر می برد.
ظاهر که هفت ساله شد، پدر پس از سه ماه مریضی در اثر توبرکلوز در شهر مزارشریف در گذشت. مرگ پدر آغاز روزها و سال های دشوار زندگی برای او و خانوادۀ کوچک آنها بود. مدتی را در خانۀ کاکای پدر در مزار گذشتاندند. خانه یی که در میان آن حوضی بود که هم گاو و خر و اشتر و هم آدم های خانواده از میان آن آب می نوشیدند. خانواده می خواست بخت خود را در جای دیگر بیآزماید. در جستجوی یاران و دیاران دیگر، چارۀ نبود جز این که گور پدر و خاطره های خوش روزگار زندگی او را به یادها بسپارند و به سوی شهر بزرگتر و امکانات بیشتر رخت سفر بربندند. پس از مرگ پدر سه کودک یتیم یک دلبستگی داشتند به نام "بنجر". سگی کوچک که آن سه، کودکانه به آن مهر میورزیدند. وقتی ظاهر و خانواده در موتر لاری نشسته، قصد عبور از بلندیهای هندوکوه را داشتند، "بنجر" سخت بیتابی میکرد و زوزه میکشید.
«آن قدر که آن سگ از جدایی با ما و ما از جدایی با او متأثر بودیم، نه کس از جدایی با ما متأثر بود و نه ما از جدایی با کسی».
دستهای کوچک او باید به کمک مادر میشتافت که اینک با سه فرزند یتیم، ظاهر، کبیر و منیر راهی کابل شده بود. شهر آسمایی و شیردروازه در کوچۀ کتاب فروشی، به بیان عاصی "کوچههای طرف کهنۀ شهر" دو تا اتاق محقر و فقیرانه را به این خانوادۀ چهارنفری به کرایه داده بود. صغری برای چرخاندن چرخ سنگین زندگی در موسسۀ نسوان به خیاطی پرداخت. دوخت و برش زیردریشی برای سربازها کاری بود که انجام دادن آن را از او میخواستند. او مجبور بود خارج از اوقات رسمی کار در خانه نیز کارهای را که از موسسۀ نسوان به کمک ظاهر به خانه انتقال میداد، انجام دهد. برای صرفه جویی تا محل کار پیاده میرفت و پیاده هم برمیگشت. معاش او برای تأمین حداقل شرایط زندگی هم کافی نبود. نان خشک را از نانوایی کوچه به حساب چوب خط میگرفتند و هر وقت پولی به دست میآمد، قرض نانوا را میپرداختند.
از دو اتاق خانهیی که در آن زندگی می کردند، فقط یکی آن برق داشت. در یک حویلی سه - چهار خانواده همسایه شده بودند و برق همه مشترک بود. بعدها توانستند که یک رادیو هم بخرند. پس از آن اما همسایهها برق همان اتاق را هم روزانه قطع میکردند که مبادا رادیوی آنها مصرف برق را بلند ببرد. ظاهر که در هفت سالگی حالا دیگر مرد خانواده شده بود باید با مادر در چرخاندن چرخ زندگی، بازو میداد. شروع کرد به کار کردن. کسی که باید شاگرد مکتب میبود، شاگرد بوت دوز شد. کسی که خودش جز کفش پاره به پا نداشت، کفش های دیگران را میدوخت. جستجوی او برای یافتن یک شغل نان آور ادامه داشت. شاگردی بوت دوز، شاگردی حکیم جی، تکت فروشی، دربانی سینما، شاگردی مستری، شاگردی آهنگری، اینها یک لست نامکمل از کارهایی است که او در چند سال کودکی و نوجوانی به آن پرداخته است.
تنگدستی نگذاشت زودتر شامل مکتب شود. همان بود که در نه سالگی آغاز کرد به مکتب رفتن. لیسۀ استقلال را تا صنف نهم ادامه داد و با این که اول نمرۀ عمومی بود، فضای مکتب برایش خسته کن و دلگیر می نمود. خودش گفته است: «مکتب هیچ گاهی نتوانست مرا جلب کند».
در سال 1966 میلادی برای تحصیل موسیقی به ماسکو رفت و پس از آموختن زبان روسی شامل هنرستان عالی موسیقی چایکوفسکی شد. قرار بود در بخش اوپرا تحصیل کند. پس از سه سال از کنسرواتور اخراج گردید و در سال 1971 میلادی به کابل برگشت.
در 1354 خورشیدی با وحیده ازدواج کرد. خودش با تبسمی بر لب میگوید، در همان سال چون عرصه را بر کارها و نوآوریهایش در رادیو تنگ کردند، دست به این نوآوری زد: «در زندگی فقط یک بار خود را گم کردم: وقتی زنم را برای بار اول دیدم».
پس از آن وحیده هویدا در بیشتر برنامهها در کنار شوهر بود تا آنجا که دوستان به او با مزاح، دستکول ظاهر هویدا میگفتند. حاصل زندگی مشترک شان، ژاله، آرش، علی، لیلی و مسیح است. سه نواسه، حنا، بهار و نیله تا حالا به کاروان فرزندان این خانواده پیوسته اند.آرش، علی و ژاله مانند پدر موسیقی را برگزیده اند اما تا هنوز در سایه سنگین نام پدر هستند.
به دنبال ساز و آواز
ظاهر پنج ساله بود که پدرش یکی از هنرمندان شهر مزارشریف را که در محافل خوشی مزاریان آواز میخواند، دعوت کرد که پسرانش را هارمونیه بیآموزاند. هفت ساله که شد، با آن که دیگر می توانست هارمونیه بنوازد اما نمینواخت. غم نان نمیگذاشت. دستهای این کودک لاغر اندام باید نان آوری میکرد. هارون شاه پسر وزیر دربار همصنفی او بود. وقتی دوم نمره شد تمام همصنفیها را در پغمان مهمان کرد. در آنجا ظاهر و کبیر بار اول هارمونیکا و نی را دیدند. کبیر همان روز پس از چند ساعت میتوانست آهنگ "آستا برو" را با هارمونیکا بنوازد. کبیر آن دو آله را با خود به خانه آورد و هارون شاه بعداً هردو را به آنها
بخشید.
صنف پنجم بود که صاحب نی شد. تازه آغاز کرده بود که حکایت و شکایت روزگار را از نی و با نی قصه کند و شرح درد اشتیاق گوید که همسایگان اعتراض کردند که نوای نی، مار را به خانه ها خواهد آورد. به ارغوانزار خواجه صفا پناه برد و بر بلندیهای آن، گاه و بیگاه حدیث راه پرخون و قصههای عشق مجنون میگفت و به موسیقی نزدیکتر می شد.
گام بعدی به دست آوردن ماندولین بود. یکی از خویشاوندان که از سفر شوروی آن وقت با خود ماندولین آورده بود و از آن استفاده نمیکرد وقتی علاقۀ ظاهر را به نی نوازی دید، ماندولین را برایش بخشید. با این غنیمت بادآورده شوق او به موسیقی بیشتر شد. توانایی به صدا درآوردن ماندولین، پای او را به کنسرتهای لیسۀ استقلال که او آن روزگار شاگرد صنف هفتم آن بود، باز کرد. شاگردان مکاتب در روزهای جشن معارف در پهلوی هنرنماییهای دیگر به اجرای کنسرتها نیز می پرداختند. سال بعد که در گروه همخوانان در آهنگی همنوایی میکرد متوجه آواز رسای او شدند.
بدین ترتیب شانزده سال داشت که شروع کرد به آواز خواندن. آهسته آهسته مانند چند جوان دیگر که در کنسرتهای مکاتب درخشیده بودند، به رادیو روی آورد. نخستین آهنگ را زیر نظر عبدالجلیل زلاند با آرکستر کلیوالی ثبت کرد که استاد محمد عمر ربابی معروفترین رهبر آن بود. بعد با عزیز آشنا که با مفکورۀ ساختن آرکستر آماتور به رادیو آمده بود معرفی شد و بدین ترتیب در سال 1342 خورشیدی اساس
آرکستر آماتور با شش نفر گذاشته شد.
با آرکستر آماتور بود که ظاهر هویدا در کابل و پس از آن در تمام افغانستان به شهرت رسید. شهرت این آرکستر تا بدانجا رسیده بود که دربار حاضر شد در شب سوم عروسی شهزاده نادر، فرزند محمد ظاهرشاه در قصر دلگشا مقابل شاه و ملکه و مهمانان برنامه اجرا کند. متعاقباً هوتل سپین زر برای سی شب پیهم در ماه مبارک رمضان از آنها دعوت به اجرای برنامه نمود. این ها برای چند تا جوانی که در هیچ مکتب رسمی موسیقی آموزش ندیده و در هیچ آموزشگاه سنتی موسیقی زانو نزده بودند و فقط تشنۀ نوآوری و ایجادگری بودند، دستآوردهای کمی نبود. بعد ها هویدا از میان همکاران، برجسته ترین و پرآوازه ترین چهرهیی شد که کار خود را با آرکستر آماتور یا آغاز کرده بودند و یا هم با آن ادامه داده بودند.
کمرباریک
در کابل در منزل عبدالاحمد ادا، شاعر و تصنیف ساز بود که هویدا با حبیب ا لله بلور آشنا شد. بلور، پهلوان و مربی نامدار تیم ملی پهلوانی ایران بود که مردی چون علیرضا تختی از شاگردان او به شمار میرفت. ضمناً در سینما نیز نقش آفرینی میکرد. او از هویدا دعوت نمود به ایران برود. دوسه ماهی نگذشته بود که به واسطۀ شیرعلومی، رییس تشریفات دربار با سفیر ایران معرفی شد. شیرعلومی در منزل خود مجلسی آراست که هویدا در آن بنابر خواهش سفیر جهانگیر تفضلی که در شعر خراسانی تخلص میکرد، چند آهنگ خواند که آهنگ معروف "مراببوس" هم شامل آنها بود. تفضلی برایش
گفت: «سری به ایران بزنید، پشیمان نخواهید شد». در سنبله 1351 خورشیدی به ایران رفت و حبیب ا لله بلور راه او را به رادیو و تلویزیون باز نمود. اولین بار در برنامه تلویزیونی فریدون فرخزاد به نام "سلام همسایه" برنامه اجرا نمود. در برنامه قریب افشار بود که آهنگ کمر باریک را خواند و با خواندن آن شهرت او در تهران و سراسر ایران پخش شد. کمر باریک به سرعت ثبت ریکارد شد و نشر آن به شهرت خواننده وآهنگ آن بیشتر از پیش افزود. مجله ها و روزنامه های مشهور ایران در مورد آهنگ و خوانندۀ آن نوشتند و به "پدیدۀ افغان گرایی" در موسیقی ایرانی اشاره کردند. این آهنگ چهل سال پس از اجرای آن در ایران هنوز هم توسط خواننده های جوان ایرانی بازخوانی می شود. کمرباریک اصلاً یک آهنگ فلکلوریک بدخشی است که بار اول روزگاری که هنوز نشرات رادیو به صورت زنده بود، توسط میر افگن شغنانی در رادیو خوانده شده بود. جالب این است که هویدا در اجرای این آهنگ، تصنیف آن را درست نخوانده و مصراع ها را چنان جابهجا کرده که قسمت آغاز این آهنگ (آستایی) بی معنا شده بود. این اشتباه برای مطبوعات ایران دست آویز خوبی بود که هویدا و کمرباریکش را به میدان طنز و شوخ طبعی بکشانند و آنها را سوژه جالب روز سازند. هویدا در حوت 1351 دوباره به کابل برگشت و این بار با این قصد که برای تحصیل ادبیات در دانشگاه تهران به ایران برگردد.Ÿ
يما ناشر يكمنش