۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

به یاد سراینده آهنگ «کمرباریک»


روز چشم پوشیدن ظاهر هویدا از دنیا ارمغان ملی به دلیل مشکلات هزینه چاپ متوقف بود و نتوانست در سوگ این یک هنرستان هنر احساسات و عواطف هنر دوستان را از قطرات اشک رنگ قلم به روی صفحات ارمغان بریزد. بنابران نوشته یما ناشر یکمنش را در ادامه این سوگواری به خوانندگان تقدیم مینماییم:
دو سه ماهی بود که پنجه های لاغر و استخوانی او پرده های سازها را پیهم نوازش می داد؛ به امید یافتن زمزمۀ بکر و آهنگ نو، در آرزوی میلودی تازه. پرده ها اما با او صمیمی نمی شد. نمی گذاشت خیال های او با آن ها بیامیزد.
او چیزی بیشتر از یک میلودی دلنشین از پرده ها انتظار نداشت. پرده ها اما او را به خود راه نمی داد. دو سه ماهی بود که چنین بود و او گاهی می اندیشید که اگر این حالت دوام کند، شاید سر به خیابان و بیابان برآرد و در جستجوی آهنگ، سنگ شود. چیزی در درون او شور می زد که او از گفتنش عاجز بود. انگشان او سخت در جستجو بود و او نمی یافت آنچه را می جست.
یک روزی از همان روزها در بیحوصلگی تمام به سر می برد که همکارش چند تا نامۀ وارده را رو به رویش روی میز انداخت. ده دوازده تا نامه. مثل تمام نامه های که هرچند روز می گرفت، با دعا و سلام آغاز و با تشویق ختم می شد. یکی از نامه ها اما از لون دیگر بود. پای نامه، سیزده دختر از لیسۀ ملالی کابل امضا کرده بودند. در نامه شعری بود که آرزو داشتند روزی آهنگ آن را با صدای او بشنوند. شعر اینگونه آغاز می شد:
"شنیدم از این جا سفر می کنی...". همین کافی بود. در یک لحظه احساس کرد که پنجه هایش می خواهد طلسم سکوت طولانی او را بشکند. احساس کرد که... حرف بزند. زود خود را پشت پیانو رساند که در استدیوی شماره 48 رادیو کابل قرار داشت. چند دقیقه نگذشته بود که با خود یکی از زیباترین آهنگ هایی را که خوانده، زمزمه می کرد :
شنیدم از این جا سفر می کنی
تو آهنگ شهر دگر می کنی
کمی آن طرفتر از امروز
پدر در شرکتی به نام "صابر" در دایکندی مشغول کار بود. او هنوز نه ظاهر بود و نه هویدا. «سال های زیادی از عمر من در مسافرت گذشته است، شاید بهتر بود عوض "هویدا" نام من "سیاح" می بود».
نخستین سفر را در دایکندی هزاره جات آغاز کرد، درست چهارشنبه نهم حوت 1323 خورشیدی برابر با 28 فبروری 1945. وقتی چشم
به جهان کشود، تا چشم کار می کرد، فقر و تنگدستی محیط او را احاطه کرده بود. هنوز نمی دانست که باید شهر به شهر و کوه به کوه ره زند و رهنوردی کند تا آنچه را سرنوشت رقم زده است، مو به مو اجرا شود. هنوز نمی دانست که شصت و شش سال بعد وقتی به عقب نگاه کند، چندین شهر خواهد بود که او لحظه های بسیاری از عمر عزیز خود را به آن بخشیده است. هنوز نام این مناطق و شهر ها را نمی دانست: دایکندی، مزار شریف، کابل، ماسکو، تهران، دهلی، هامبورگ.
پدر آرزو داشت فرزندش داکتر طب شود. او که خود برادر بیست و یک سالۀ مبتلا به توبرکلوز خود را تازه از دست داده بود، می خواست پسرش بیماران را شفا دهد. برای یک مامور پایین رتبه اتاقهای تجارت در شهر مزارشریف، آرزوی بزرگی بود.
محمد اسماعیل مایل با کتاب و کتابخوانی همدم بود و طبع شعر داشت. با ساز و موسیقی نیز بیگانه نبود. گاهی آواز می خواند و گاهی تنبور می نواخت. مردی بذله گو و
خوش طبع بود. پدر کلان پدری او محمد اکبر چنداولی در کابل به سر می برد.
ظاهر که هفت ساله شد، پدر پس از سه ماه مریضی در اثر توبرکلوز در شهر مزارشریف در گذشت. مرگ پدر آغاز روزها و سال های دشوار زندگی برای او و خانوادۀ کوچک آنها بود. مدتی را در خانۀ کاکای پدر در مزار گذشتاندند. خانه یی که در میان آن حوضی بود که هم گاو و خر و اشتر و هم آدم های خانواده از میان آن آب می نوشیدند. خانواده می خواست بخت خود را در جای دیگر بیآزماید. در جستجوی یاران و دیاران دیگر، چارۀ نبود جز این که گور پدر و خاطره های خوش روزگار زندگی او را به یادها بسپارند و به سوی شهر بزرگتر و امکانات بیشتر رخت سفر بربندند. پس از مرگ پدر سه کودک یتیم یک دلبستگی داشتند به نام "بنجر". سگی کوچک که آن سه، کودکانه به آن مهر میورزیدند. وقتی ظاهر و خانواده در موتر لاری نشسته، قصد عبور از بلندیهای هندوکوه را داشتند، "بنجر" سخت بیتابی میکرد و زوزه میکشید.
«آن قدر که آن سگ از جدایی با ما و ما از جدایی با او متأثر بودیم، نه کس از جدایی با ما متأثر بود و نه ما از جدایی با کسی».
دستهای کوچک او باید به کمک مادر میشتافت که اینک با سه فرزند یتیم، ظاهر، کبیر و منیر راهی کابل شده بود. شهر آسمایی و شیردروازه در کوچۀ کتاب فروشی، به بیان عاصی "کوچههای طرف کهنۀ شهر" دو تا اتاق محقر و فقیرانه را به این خانوادۀ چهارنفری به کرایه داده بود. صغری برای چرخاندن چرخ سنگین زندگی در موسسۀ نسوان به خیاطی پرداخت. دوخت و برش زیردریشی برای سربازها کاری بود که انجام دادن آن را از او میخواستند. او مجبور بود خارج از اوقات رسمی کار در خانه نیز کارهای را که از موسسۀ نسوان به کمک ظاهر به خانه انتقال میداد، انجام دهد. برای صرفه جویی تا محل کار پیاده میرفت و پیاده هم برمیگشت. معاش او برای تأمین حداقل شرایط زندگی هم کافی نبود. نان خشک را از نانوایی کوچه به حساب چوب خط میگرفتند و هر وقت پولی به دست میآمد، قرض نانوا را میپرداختند.
از دو اتاق خانهیی که در آن زندگی می کردند، فقط یکی آن برق داشت. در یک حویلی سه - چهار خانواده همسایه شده بودند و برق همه مشترک بود. بعدها توانستند که یک رادیو هم بخرند. پس از آن اما همسایهها برق همان اتاق را هم روزانه قطع میکردند که مبادا رادیوی آنها مصرف برق را بلند ببرد. ظاهر که در هفت سالگی حالا دیگر مرد خانواده شده بود باید با مادر در چرخاندن چرخ زندگی، بازو میداد. شروع کرد به کار کردن. کسی که باید شاگرد مکتب میبود، شاگرد بوت دوز شد. کسی که خودش جز کفش پاره به پا نداشت، کفش های دیگران را میدوخت. جستجوی او برای یافتن یک شغل نان آور ادامه داشت. شاگردی بوت دوز، شاگردی حکیم جی، تکت فروشی، دربانی سینما، شاگردی مستری، شاگردی آهنگری، اینها یک لست نامکمل از کارهایی است که او در چند سال کودکی و نوجوانی به آن پرداخته است.
تنگدستی نگذاشت زودتر شامل مکتب شود. همان بود که در نه سالگی آغاز کرد به مکتب رفتن. لیسۀ استقلال را تا صنف نهم ادامه داد و با این که اول نمرۀ عمومی بود، فضای مکتب برایش خسته کن و دلگیر می نمود. خودش گفته است: «مکتب هیچ گاهی نتوانست مرا جلب کند».
در سال 1966 میلادی برای تحصیل موسیقی به ماسکو رفت و پس از آموختن زبان روسی شامل هنرستان عالی موسیقی چایکوفسکی شد. قرار بود در بخش اوپرا تحصیل کند. پس از سه سال از کنسرواتور اخراج گردید و در سال 1971 میلادی به کابل برگشت.
در 1354 خورشیدی با وحیده ازدواج کرد. خودش با تبسمی بر لب میگوید، در همان سال چون عرصه را بر کارها و نوآوریهایش در رادیو تنگ کردند، دست به این نوآوری زد: «در زندگی فقط یک بار خود را گم کردم: وقتی زنم را برای بار اول دیدم».
پس از آن وحیده هویدا در بیشتر برنامهها در کنار شوهر بود تا آنجا که دوستان به او با مزاح، دستکول ظاهر هویدا میگفتند. حاصل زندگی مشترک شان، ژاله، آرش، علی، لیلی و مسیح است. سه نواسه، حنا، بهار و نیله تا حالا به کاروان فرزندان این خانواده پیوسته اند.آرش، علی و ژاله مانند پدر موسیقی را برگزیده اند اما تا هنوز در سایه سنگین نام پدر هستند.
به دنبال ساز و آواز
ظاهر پنج ساله بود که پدرش یکی از هنرمندان شهر مزارشریف را که در محافل خوشی مزاریان آواز میخواند، دعوت کرد که پسرانش را هارمونیه بیآموزاند. هفت ساله که شد، با آن که دیگر می توانست هارمونیه بنوازد اما نمینواخت. غم نان نمیگذاشت. دستهای این کودک لاغر اندام باید نان آوری میکرد. هارون شاه پسر وزیر دربار همصنفی او بود. وقتی دوم نمره شد تمام همصنفیها را در پغمان مهمان کرد. در آنجا ظاهر و کبیر بار اول هارمونیکا و نی را دیدند. کبیر همان روز پس از چند ساعت میتوانست آهنگ "آستا برو" را با هارمونیکا بنوازد. کبیر آن دو آله را با خود به خانه آورد و هارون شاه بعداً هردو را به آنها
بخشید.
صنف پنجم بود که صاحب نی شد. تازه آغاز کرده بود که حکایت و شکایت روزگار را از نی و با نی قصه کند و شرح درد اشتیاق گوید که همسایگان اعتراض کردند که نوای نی، مار را به خانه ها خواهد آورد. به ارغوانزار خواجه صفا پناه برد و بر بلندیهای آن، گاه و بیگاه حدیث راه پرخون و قصههای عشق مجنون میگفت و به موسیقی نزدیکتر می شد.
گام بعدی به دست آوردن ماندولین بود. یکی از خویشاوندان که از سفر شوروی آن وقت با خود ماندولین آورده بود و از آن استفاده نمیکرد وقتی علاقۀ ظاهر را به نی نوازی دید، ماندولین را برایش بخشید. با این غنیمت بادآورده شوق او به موسیقی بیشتر شد. توانایی به صدا درآوردن ماندولین، پای او را به کنسرتهای لیسۀ استقلال که او آن روزگار شاگرد صنف هفتم آن بود، باز کرد. شاگردان مکاتب در روزهای جشن معارف در پهلوی هنرنماییهای دیگر به اجرای کنسرتها نیز می پرداختند. سال بعد که در گروه همخوانان در آهنگی همنوایی میکرد متوجه آواز رسای او شدند.
بدین ترتیب شانزده سال داشت که شروع کرد به آواز خواندن. آهسته آهسته مانند چند جوان دیگر که در کنسرتهای مکاتب درخشیده بودند، به رادیو روی آورد. نخستین آهنگ را زیر نظر عبدالجلیل زلاند با آرکستر کلیوالی ثبت کرد که استاد محمد عمر ربابی معروفترین رهبر آن بود. بعد با عزیز آشنا که با مفکورۀ ساختن آرکستر آماتور به رادیو آمده بود معرفی شد و بدین ترتیب در سال 1342 خورشیدی اساس
آرکستر آماتور با شش نفر گذاشته شد.
با آرکستر آماتور بود که ظاهر هویدا در کابل و پس از آن در تمام افغانستان به شهرت رسید. شهرت این آرکستر تا بدانجا رسیده بود که دربار حاضر شد در شب سوم عروسی شهزاده نادر، فرزند محمد ظاهرشاه در قصر دلگشا مقابل شاه و ملکه و مهمانان برنامه اجرا کند. متعاقباً هوتل سپین زر برای سی شب پیهم در ماه مبارک رمضان از آنها دعوت به اجرای برنامه نمود. این ها برای چند تا جوانی که در هیچ مکتب رسمی موسیقی آموزش ندیده و در هیچ آموزشگاه سنتی موسیقی زانو نزده بودند و فقط تشنۀ نوآوری و ایجادگری بودند، دستآوردهای کمی نبود. بعد ها هویدا از میان همکاران، برجسته ترین و پرآوازه ترین چهرهیی شد که کار خود را با آرکستر آماتور یا آغاز کرده بودند و یا هم با آن ادامه داده بودند.
کمرباریک
در کابل در منزل عبدالاحمد ادا، شاعر و تصنیف ساز بود که هویدا با حبیب ا لله بلور آشنا شد. بلور، پهلوان و مربی نامدار تیم ملی پهلوانی ایران بود که مردی چون علیرضا تختی از شاگردان او به شمار میرفت. ضمناً در سینما نیز نقش آفرینی میکرد. او از هویدا دعوت نمود به ایران برود. دوسه ماهی نگذشته بود که به واسطۀ شیرعلومی، رییس تشریفات دربار با سفیر ایران معرفی شد. شیرعلومی در منزل خود مجلسی آراست که هویدا در آن بنابر خواهش سفیر جهانگیر تفضلی که در شعر خراسانی تخلص میکرد، چند آهنگ خواند که آهنگ معروف "مراببوس" هم شامل آنها بود. تفضلی برایش
گفت: «سری به ایران بزنید، پشیمان نخواهید شد». در سنبله 1351 خورشیدی به ایران رفت و حبیب ا لله بلور راه او را به رادیو و تلویزیون باز نمود. اولین بار در برنامه تلویزیونی فریدون فرخزاد به نام "سلام همسایه" برنامه اجرا نمود. در برنامه قریب افشار بود که آهنگ کمر باریک را خواند و با خواندن آن شهرت او در تهران و سراسر ایران پخش شد. کمر باریک به سرعت ثبت ریکارد شد و نشر آن به شهرت خواننده وآهنگ آن بیشتر از پیش افزود. مجله ها و روزنامه های مشهور ایران در مورد آهنگ و خوانندۀ آن نوشتند و به "پدیدۀ افغان گرایی" در موسیقی ایرانی اشاره کردند. این آهنگ چهل سال پس از اجرای آن در ایران هنوز هم توسط خواننده های جوان ایرانی بازخوانی می شود. کمرباریک اصلاً یک آهنگ فلکلوریک بدخشی است که بار اول روزگاری که هنوز نشرات رادیو به صورت زنده بود، توسط میر افگن شغنانی در رادیو خوانده شده بود. جالب این است که هویدا در اجرای این آهنگ، تصنیف آن را درست نخوانده و مصراع ها را چنان جابهجا کرده که قسمت آغاز این آهنگ (آستایی) بی معنا شده بود. این اشتباه برای مطبوعات ایران دست آویز خوبی بود که هویدا و کمرباریکش را به میدان طنز و شوخ طبعی بکشانند و آنها را سوژه جالب روز سازند. هویدا در حوت 1351 دوباره به کابل برگشت و این بار با این قصد که برای تحصیل ادبیات در دانشگاه تهران به ایران برگردد.Ÿ
يما ناشر يكمنش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر