ژوئن 30, 2015
شماره ( 233 ) چهارشنبه ( 10 ) سرطان ( 1394) / ( 1) جولای ( 2015 )
داستان کوتاه
نوشته: محمد داود سیاووش
میرزا پردل خان از همکاران نازنین و رفیق و یار و عیار دفتر ما بود که همه همکاران او را لالا پردلم صدا میزدند. در ساعات رخصتی وقفه نان چاشت نقل مجلس بود و از آسمان و ریسمان قصه و حکایت و داستان و فکاهه به همکاران میگفت و گرده های همکاران را از خنده به کفیدن می آورد.
این میرزای یگانه و همکار صادق دل زمانه در زندگی یک مشکل کلان داشت که هر وقت سر گپ می آمد از همان مشکلش داد و ناله سر میداد و همکاران را متأثر میساخت. میرزا خانه شخصی نداشت و در خانه های کرایی سالی دوازده ماه از این ناحیه به آن ناحیه و از این کوچه به آن کوچه بار و بستره بدوش در کوچ کشی و حرکت بود.
یکروز وقتی بدفتر آمد چهره اش شگفته و قاش پیشانی اش باز و لبانش خندان بود و همکاران همه با یک صدا از او خواستند که علت آن خوشی زایدالوصف و سرور و شادمانی را که در چهره اش برق میزند هرچه زودتر بگوید. میرزا پردل بعد از کمی مکث و تفکر رو به همکاران نموده گفت:
– او بچا شما هنوز بسیار جوان استین، تجربه ندارین، ده تلویزیون ها همه گوش و هوش تان به موسیقی و رقص و بازیست ولی اعلانات یادتان میره، باید شما هم مثل مه برای اینکه خوشبخت شوید به اعلانات گوش دهید.
همه ما از شنیدن این سخنان میرزا پردل خان هک و پک حیران ماندیم که در اعلانات چه بوده که ما نمیشنویم و خوشبختی خودرا از یاد برده ایم. میرزا پردل خان بار دیگر سرش را بلند نموده در حالیکه به طرف سقف دفتر می دید گفت:
– دیروز از تلویزیون اعلانی شنیدم که به یک چشم به هم زدن مره از آواره گی و بدبختی به جاده خوشبختی سوق داد.
همه به یکصدا پرسیدیم:
– این چه اعلان بود میرزا پردل که ما هم آنرا بشنویم.
میرزا پردل در حالیکه گلویش را صاف کرد و به چهره های هر یک ما با دقت می دید گفت:
– گوش کنید! در یک اعلان تلویزیونی شنیدم که شهرک رؤیاها اپارتمان هایی ساخته مجهز با عالیترین امکانات لفت، آب گرم و بهترین سهولت های کودکستان، مکتب، میدان بازی اطفال، کتابخانه، منطقه سبز، حوض شنا، پارک وسایط، چراغ های الوان جاده ها، فواره های آب، کافی شاپ، سالون نمایشات سینما و تیاتر، سرک های اسفالت، بلاک های ده منزله و در و دروازه پی وی سی که آنرا فقط با سه صد هزار افغانی بدست آورده میتوانید.
ما که حوصله شنیدن این همه خوشبختی را در خود از دست داده بودیم همه با یک صدا چون اسپند انفجار نموده پرسیدیم:
– لالا پردل این شهرک ده کجاس؟
میرزا پردل تبسم معنی داری نموده لحظه یی سکوت کرده در حالیکه چشمانش را بسته بود گفت:
– ببینین مه خو میگم که جوان استین و کم تجربه به همین خاطر ای سوالتان هم از بی تجربه گی اس، مه چطو میتوانم یک شهر را پشت کرده پیش شما آورده به شما نشان بتم.
میرزا بی توجه به سوال ما پرسید:
– حالی مه دو لک افغانی کار دارم، کدام جوان، کدام کاکه، کدام خراباتی میتانه به مه قرض بته؟
یکی از همکاران ما گفت:
– میرزا صایب پیسه چیس جان ما را صدقه سرت میکنیم مگم به اندازه توان ما، مه به نمایندگی از همی همکارای خود برایت وعده میدهم که ما همه ما یکماه معاش خود را برایت تا روز خدا داد قرض میدهیم.
و ما به تائید قول آن همکار گفتیم:
– راست میگو، راست میگو.
میرزا دفعتاً ماشین حساب خود را از جیب کشیده بعد از جمع و ضرب و تقسیم پیدا کرد که یکصد هزار افغانی از معاشات ما برایش پیدا میشود. همکار دیگر ما گفت:
– میرزا صایب ما همه ما میریم پیش رییس صایب و عرض میکنیم پنجاه هزار افغانی به اعتبار ما برایت قرضه بدهد، دیگه چه میگویی؟
با این وعده های سر خرمن که آنرا بدست آورد القصه سر معاش همه همکاران یکماه معاش خود را به میرزا تا روز خداداد دادیم و رییس اداره هم پنجاه هزار افغانی طور قرضه برایش داد.
چند روز میرزا به دفتر نیامد و پس از قرض و وام و کافتن کوری و کبودی پول های گوری در کنج های خانه و حویلی و گرفتن پولهای پت و پاسره همسر و فروختن زر و زیورات دوران عروسی همسر پول معینه را پیدا کرده به دفتر شهرک رؤیا ها رفته پس از طی مراحل اسناد و غیابت چند روزه دفتر بازهم با چهره شگفته و خندان لب و مست به دفتر آمده ورقه ملکیت اپارتمان 2 بلاک 8 شهرک رؤیا ها را با یک بروشر از نما و عکس های تعمیرات و ملحقات و فضای شاعرانه و رؤیایی آن شهرک به ما نشان داد، اما آدرس شهرک در بروشر نوشته نشده بود.
ما همه همکاران به میرزا پردل خان تبریکات عرض کردیم و بخاطر رسیدن به آن آرزوی دیرینه از اینکه قسط اول را پرداخته بود تا پرداخت قیمت نهایی اپارتمان دعا کردیم و میرزا پردل خان بخاطر رسیدن به آن آرزوی دیرینه از پول باقیمانده قرض و وام خود ما را به عنوان شیرینی اپارتمان به ضیافت کباب چوپان در هوتل ترازوی میزان واقع در شهرنو و کوچه خراباتیان برد. آنروز واقعاً برای همه ما جشن و سرور و شادمانی بود و به سر سلامتی خانواده میرزا پردل خان و به صفت شیرینی اپارتمان هر کدام ما کم از کم سه خوراک کباب از کیسه قرض و وام میرزا فرمایش دادیم و تناول کردیم و از هر جمله یی که در مجلس از زبان پردل خان در رابطه به دریافت اپارتمان و پرداخت قسط اول آن میبرآمد چنان خنده مستانه یی سر میدادیم که گویی سقف اتاق به طرف آسمان از جایش بلند میشد. آنروز پر خاطره به پایان رسید و به دفتر برگشتیم.
از فردای آنروز برخلاف شادمانی و سرور روز اول میرزا پردل خان را هر روز از روز قبل خموش تر و متأثر تر و قاش پیشانی اش را ترش تر میدیدیم. ما که علت غمگینی میرزا را نمیدانستیم گستاخانه و با خنده و مطایبه هر روز از شروع کار تا ختم ساعت رخصتی از او مصرانه میخواستیم تا ما را به آن شهرک ببرد تا آن بلاک ها و رؤیا ها را از نزدیک ببینیم، ولی میرزا از آن تقاضا های ما تیر خود را می آورد ویا خموشانه از جواب به سوالات همکاران شانه خالی میکرد.
ما که همه یکماه معاشات خود را از دسترخوان اولاد و خوراکه و پوشاک زندگی اطفال خود زده و به قسط اول اپارتمان میرزا پردل داده بودیم بالاخره بطور جدی از میرزا خواستیم که هر طوری میشود ما را به آن شهرک رؤیایی ببرد. میرزا هر قدر استدلال کرد که در آنروز رفتن به شهرک ممکن نیست ما قبول نکردیم، خلاصه یک موتر از دفتر گرفتیم و هی میدان و طی میدان با میرزا به سوی دفتر فروشات اپارتمان های شهرک رؤیایی راه افتادیم اما میرزا از این کار ما به اصطلاح آزرده و خفه به نظر میرسید و لب و رویش کشال بود. به دفتر فروشات شهرک رفتیم و از آنجا یکی از مأمورین با ما در موتر نشسته به سوی شهرک به راه افتادیم، اما مأمور شرکت ما را به یک تپه بلند برد که در مقابل آن دشت وسیعی قرار داشت. با تعجب یکی از همکاران ما پرسید:
– او برادر به شهرک رؤیاها میرویم.
مأمور گفت:
– حوصله داشته باشید.
و بعد موتر را در بالای تپه توقف داده از موتر پایین شد و ما را نیز به دنبال خویش فرا خواند. مأمور در حالیکه دوربین بسیار قوی در دست داشت مرا صدا زده اول خودش به دوربین نگاه کرد و بعد دوربین را به دست من داده گفت:
– ببین
من در حالیکه به دوربین نگاه میکردم و جز دشت هیچ چیزی را نمیدیدم مأمور برایم میگفت:
– ببین آنجا بلاک هاست. آنطرف تر مکتب است، در پهلوی مکتب کودکستان است، اینطرف تر حوض شنا و در اطراف بلاکها مناطق سبز و فواره های آب است، در سرکهای داخل بلاک ها چراغ های الوان و کردهای گل است.
با بی حوصلگی فریاد زدم:
– آقای مأمور من جز دشت و صحرا چیزی نمی بینم شما از چه حرف میزنید؟
مأمور دوربین را از دستم گرفته لحظه یی به من خیره شد و با صدای آمرانه گفت:
– آقا! شما اگر امروز نمی بینید شاید این چیزها را که فعلاً روی نقشه قرار دارند روزی در اینجا ببینید و در اپارتمان میرزا پردل خان شبی را در این شهرک رؤیایی در عیش و نوش یک ضیافت به سر برده به ما دعا نمایید.
با شنیدن گپ های مأمور فروشات میرزا پردل خان از حال رفته و بیهوش شده به زمین افتاد و ما هم گیچ و مات و مبهوت ماندیم.
پایان
داستان کوتاه
نوشته: محمد داود سیاووش
میرزا پردل خان از همکاران نازنین و رفیق و یار و عیار دفتر ما بود که همه همکاران او را لالا پردلم صدا میزدند. در ساعات رخصتی وقفه نان چاشت نقل مجلس بود و از آسمان و ریسمان قصه و حکایت و داستان و فکاهه به همکاران میگفت و گرده های همکاران را از خنده به کفیدن می آورد.
این میرزای یگانه و همکار صادق دل زمانه در زندگی یک مشکل کلان داشت که هر وقت سر گپ می آمد از همان مشکلش داد و ناله سر میداد و همکاران را متأثر میساخت. میرزا خانه شخصی نداشت و در خانه های کرایی سالی دوازده ماه از این ناحیه به آن ناحیه و از این کوچه به آن کوچه بار و بستره بدوش در کوچ کشی و حرکت بود.
یکروز وقتی بدفتر آمد چهره اش شگفته و قاش پیشانی اش باز و لبانش خندان بود و همکاران همه با یک صدا از او خواستند که علت آن خوشی زایدالوصف و سرور و شادمانی را که در چهره اش برق میزند هرچه زودتر بگوید. میرزا پردل بعد از کمی مکث و تفکر رو به همکاران نموده گفت:
– او بچا شما هنوز بسیار جوان استین، تجربه ندارین، ده تلویزیون ها همه گوش و هوش تان به موسیقی و رقص و بازیست ولی اعلانات یادتان میره، باید شما هم مثل مه برای اینکه خوشبخت شوید به اعلانات گوش دهید.
همه ما از شنیدن این سخنان میرزا پردل خان هک و پک حیران ماندیم که در اعلانات چه بوده که ما نمیشنویم و خوشبختی خودرا از یاد برده ایم. میرزا پردل خان بار دیگر سرش را بلند نموده در حالیکه به طرف سقف دفتر می دید گفت:
– دیروز از تلویزیون اعلانی شنیدم که به یک چشم به هم زدن مره از آواره گی و بدبختی به جاده خوشبختی سوق داد.
همه به یکصدا پرسیدیم:
– این چه اعلان بود میرزا پردل که ما هم آنرا بشنویم.
میرزا پردل در حالیکه گلویش را صاف کرد و به چهره های هر یک ما با دقت می دید گفت:
– گوش کنید! در یک اعلان تلویزیونی شنیدم که شهرک رؤیاها اپارتمان هایی ساخته مجهز با عالیترین امکانات لفت، آب گرم و بهترین سهولت های کودکستان، مکتب، میدان بازی اطفال، کتابخانه، منطقه سبز، حوض شنا، پارک وسایط، چراغ های الوان جاده ها، فواره های آب، کافی شاپ، سالون نمایشات سینما و تیاتر، سرک های اسفالت، بلاک های ده منزله و در و دروازه پی وی سی که آنرا فقط با سه صد هزار افغانی بدست آورده میتوانید.
ما که حوصله شنیدن این همه خوشبختی را در خود از دست داده بودیم همه با یک صدا چون اسپند انفجار نموده پرسیدیم:
– لالا پردل این شهرک ده کجاس؟
میرزا پردل تبسم معنی داری نموده لحظه یی سکوت کرده در حالیکه چشمانش را بسته بود گفت:
– ببینین مه خو میگم که جوان استین و کم تجربه به همین خاطر ای سوالتان هم از بی تجربه گی اس، مه چطو میتوانم یک شهر را پشت کرده پیش شما آورده به شما نشان بتم.
میرزا بی توجه به سوال ما پرسید:
– حالی مه دو لک افغانی کار دارم، کدام جوان، کدام کاکه، کدام خراباتی میتانه به مه قرض بته؟
یکی از همکاران ما گفت:
– میرزا صایب پیسه چیس جان ما را صدقه سرت میکنیم مگم به اندازه توان ما، مه به نمایندگی از همی همکارای خود برایت وعده میدهم که ما همه ما یکماه معاش خود را برایت تا روز خدا داد قرض میدهیم.
و ما به تائید قول آن همکار گفتیم:
– راست میگو، راست میگو.
میرزا دفعتاً ماشین حساب خود را از جیب کشیده بعد از جمع و ضرب و تقسیم پیدا کرد که یکصد هزار افغانی از معاشات ما برایش پیدا میشود. همکار دیگر ما گفت:
– میرزا صایب ما همه ما میریم پیش رییس صایب و عرض میکنیم پنجاه هزار افغانی به اعتبار ما برایت قرضه بدهد، دیگه چه میگویی؟
با این وعده های سر خرمن که آنرا بدست آورد القصه سر معاش همه همکاران یکماه معاش خود را به میرزا تا روز خداداد دادیم و رییس اداره هم پنجاه هزار افغانی طور قرضه برایش داد.
چند روز میرزا به دفتر نیامد و پس از قرض و وام و کافتن کوری و کبودی پول های گوری در کنج های خانه و حویلی و گرفتن پولهای پت و پاسره همسر و فروختن زر و زیورات دوران عروسی همسر پول معینه را پیدا کرده به دفتر شهرک رؤیا ها رفته پس از طی مراحل اسناد و غیابت چند روزه دفتر بازهم با چهره شگفته و خندان لب و مست به دفتر آمده ورقه ملکیت اپارتمان 2 بلاک 8 شهرک رؤیا ها را با یک بروشر از نما و عکس های تعمیرات و ملحقات و فضای شاعرانه و رؤیایی آن شهرک به ما نشان داد، اما آدرس شهرک در بروشر نوشته نشده بود.
ما همه همکاران به میرزا پردل خان تبریکات عرض کردیم و بخاطر رسیدن به آن آرزوی دیرینه از اینکه قسط اول را پرداخته بود تا پرداخت قیمت نهایی اپارتمان دعا کردیم و میرزا پردل خان بخاطر رسیدن به آن آرزوی دیرینه از پول باقیمانده قرض و وام خود ما را به عنوان شیرینی اپارتمان به ضیافت کباب چوپان در هوتل ترازوی میزان واقع در شهرنو و کوچه خراباتیان برد. آنروز واقعاً برای همه ما جشن و سرور و شادمانی بود و به سر سلامتی خانواده میرزا پردل خان و به صفت شیرینی اپارتمان هر کدام ما کم از کم سه خوراک کباب از کیسه قرض و وام میرزا فرمایش دادیم و تناول کردیم و از هر جمله یی که در مجلس از زبان پردل خان در رابطه به دریافت اپارتمان و پرداخت قسط اول آن میبرآمد چنان خنده مستانه یی سر میدادیم که گویی سقف اتاق به طرف آسمان از جایش بلند میشد. آنروز پر خاطره به پایان رسید و به دفتر برگشتیم.
از فردای آنروز برخلاف شادمانی و سرور روز اول میرزا پردل خان را هر روز از روز قبل خموش تر و متأثر تر و قاش پیشانی اش را ترش تر میدیدیم. ما که علت غمگینی میرزا را نمیدانستیم گستاخانه و با خنده و مطایبه هر روز از شروع کار تا ختم ساعت رخصتی از او مصرانه میخواستیم تا ما را به آن شهرک ببرد تا آن بلاک ها و رؤیا ها را از نزدیک ببینیم، ولی میرزا از آن تقاضا های ما تیر خود را می آورد ویا خموشانه از جواب به سوالات همکاران شانه خالی میکرد.
ما که همه یکماه معاشات خود را از دسترخوان اولاد و خوراکه و پوشاک زندگی اطفال خود زده و به قسط اول اپارتمان میرزا پردل داده بودیم بالاخره بطور جدی از میرزا خواستیم که هر طوری میشود ما را به آن شهرک رؤیایی ببرد. میرزا هر قدر استدلال کرد که در آنروز رفتن به شهرک ممکن نیست ما قبول نکردیم، خلاصه یک موتر از دفتر گرفتیم و هی میدان و طی میدان با میرزا به سوی دفتر فروشات اپارتمان های شهرک رؤیایی راه افتادیم اما میرزا از این کار ما به اصطلاح آزرده و خفه به نظر میرسید و لب و رویش کشال بود. به دفتر فروشات شهرک رفتیم و از آنجا یکی از مأمورین با ما در موتر نشسته به سوی شهرک به راه افتادیم، اما مأمور شرکت ما را به یک تپه بلند برد که در مقابل آن دشت وسیعی قرار داشت. با تعجب یکی از همکاران ما پرسید:
– او برادر به شهرک رؤیاها میرویم.
مأمور گفت:
– حوصله داشته باشید.
و بعد موتر را در بالای تپه توقف داده از موتر پایین شد و ما را نیز به دنبال خویش فرا خواند. مأمور در حالیکه دوربین بسیار قوی در دست داشت مرا صدا زده اول خودش به دوربین نگاه کرد و بعد دوربین را به دست من داده گفت:
– ببین
من در حالیکه به دوربین نگاه میکردم و جز دشت هیچ چیزی را نمیدیدم مأمور برایم میگفت:
– ببین آنجا بلاک هاست. آنطرف تر مکتب است، در پهلوی مکتب کودکستان است، اینطرف تر حوض شنا و در اطراف بلاکها مناطق سبز و فواره های آب است، در سرکهای داخل بلاک ها چراغ های الوان و کردهای گل است.
با بی حوصلگی فریاد زدم:
– آقای مأمور من جز دشت و صحرا چیزی نمی بینم شما از چه حرف میزنید؟
مأمور دوربین را از دستم گرفته لحظه یی به من خیره شد و با صدای آمرانه گفت:
– آقا! شما اگر امروز نمی بینید شاید این چیزها را که فعلاً روی نقشه قرار دارند روزی در اینجا ببینید و در اپارتمان میرزا پردل خان شبی را در این شهرک رؤیایی در عیش و نوش یک ضیافت به سر برده به ما دعا نمایید.
با شنیدن گپ های مأمور فروشات میرزا پردل خان از حال رفته و بیهوش شده به زمین افتاد و ما هم گیچ و مات و مبهوت ماندیم.
پایان