شماره (172) چهارشنبه / 3/ ثور /1393/ 23/اپریل/2014
درگرامیداشت از (3)ثور روز جهانی کتاب ودر سوگ مارکز
شهریار – زرشناس
آنهنگام که تاریخ اقوام به تمامیت میرسد یا تمدنی دقایق احتضار خود را تجربه میکند، ادبیات مردمان از یک سو به ابتذال و سطحیت و بیمایگی و غریزهگرایی میگراید و از سوی دیگر اسیر اضطراب و عبثگرایی و یأس و پوچاندیشی و مرگگرایی بیمارگونه میشود. این قاعده در خصوص تمامی تمدنهای محتضر صدق میکند. زیرا به تعبیر “لئون تروتسکی”، “ادبیات هر قوم آئینة زندگی آن قوم است.»
البته در خصوص نسبت ما بین ادبیات و به ویژه ادبیات داستانی و روح کلی یک تمدن و زندگی روزانة مردمان، میتوان از جهات گوناگون سخت گفت، و فعلاً مجال چنین بحثی نیست. اما آنچه مسلم است این نکته است که وضع تاریخی یک تمدن و اقوام ذیل آن تمدن، خواه ناخواه در ادبیات داستانی آن مردمان خود را نشان میدهد، و به ویژه هر چه مردمان یک عهد تاریخی از تفکر جدی قلبی و حتی تفکر عمیق فلسفی فاصله بگیرند، بیش از پیش اسیر تفکر قالبی و غیرحقیقی ادبیات میگردند، و رماننویسان به جای متفکران مینشینند؛ و هر قدر که آن قوم و تمدن رو به انحطاط و احتضار بگذارند، ادبیاتشان بیشتر رنگ و بوی ابتذال و سطحیگرایی یا یأس و پوچانگاری و مرگزدگی دنیامدارانه، و با هر دو با هم را میگیرد. و در این هنگام است که میتوان از “ادبیات بحران و انحطاط” نام برد. و این، وضعیت ادبیات داستانی غرب از اواخر قرن نوزدهم و بهویژه در سراسر قرن بیستم است، که هنوز ادامه دارد
در قلمرو ادبیات داستانی هر قوم یا تمدن، داستاننویسانی هستند که بیش از دیگران حالت آیینگی نسبت به برخی خصایص و یا روح کلی و صفات اصلی یک قوم یا تمدن در یک عهد و دورة تاریخی را دارند، و از همین روست که آثار نویسندگان و بهویژه کاراکترهایی که میآفرینند، در تاریخ آن قوم یا تمدن، تاحدود زیادی ماندگار میشود، و یا صورت “تیپهای مثالین” را پیدا میکند. اگر بخواهیم از ادبیات مدرن غربی مثال بیاوریم شاید بتوان “فاوست” و “هملت” یا “استاوروگین” و “رودین” و “بازاروف” و یا “پدر اوژنی گرانده” و “گرگوار سامسا” و خیلیهای دیگر را هر یک به طریقی آیینهای بازتابانندة خصایص تیپیک (Tipic) تاریخی – تمدنی در عهد و دورههای خاص دانست. معمولاً چنین است که رماننویسانی که صفت یا صفاتی کلی و کلیدی از تاریخ یک قوم یا کلیت یک تمدن را بیان میکنند، به نحوی آن ویژگی را در خود و با جان خویش آزموده و با آن زیستهاند، و در قالب اثر داستانی به محاکات آن تجربهها میپردازند؛ و البته همین به جان آزمودن روح یک دوره یا صفت یک تاریخ و تمدن است که موجب میشود نویسندهای از جایگاه ویژهای برخوردار شود و نقد حال یک دوره و روزگار گردد.
«ادبیات مدرن” همان ادبیات “پستمدرن” است
آنچه که در اصطلاح ویژة ادبی، “ادبیات مدرن” مینامند و تقریباً میتوان آغاز آن را از اوایل قرن بیستم و یا با دقت بیشتر، از اواخر قرن نوزدهم دانست، در واقع ادبیات دورة پسامدرن تمدن غربی است، و اگرچه ذیل تاریخ مدرنیته و مرحلهای از بسط و تداوم آن است، اما اگر بخواهیم با تعبیر دقیق به توصیف آن بپزدازیم “ادبیات پستمدرن” است. یعنی ادبیاتی که بازگوکننده و آئینة دقایق عواطف و تجربیات و محاکات نفسانی و تفصیلی بشر مدرن غربی در واپسین دورة تاریخ غرب مدرن، یعنی دورة پست مدرنیته است.
ادبیات پسامدرن، آیینة انحطاط و بحران است. اصولاً در قرن بیستم در قلمرو رمان و داستان کوتاه مدرن سه گرایش کلی حضور داشته است که هر یک به طریقی آیینة بحران تمدن مدرن بودهاند:
1.گرایش ادبیات عامهپسند اروتیک؛ نظیر آثار “ماتیس” و “دانیل استیل” و “دافنه دوموریه” و …
2.گرایش ادبیات نئورئالیست، که بعضاً با مایههای اروتیک همراه بوده است. نظیر برخی از آثار “هاینریش بل”، “ویلهلم رایش”، “میلان کوندرا.»
3.ادبیات پستمدرن سوررئالیستی، که صور ابتدایی تکوین آن در “مارسل پروپست” و “ولفت” و “کافکا” ظاهر گردیده، و در ادبیات پسامدرن خاص “مارکز” و “بورخس”، تداوم یافته است.
هر سة این گرایشها، و هر یک به طریقی، بیان حال انحطاط و بحران و ابتذال سکسآلود نفسانی مدرنیته بوده و هستند و هر یک به طور جداگانه باید مورد مطالعة جدی قرار گیرند. اما آن گرایشی که بحرانِ انحطاط و انقراضِ را بیش از دیگر گرایشها در خود ظاهر کرده است، ادبیات پستمدرن سوررئالیستی است؛ که هم فرم و هم محتوا و اساساً ساختار ادبیات رئالیستی مدرن را به هم ریخته، و مظاهر نیرومندی از انحطاط و بحران پستمدرنیستی را با خود به قلمرو ادبیات داستانی آورده است. همین گرایش ادبیست که توسط منتقدین ادبی، بیشتر به نام “ادبیات مدرن” مورد بررسی قرار میگیرد.
ادبیات پستمدرن سوررئالیستی، اگرچه در آثار “آلن پو” و حتی برخی داستانهای “موپاسان” و تا حدودی اثر معروف “مارسل پروست” (درجستجوی زمان از دسترفته) ریشه دارد، اما نقطة اوج و عطف خود به لحاظ فرم و محتوا را، بیتردید در آثار “فرانتس کافکا” (متوفی 1924) و در دهههای آغازین قرن بیستم پیدا میکند؛ و از آن پس، مسیر پرماجرایی را طی میکند که بر ادبیات سوررئالیستی سراسر قرن بیستم سایه افکنده است و شاید بتوان آخرین و در عین حال معروفترین و تأثیرگذارترین نمایندة آن در قرن بیستم را در ادبیات پستمدرنیستی خاص “گابریل گارسیا مارکز” جستجو کرد.
مارکز از سرزمینی غربزده برخاست و مایههای حضور اسطورهای و شرقی بازمانده در خاطرهها و حافظة در حالِ فراموشیِ نسلِ رو به مرگِ پیرزنان و پیرمردان امریکای جنوبی را مادهای برای صورت نیستانگاری پسامدرن غرب مدرن قرار داد؛ و همین امر، به زبان و خصایص کلی داستانها و کاراکترهای آثار او صفاتی ویژه بخشیده است که با حفظ ماهیت نیهیلیستی پسامدرن خود، رنگ و بویی متفاوت از نیستانگاری کافکایی یافته است.
در واقع ظهور توأم با موفقیت “بورخس” و “فوئتس” و “مارکز” را باید نشانة بسط تجربة نیهیلیسم پسامدرن، حداقل در صفات و ویژگیهای روانی و عاطفی و اخلاقی آن، و ابعاد فراگیر جهانییافتن آن دانست. و این، اگرچه حکایت از تعمیق انحطاط و بحران غرب مدرن دارد، حکایت از گسترش سطحی آن و اسارت تعداد بسیار بیشتری از مردمان در جهنم سوزان نیستانگاری مدرن و اضطراب و فروپاشی پسامدرن نیز دارد. (که اضطراب و فروپاشی پسامدرن، در واقع آن روی سکة نیستانگاری مدرن است و فراموش نکنیم که پستمدرنیزم اصلاً مرتبة واپسین و نهایی بسط مدرنیته، و آغاز انحطاط و انقراض تاریخی آن، و خودآگاهی به این انحطاط است.)
در این نوشتار، دو چهرة تأثیرگذار و پرآوازة ادبیات انحطاط و بحرانِ پستمدرن غرب را برگزیدهایم، تا به اجمال دربارة زندگی و آثارشان سخن بگوییم. از این دو چهره، یکی در آغاز قرن بیستم به شکوفائی ادبی رسیده و مدتی معروفیت جهانی یافته است، و دیگری در دو – سه دهة پایانی قرن بیستم به اوج پختگی ادبی خود رسیده و آوازهای عجیب یافته است. این هر دو، بعضاً از مضامین مشترک نیستانگارانهای چون پوچگرایی، بحران هویت و تنهایی و اضطراب سخن گفتهاند و در برخی آثار خود به ترسیم فضاهای وهمآلود و روابط گنگ و غریبگیهای عمیق دست زده، و از قابلیتهای سبک سوررئالیسم برای بیان وهم اضطرابآلود تجربههای نیهیلیستی بهره گرفتهاند. این هر دو را میتوان نمایندگان ادبیات بحران و انحطاط پسامدرن و سوررئالیستی در قرن بیستم دانست، که یکی در آغاز قرن ظهور کرده و دیگری در دهههای پایانی سدة بیستم به ظهور و فعلیت تام و تمام رسیده است.
اینها که گفتیم، صفات تشابه این دو است. اما آنان با هم تفاوتهایی نیز دارند، که ضمن بحث از هر یک از این دو، بدانها خواهیم پرداخت. این دو نویسنده، “فرانتس کافکا” و “گابریل گارسیا مارکز” هستند. یکی اهل چکسلواکی و برخاسته از متن فرهنگ آلمانی و یهودیت پراگ و متعلق به سرزمینی غربی، و دیگری یعنی مارکز، اهل سرزمین غربزدة کلمبیا، که تحت سیطرة استعمار اسپانیا و امپریالیزم آمریکا، از هویت اسطورهای خود کاملاً دور شده و به کشوری مدرن اما غربزده تبدیل گردیده است؛ و آثار مارکز، کانونیست که اندک میراث قصص و حکایات اسطورهای آمریکای جنوبی؛ مادهای میشود تا نیستانگاری بحرانزده و منحط پسامدرن، در حکم صورت آن درآید؛ و در این جمع میان “ماده” و “صورت”، به ویژه قابلیتهای سبک سوررئالیسم است که فعلیت مییابد و این پیوند را محقق میسازد. زیرا اگرچه سوررئالیسم همان صورت اندیشههای اسطورهای و از جنس و ماهیت آن نیست، اما به لحاظ ظاهر و برخی وجوهِ فرمیکال (Formical) با آن شباهتهایی دارد. و همین امر، امکان نحوی جمعمیان این دو به نفع صورت پسامدرن را ممکن میسازد.
باور نگارنده بر این است که “رئالیسم جادویی” مارکز، حلقة تکمیل کنندة نهایی سیر سوررئالیسم پسامدرن به عنوان اصلیترین نمایندة ادبیات انحطاط و بحران غربی است؛ و لذا، اگرچه ممکن است باز هم داستاننویسان سوررئالیست به اشکال و صور مختلف ظهور کنند، اما سوررئالیسم پسامدرن از آن مرحلهای که کافکا در یک طرف طیف و بورخس و فوئنتس و مارکز در سوی دیگر طیف ارائه کردهاند فراتر نخواهد رفت؛ و در واقع باید سوررئالیسم را به تمامیت رسیده دانست؛ و بیتردید تداوم بحرانِ انحطاط تمدن مدرن، انقراض کامل ادبیات داستانی – اعم از رمانتیک، رئالیستی یا سوررئالیستی – را به دنبال خواهد داشت. و این، حقیقتیست که با ظهور ساختارشکنی و تبعات آن در افق ادبیات غرب ظاهر گریده است.
درگرامیداشت از (3)ثور روز جهانی کتاب ودر سوگ مارکز
شهریار – زرشناس
آنهنگام که تاریخ اقوام به تمامیت میرسد یا تمدنی دقایق احتضار خود را تجربه میکند، ادبیات مردمان از یک سو به ابتذال و سطحیت و بیمایگی و غریزهگرایی میگراید و از سوی دیگر اسیر اضطراب و عبثگرایی و یأس و پوچاندیشی و مرگگرایی بیمارگونه میشود. این قاعده در خصوص تمامی تمدنهای محتضر صدق میکند. زیرا به تعبیر “لئون تروتسکی”، “ادبیات هر قوم آئینة زندگی آن قوم است.»
البته در خصوص نسبت ما بین ادبیات و به ویژه ادبیات داستانی و روح کلی یک تمدن و زندگی روزانة مردمان، میتوان از جهات گوناگون سخت گفت، و فعلاً مجال چنین بحثی نیست. اما آنچه مسلم است این نکته است که وضع تاریخی یک تمدن و اقوام ذیل آن تمدن، خواه ناخواه در ادبیات داستانی آن مردمان خود را نشان میدهد، و به ویژه هر چه مردمان یک عهد تاریخی از تفکر جدی قلبی و حتی تفکر عمیق فلسفی فاصله بگیرند، بیش از پیش اسیر تفکر قالبی و غیرحقیقی ادبیات میگردند، و رماننویسان به جای متفکران مینشینند؛ و هر قدر که آن قوم و تمدن رو به انحطاط و احتضار بگذارند، ادبیاتشان بیشتر رنگ و بوی ابتذال و سطحیگرایی یا یأس و پوچانگاری و مرگزدگی دنیامدارانه، و با هر دو با هم را میگیرد. و در این هنگام است که میتوان از “ادبیات بحران و انحطاط” نام برد. و این، وضعیت ادبیات داستانی غرب از اواخر قرن نوزدهم و بهویژه در سراسر قرن بیستم است، که هنوز ادامه دارد
در قلمرو ادبیات داستانی هر قوم یا تمدن، داستاننویسانی هستند که بیش از دیگران حالت آیینگی نسبت به برخی خصایص و یا روح کلی و صفات اصلی یک قوم یا تمدن در یک عهد و دورة تاریخی را دارند، و از همین روست که آثار نویسندگان و بهویژه کاراکترهایی که میآفرینند، در تاریخ آن قوم یا تمدن، تاحدود زیادی ماندگار میشود، و یا صورت “تیپهای مثالین” را پیدا میکند. اگر بخواهیم از ادبیات مدرن غربی مثال بیاوریم شاید بتوان “فاوست” و “هملت” یا “استاوروگین” و “رودین” و “بازاروف” و یا “پدر اوژنی گرانده” و “گرگوار سامسا” و خیلیهای دیگر را هر یک به طریقی آیینهای بازتابانندة خصایص تیپیک (Tipic) تاریخی – تمدنی در عهد و دورههای خاص دانست. معمولاً چنین است که رماننویسانی که صفت یا صفاتی کلی و کلیدی از تاریخ یک قوم یا کلیت یک تمدن را بیان میکنند، به نحوی آن ویژگی را در خود و با جان خویش آزموده و با آن زیستهاند، و در قالب اثر داستانی به محاکات آن تجربهها میپردازند؛ و البته همین به جان آزمودن روح یک دوره یا صفت یک تاریخ و تمدن است که موجب میشود نویسندهای از جایگاه ویژهای برخوردار شود و نقد حال یک دوره و روزگار گردد.
«ادبیات مدرن” همان ادبیات “پستمدرن” است
آنچه که در اصطلاح ویژة ادبی، “ادبیات مدرن” مینامند و تقریباً میتوان آغاز آن را از اوایل قرن بیستم و یا با دقت بیشتر، از اواخر قرن نوزدهم دانست، در واقع ادبیات دورة پسامدرن تمدن غربی است، و اگرچه ذیل تاریخ مدرنیته و مرحلهای از بسط و تداوم آن است، اما اگر بخواهیم با تعبیر دقیق به توصیف آن بپزدازیم “ادبیات پستمدرن” است. یعنی ادبیاتی که بازگوکننده و آئینة دقایق عواطف و تجربیات و محاکات نفسانی و تفصیلی بشر مدرن غربی در واپسین دورة تاریخ غرب مدرن، یعنی دورة پست مدرنیته است.
ادبیات پسامدرن، آیینة انحطاط و بحران است. اصولاً در قرن بیستم در قلمرو رمان و داستان کوتاه مدرن سه گرایش کلی حضور داشته است که هر یک به طریقی آیینة بحران تمدن مدرن بودهاند:
1.گرایش ادبیات عامهپسند اروتیک؛ نظیر آثار “ماتیس” و “دانیل استیل” و “دافنه دوموریه” و …
2.گرایش ادبیات نئورئالیست، که بعضاً با مایههای اروتیک همراه بوده است. نظیر برخی از آثار “هاینریش بل”، “ویلهلم رایش”، “میلان کوندرا.»
3.ادبیات پستمدرن سوررئالیستی، که صور ابتدایی تکوین آن در “مارسل پروپست” و “ولفت” و “کافکا” ظاهر گردیده، و در ادبیات پسامدرن خاص “مارکز” و “بورخس”، تداوم یافته است.
هر سة این گرایشها، و هر یک به طریقی، بیان حال انحطاط و بحران و ابتذال سکسآلود نفسانی مدرنیته بوده و هستند و هر یک به طور جداگانه باید مورد مطالعة جدی قرار گیرند. اما آن گرایشی که بحرانِ انحطاط و انقراضِ را بیش از دیگر گرایشها در خود ظاهر کرده است، ادبیات پستمدرن سوررئالیستی است؛ که هم فرم و هم محتوا و اساساً ساختار ادبیات رئالیستی مدرن را به هم ریخته، و مظاهر نیرومندی از انحطاط و بحران پستمدرنیستی را با خود به قلمرو ادبیات داستانی آورده است. همین گرایش ادبیست که توسط منتقدین ادبی، بیشتر به نام “ادبیات مدرن” مورد بررسی قرار میگیرد.
ادبیات پستمدرن سوررئالیستی، اگرچه در آثار “آلن پو” و حتی برخی داستانهای “موپاسان” و تا حدودی اثر معروف “مارسل پروست” (درجستجوی زمان از دسترفته) ریشه دارد، اما نقطة اوج و عطف خود به لحاظ فرم و محتوا را، بیتردید در آثار “فرانتس کافکا” (متوفی 1924) و در دهههای آغازین قرن بیستم پیدا میکند؛ و از آن پس، مسیر پرماجرایی را طی میکند که بر ادبیات سوررئالیستی سراسر قرن بیستم سایه افکنده است و شاید بتوان آخرین و در عین حال معروفترین و تأثیرگذارترین نمایندة آن در قرن بیستم را در ادبیات پستمدرنیستی خاص “گابریل گارسیا مارکز” جستجو کرد.
مارکز از سرزمینی غربزده برخاست و مایههای حضور اسطورهای و شرقی بازمانده در خاطرهها و حافظة در حالِ فراموشیِ نسلِ رو به مرگِ پیرزنان و پیرمردان امریکای جنوبی را مادهای برای صورت نیستانگاری پسامدرن غرب مدرن قرار داد؛ و همین امر، به زبان و خصایص کلی داستانها و کاراکترهای آثار او صفاتی ویژه بخشیده است که با حفظ ماهیت نیهیلیستی پسامدرن خود، رنگ و بویی متفاوت از نیستانگاری کافکایی یافته است.
در واقع ظهور توأم با موفقیت “بورخس” و “فوئتس” و “مارکز” را باید نشانة بسط تجربة نیهیلیسم پسامدرن، حداقل در صفات و ویژگیهای روانی و عاطفی و اخلاقی آن، و ابعاد فراگیر جهانییافتن آن دانست. و این، اگرچه حکایت از تعمیق انحطاط و بحران غرب مدرن دارد، حکایت از گسترش سطحی آن و اسارت تعداد بسیار بیشتری از مردمان در جهنم سوزان نیستانگاری مدرن و اضطراب و فروپاشی پسامدرن نیز دارد. (که اضطراب و فروپاشی پسامدرن، در واقع آن روی سکة نیستانگاری مدرن است و فراموش نکنیم که پستمدرنیزم اصلاً مرتبة واپسین و نهایی بسط مدرنیته، و آغاز انحطاط و انقراض تاریخی آن، و خودآگاهی به این انحطاط است.)
در این نوشتار، دو چهرة تأثیرگذار و پرآوازة ادبیات انحطاط و بحرانِ پستمدرن غرب را برگزیدهایم، تا به اجمال دربارة زندگی و آثارشان سخن بگوییم. از این دو چهره، یکی در آغاز قرن بیستم به شکوفائی ادبی رسیده و مدتی معروفیت جهانی یافته است، و دیگری در دو – سه دهة پایانی قرن بیستم به اوج پختگی ادبی خود رسیده و آوازهای عجیب یافته است. این هر دو، بعضاً از مضامین مشترک نیستانگارانهای چون پوچگرایی، بحران هویت و تنهایی و اضطراب سخن گفتهاند و در برخی آثار خود به ترسیم فضاهای وهمآلود و روابط گنگ و غریبگیهای عمیق دست زده، و از قابلیتهای سبک سوررئالیسم برای بیان وهم اضطرابآلود تجربههای نیهیلیستی بهره گرفتهاند. این هر دو را میتوان نمایندگان ادبیات بحران و انحطاط پسامدرن و سوررئالیستی در قرن بیستم دانست، که یکی در آغاز قرن ظهور کرده و دیگری در دهههای پایانی سدة بیستم به ظهور و فعلیت تام و تمام رسیده است.
اینها که گفتیم، صفات تشابه این دو است. اما آنان با هم تفاوتهایی نیز دارند، که ضمن بحث از هر یک از این دو، بدانها خواهیم پرداخت. این دو نویسنده، “فرانتس کافکا” و “گابریل گارسیا مارکز” هستند. یکی اهل چکسلواکی و برخاسته از متن فرهنگ آلمانی و یهودیت پراگ و متعلق به سرزمینی غربی، و دیگری یعنی مارکز، اهل سرزمین غربزدة کلمبیا، که تحت سیطرة استعمار اسپانیا و امپریالیزم آمریکا، از هویت اسطورهای خود کاملاً دور شده و به کشوری مدرن اما غربزده تبدیل گردیده است؛ و آثار مارکز، کانونیست که اندک میراث قصص و حکایات اسطورهای آمریکای جنوبی؛ مادهای میشود تا نیستانگاری بحرانزده و منحط پسامدرن، در حکم صورت آن درآید؛ و در این جمع میان “ماده” و “صورت”، به ویژه قابلیتهای سبک سوررئالیسم است که فعلیت مییابد و این پیوند را محقق میسازد. زیرا اگرچه سوررئالیسم همان صورت اندیشههای اسطورهای و از جنس و ماهیت آن نیست، اما به لحاظ ظاهر و برخی وجوهِ فرمیکال (Formical) با آن شباهتهایی دارد. و همین امر، امکان نحوی جمعمیان این دو به نفع صورت پسامدرن را ممکن میسازد.
باور نگارنده بر این است که “رئالیسم جادویی” مارکز، حلقة تکمیل کنندة نهایی سیر سوررئالیسم پسامدرن به عنوان اصلیترین نمایندة ادبیات انحطاط و بحران غربی است؛ و لذا، اگرچه ممکن است باز هم داستاننویسان سوررئالیست به اشکال و صور مختلف ظهور کنند، اما سوررئالیسم پسامدرن از آن مرحلهای که کافکا در یک طرف طیف و بورخس و فوئنتس و مارکز در سوی دیگر طیف ارائه کردهاند فراتر نخواهد رفت؛ و در واقع باید سوررئالیسم را به تمامیت رسیده دانست؛ و بیتردید تداوم بحرانِ انحطاط تمدن مدرن، انقراض کامل ادبیات داستانی – اعم از رمانتیک، رئالیستی یا سوررئالیستی – را به دنبال خواهد داشت. و این، حقیقتیست که با ظهور ساختارشکنی و تبعات آن در افق ادبیات غرب ظاهر گریده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر