شماره (175) چهارشنبه 24 ثور 1393 /may.14. 2014
داستان کوتاه
نوشته: محمد داود سیاووش
متنشرشده درشماره مسلسل(52) سال پنجم شماره(9) ماه قوس1370برابربادسمبر1991مجله سباوون ارگان نشراتي اتحاديه ژوزناليستان
قطار موتر هاي تيز رفتار مانندخيل پرنده گان مهاجر و بسان مورچه گان كه درخطوط باريك به سوي آذ وقه راه مبكشند، كاروان وارد رميسر شاهراه شمالي از ميان تاكستان ها و باغستان ها درحركت بودند.
گويي قضاي فلك آن روز سرنوشت ده ها موتر جديد تيز رفتار را به دستان نازك ، ظريف ورواش مانند دو شيزه گان و زنان پريشان زلف، خندان لب وگريبان چاك داده بود تا به رسم آهوان صحرا ي ختن مسابقه دويدن به سواي مزارع سبز را اجراكنند.
موترها نفس زنان و شيهه كنان مانند اسپان تيزتك تندو سريع مسيرشاهراه راميپيمودند و چقوري ها و كپرك ها را زير سينه ميكردند.
صبح بود و آفتاب جهان تاب برسبيل عادت كهنسالش تازه از پشت قله هاي برفپوش تن آتشينش را بالا ميكشيد و بر چمن ها و دمن ها ميتابيد. از بلند گوي راديوي موترها اين آهنگ خانم سلما گوش هارا نوازش ميداد:
بيا كه بريم گلبهار
ديدن بيد و چنار
ميره جواني
ميره جواني
اهتزاز اين آهنگ ازتعاش، علاقه ووسوسه خانم ها را در رسيدن به محل موعود چندين بار افزايش بخشيده به پنجه هاي نازك پاهاي بلورين شان هرچه بيشتر نيروميبخشيد تابالا ي دونده ها ي بي جان فشار بيشتر وارد آورند. موتر ها مثل پرندگان بالدار به سوي هدف پرواز ميكردند، هنوز زمزمه آهنگ اولي بلندگوي موتر ها كه مستقيم از موج راديو كابل پخش ميشد از پرده ذهن راكبين محو نشده بود كه آهنگ ديگري به همان سلسله بربال امواج بگوش كاروانيان آن سفر رويايي، با اين ابيات به صداي آصف جبل السراجي طنين انداخت:
فابريكه نساجي چالان اس
كاريگرا سويش روان اس
درياي پنجشير آبش روان اس
بيا هوا خوري بريم، به سيل گلبهار هي
القصه هي ميدان وطي ميدان راننده گان نرم خوي وپري چهره كه درميان شان به ندرت مردان ديده ميشد باسرهاي گرم ودماغ هاي تر از هواي خوشگوار به باغ عمومي رسيدند. صفه هاي صامت باغ و درختان چنار شنونده هاي هميشگي غوغاي امواج خرو شان دريا بودند. چنار ها همچون پهلوانان افسانوي شاهنامه با بازوان نيرومندو قامت هاي افراشته به بي نهايت آسمان ها چشم دوخته و با اشاره برگ هاي شان به نغمه گيراي پرنده گان و هواي خوشگوار بهاران بازبان حال صد قنا ميگفتند. يگانه نيرويي كه در پهنه باغ بي اعتنا و پر غرور در مقابل زورمندان جسارت كرده الاشه هاي نازك خانم ها را نوازش ميكرد، نسيم مشكريز و مشكبيز معطري بود كه از گل هاي پتوني عطرو ازخرو شنده گي امواج جرات ميگرفت وتنها آوازي كه بلند تر از صداي هر ثروتمند و قلدر در صحن باغ نعره مي كشيد، غريو امواج وحشي دريا بود كه درهر نعره صدها نعره هماهنگ درپي داشت. آنروز نه تنها گلهاي رنگارنگ باغ را زينت بخشيد ه بود، بلكه زرق و برق جامه رنگين خانم هانيز فضاي باغ را به بازار رنگ چراغ هاي الوان مبدل نموده وآرايش غليظ وعطرافشاني تندوتيز وجود شان باغ را به دكان عطاري بزرگ مانند كرده بود. اندك اندك هنگامه وازد حام باغ بالا ميگرفت ، فاميل هاي اشراف واعيان در صفه هاي نزديك به غرش امواج دريا و خانواده هاي متوسط در اطراف و اكناف دورتر جابه جا ميشدند. گاهي چنين به نظر مي آمد كه گويي در آن باغ بزرگ نمايشگاه لباس برگزار شده و جوا نان شيك پوش با پتلون هاي پاچه فراخ و بوت هاي كري بلند، بچه هاي عاشق پيشه ژيگلو با مو هاي بلند و بوت هاي نوك تيز، دختران موي كرپه يي بالباس هاي بچه گانه و دختران باپيراهن هاي ميني ژوب، ميدي ژوب وماكسي ژوب همه حضور به هم رسانيده و البوم مكملي ازمود هاي از ياد رفته و جوان به نمايش گذشته شده بود. دريكطرف باغ گروه آواز خوانان آماتور ميخواند :
سرپل بهسود دختري ديدم
دختر چه ميگي جيكري ديدم
از گوشه ديگر باغ اين آواز به گوش ميرسيد كه:
سرپل خشتي بيتلي ديدم
و درگوشه ثالث …
ميله گران ده تا پانزده نفر در هرگوشه دور هم جمع بوده و بوتل هاي مشروبات گوناگون آنان را چون گروه هاي زنبور عسل به دورهم جمع نموده بود، در جمع جوانان و نوجوانان سرهاي تاس صدرنشينان ميله ها از دور برق ميزد كه مانند بت هاي برنجي به چشم ميخوردند.
درميان دوشيزه گان ديگر خانم ليلا زن بلند قامت بامو هاي دراز بيشتر از همه جلب نظر ميكرد. ليلا باچشمان آبي و رخسار گلابي روح گرسنه و چشمان تشنه ده ها جوان را به خود مصرف ساخته بود. و مانند آهوي خوش خرام در كنار دريا ميخراميد؛ ليلا در پيراهن ميني ژوپ سرخ رنگ مانند زمرد خونين به چشم ميخورد .
ظاهرا چنان به نظر مي آمد كه گويي همه ميله گران باغ به خاطر خانم ليلا جمع آمده بودند. درحاليكه دود كباب وبوي شراب و عطر گلاب و فرياد رباب در باغ هنگامه برپا كرده بود،بابه كبير دوغ فروش همچون كلنگ زخمي، باكمر خميده در گوشه يي مصروف دوغ فروشي بود، با به كه آنروز شكم گرسنه اش فقط سعادت بوييدن غذا هاي مغذي ومقوي را كمايي كرده بود، سطل آب را برداشته به سوي دريا روان شد. دريا همچنان تسخير ناپذيروسركش ميغريد وگويي بازورگويان و متكبران آن روز اعلان مصاف وزور آزمايي ميداد. بابه خواست سطل بزرگي را كه از جثه لاغروتكيده اش چندين بار سنگين تر بود به دريا فرو برده و آب بگيرد. هنوز سطل را به دريا فرونبرده بود كه نا گهان موج بزرگي آمد و اورا با خود برد. وهنگاميكه موج با جسد پير مرد به كام دريا برميگشت، بابه طعمه ماهيان گرسنه دريا شده بود، گويي ماهيان دريا گرسنه تراز بابه بودند، درهمين اثنا فرياد كودكي بلند شد كه :
آدمه او برد! آدمه اوبرد!
فرياد باعث شد يكبار همه محافل ميله گران تكان خورده از وجود همراهان شان اطمينان حاصل كنند ولي همينكه دوستان همديگر شان را يافتند، گويا ديگر هيچ اتفاقي نيافته بود و دوباره شور و هلهله باغ بالا گرفت و ميله گران سرگرم خود شدند. چند آدم آستين كنده و پا برهنه در مسير امواج دريا دويد ند . تا مگر از گذري در عبدا لله برج، مرده بابه كبير را از آب برون كشند.
فضاي باغ همچنان پراز هياهوو وجوش وخروش وبد مستي وعربده كشي ناشي از بوی شراب ودودكباب بود. خانم ليلاكه تاآنگاه سرگرم خود بود از جابرخاسته با يك دنيا ناز و كرشمه و با گامهاي شمرده و آهسته به سوي دريا رفته بالاي سنگي ايستاده به مستي امواج خيره ماند اما لحظه پس از آن بار ديگر فريادي بلند شد كه:
آدمه اوبرد! آدمه اوبرد!
اين فرياد ها خانواده خانم ليلارا به خود آورد و متعاقب آن صداي نعره مانند به گوش رسيد:
ليلا جان! ليلا جانه او برد! ليلا جانه… !
باشنيدن اين آواز غلغله وغريو باغ جايش را به سراسيمگي واضطراب داد و مردان شكم گنده، زنان چاق ، جوانان فيشني همه به سوي دريا دويدند. هر يك از آنان حاضر بود به مردان آستين كنده و پا برهنه كه مصروف كار هاي خدمتگاري و پخت و پز بودند چندين هزار افغاني بدهد تا خانم را از آب بكشند،، ولي در آن لحظه اين كارامكان پذير نبود چون دريا ترانه نا بودي خانم ليلا را تمام كرده و اورا به سرنوشت بابه كبير دچار ساخته بود. موتر هاي زيادي به سوي عبدا لله برج يعني گذري كه امكان كشيدن مرده ليلا ازدريا وجودداشت به راه افتادو راكبين وقتي به آنجا رسيدند متوجه شدند كه چند آدم آستين كنده وپا برهنه جسدي رااز آب كشيده ميخواستند از تپه بالا بياورند. مردان چاق با نكتا يي هاي دبل، دريشي هاي لوكس و سرهاي تاس و شكم هاي گنده و با شتابزده گي تمام از پشته پايين رفتند، اما متوجه شدند كه جسد، مرده همان بابه كبير دوغ فروش است .هيچيك به سوي جسد بابه كبير نگاه نكرده ، دوباره به تپه در حاليكه ازسرو صورت شان عرق جاري بود بالا رفته بالاي سنگهانشسته به اصطلاح دم راست كردند. درحاليكه مردان آستين كنده وپا برهنه بامشكلات زياد جسد بابه كبير را از تپه بالا مي آوردند. ميله گران سرگردان بارديگر متوجه شدند چند نفر مرده يي را از دريا بيرون آورد . باديدن پيراهن سرخ مرده از دور فهميدند كه جسد خانم ليلا بود. با عجله و شتاب خود را به مرده ساندند .دراين حال آدم هاي آستين كنده وپابرهنه بازهم جسد را از آب كشيده بودند. مردان شكم گنده با عينك هاي ذره بيني و كله هاي تاس، بچه هاي فيشني و زنان چاق بارسيدن به نزديك جسد خانم ليلا واويلا و گريه سرداده روي وموي ميكندند وخود را روي جسد خانم ليلا مي انداختند. مردان شكم گنده هريك دست به جيب نموده بندل هاي صدي و هزاري افغانیگی را به آدم هاي پابرهنه وآستين كنده پيش ميكردند تا جسد خانم ليلا را به بالاي تپه انتقال دهند، اماآدم هاي آستين كنده از دريافت پول اباورزيده مرده خانم ليلا را داوطلبانه به تپه بالا بردند. ازدور موترامبولانس نساجي گلبهار كه به اين منظور آماده شده بود به چشم ميخورد، مردان شکم گنده و زنان چاق مرده خانم ليلا را در امبولانس در حالي باچندين موتر به کابل انتقال دادند كه مرده بابه كبير با پتوي يكي از همان انسان هاي آستين كنده پوشانده دركنار سرك قرار داشت و انسان هاي آستين كنده مات و مبهوت در كنار سرك حيران به خدا ، درباره چگونگي انتقال بابه كبير به فاميلش مي انديشيدند.
پایان
داستان کوتاه
نوشته: محمد داود سیاووش
متنشرشده درشماره مسلسل(52) سال پنجم شماره(9) ماه قوس1370برابربادسمبر1991مجله سباوون ارگان نشراتي اتحاديه ژوزناليستان
قطار موتر هاي تيز رفتار مانندخيل پرنده گان مهاجر و بسان مورچه گان كه درخطوط باريك به سوي آذ وقه راه مبكشند، كاروان وارد رميسر شاهراه شمالي از ميان تاكستان ها و باغستان ها درحركت بودند.
گويي قضاي فلك آن روز سرنوشت ده ها موتر جديد تيز رفتار را به دستان نازك ، ظريف ورواش مانند دو شيزه گان و زنان پريشان زلف، خندان لب وگريبان چاك داده بود تا به رسم آهوان صحرا ي ختن مسابقه دويدن به سواي مزارع سبز را اجراكنند.
موترها نفس زنان و شيهه كنان مانند اسپان تيزتك تندو سريع مسيرشاهراه راميپيمودند و چقوري ها و كپرك ها را زير سينه ميكردند.
صبح بود و آفتاب جهان تاب برسبيل عادت كهنسالش تازه از پشت قله هاي برفپوش تن آتشينش را بالا ميكشيد و بر چمن ها و دمن ها ميتابيد. از بلند گوي راديوي موترها اين آهنگ خانم سلما گوش هارا نوازش ميداد:
بيا كه بريم گلبهار
ديدن بيد و چنار
ميره جواني
ميره جواني
اهتزاز اين آهنگ ازتعاش، علاقه ووسوسه خانم ها را در رسيدن به محل موعود چندين بار افزايش بخشيده به پنجه هاي نازك پاهاي بلورين شان هرچه بيشتر نيروميبخشيد تابالا ي دونده ها ي بي جان فشار بيشتر وارد آورند. موتر ها مثل پرندگان بالدار به سوي هدف پرواز ميكردند، هنوز زمزمه آهنگ اولي بلندگوي موتر ها كه مستقيم از موج راديو كابل پخش ميشد از پرده ذهن راكبين محو نشده بود كه آهنگ ديگري به همان سلسله بربال امواج بگوش كاروانيان آن سفر رويايي، با اين ابيات به صداي آصف جبل السراجي طنين انداخت:
فابريكه نساجي چالان اس
كاريگرا سويش روان اس
درياي پنجشير آبش روان اس
بيا هوا خوري بريم، به سيل گلبهار هي
القصه هي ميدان وطي ميدان راننده گان نرم خوي وپري چهره كه درميان شان به ندرت مردان ديده ميشد باسرهاي گرم ودماغ هاي تر از هواي خوشگوار به باغ عمومي رسيدند. صفه هاي صامت باغ و درختان چنار شنونده هاي هميشگي غوغاي امواج خرو شان دريا بودند. چنار ها همچون پهلوانان افسانوي شاهنامه با بازوان نيرومندو قامت هاي افراشته به بي نهايت آسمان ها چشم دوخته و با اشاره برگ هاي شان به نغمه گيراي پرنده گان و هواي خوشگوار بهاران بازبان حال صد قنا ميگفتند. يگانه نيرويي كه در پهنه باغ بي اعتنا و پر غرور در مقابل زورمندان جسارت كرده الاشه هاي نازك خانم ها را نوازش ميكرد، نسيم مشكريز و مشكبيز معطري بود كه از گل هاي پتوني عطرو ازخرو شنده گي امواج جرات ميگرفت وتنها آوازي كه بلند تر از صداي هر ثروتمند و قلدر در صحن باغ نعره مي كشيد، غريو امواج وحشي دريا بود كه درهر نعره صدها نعره هماهنگ درپي داشت. آنروز نه تنها گلهاي رنگارنگ باغ را زينت بخشيد ه بود، بلكه زرق و برق جامه رنگين خانم هانيز فضاي باغ را به بازار رنگ چراغ هاي الوان مبدل نموده وآرايش غليظ وعطرافشاني تندوتيز وجود شان باغ را به دكان عطاري بزرگ مانند كرده بود. اندك اندك هنگامه وازد حام باغ بالا ميگرفت ، فاميل هاي اشراف واعيان در صفه هاي نزديك به غرش امواج دريا و خانواده هاي متوسط در اطراف و اكناف دورتر جابه جا ميشدند. گاهي چنين به نظر مي آمد كه گويي در آن باغ بزرگ نمايشگاه لباس برگزار شده و جوا نان شيك پوش با پتلون هاي پاچه فراخ و بوت هاي كري بلند، بچه هاي عاشق پيشه ژيگلو با مو هاي بلند و بوت هاي نوك تيز، دختران موي كرپه يي بالباس هاي بچه گانه و دختران باپيراهن هاي ميني ژوب، ميدي ژوب وماكسي ژوب همه حضور به هم رسانيده و البوم مكملي ازمود هاي از ياد رفته و جوان به نمايش گذشته شده بود. دريكطرف باغ گروه آواز خوانان آماتور ميخواند :
سرپل بهسود دختري ديدم
دختر چه ميگي جيكري ديدم
از گوشه ديگر باغ اين آواز به گوش ميرسيد كه:
سرپل خشتي بيتلي ديدم
و درگوشه ثالث …
ميله گران ده تا پانزده نفر در هرگوشه دور هم جمع بوده و بوتل هاي مشروبات گوناگون آنان را چون گروه هاي زنبور عسل به دورهم جمع نموده بود، در جمع جوانان و نوجوانان سرهاي تاس صدرنشينان ميله ها از دور برق ميزد كه مانند بت هاي برنجي به چشم ميخوردند.
درميان دوشيزه گان ديگر خانم ليلا زن بلند قامت بامو هاي دراز بيشتر از همه جلب نظر ميكرد. ليلا باچشمان آبي و رخسار گلابي روح گرسنه و چشمان تشنه ده ها جوان را به خود مصرف ساخته بود. و مانند آهوي خوش خرام در كنار دريا ميخراميد؛ ليلا در پيراهن ميني ژوپ سرخ رنگ مانند زمرد خونين به چشم ميخورد .
ظاهرا چنان به نظر مي آمد كه گويي همه ميله گران باغ به خاطر خانم ليلا جمع آمده بودند. درحاليكه دود كباب وبوي شراب و عطر گلاب و فرياد رباب در باغ هنگامه برپا كرده بود،بابه كبير دوغ فروش همچون كلنگ زخمي، باكمر خميده در گوشه يي مصروف دوغ فروشي بود، با به كه آنروز شكم گرسنه اش فقط سعادت بوييدن غذا هاي مغذي ومقوي را كمايي كرده بود، سطل آب را برداشته به سوي دريا روان شد. دريا همچنان تسخير ناپذيروسركش ميغريد وگويي بازورگويان و متكبران آن روز اعلان مصاف وزور آزمايي ميداد. بابه خواست سطل بزرگي را كه از جثه لاغروتكيده اش چندين بار سنگين تر بود به دريا فرو برده و آب بگيرد. هنوز سطل را به دريا فرونبرده بود كه نا گهان موج بزرگي آمد و اورا با خود برد. وهنگاميكه موج با جسد پير مرد به كام دريا برميگشت، بابه طعمه ماهيان گرسنه دريا شده بود، گويي ماهيان دريا گرسنه تراز بابه بودند، درهمين اثنا فرياد كودكي بلند شد كه :
آدمه او برد! آدمه اوبرد!
فرياد باعث شد يكبار همه محافل ميله گران تكان خورده از وجود همراهان شان اطمينان حاصل كنند ولي همينكه دوستان همديگر شان را يافتند، گويا ديگر هيچ اتفاقي نيافته بود و دوباره شور و هلهله باغ بالا گرفت و ميله گران سرگرم خود شدند. چند آدم آستين كنده و پا برهنه در مسير امواج دريا دويد ند . تا مگر از گذري در عبدا لله برج، مرده بابه كبير را از آب برون كشند.
فضاي باغ همچنان پراز هياهوو وجوش وخروش وبد مستي وعربده كشي ناشي از بوی شراب ودودكباب بود. خانم ليلاكه تاآنگاه سرگرم خود بود از جابرخاسته با يك دنيا ناز و كرشمه و با گامهاي شمرده و آهسته به سوي دريا رفته بالاي سنگي ايستاده به مستي امواج خيره ماند اما لحظه پس از آن بار ديگر فريادي بلند شد كه:
آدمه اوبرد! آدمه اوبرد!
اين فرياد ها خانواده خانم ليلارا به خود آورد و متعاقب آن صداي نعره مانند به گوش رسيد:
ليلا جان! ليلا جانه او برد! ليلا جانه… !
باشنيدن اين آواز غلغله وغريو باغ جايش را به سراسيمگي واضطراب داد و مردان شكم گنده، زنان چاق ، جوانان فيشني همه به سوي دريا دويدند. هر يك از آنان حاضر بود به مردان آستين كنده و پا برهنه كه مصروف كار هاي خدمتگاري و پخت و پز بودند چندين هزار افغاني بدهد تا خانم را از آب بكشند،، ولي در آن لحظه اين كارامكان پذير نبود چون دريا ترانه نا بودي خانم ليلا را تمام كرده و اورا به سرنوشت بابه كبير دچار ساخته بود. موتر هاي زيادي به سوي عبدا لله برج يعني گذري كه امكان كشيدن مرده ليلا ازدريا وجودداشت به راه افتادو راكبين وقتي به آنجا رسيدند متوجه شدند كه چند آدم آستين كنده وپا برهنه جسدي رااز آب كشيده ميخواستند از تپه بالا بياورند. مردان چاق با نكتا يي هاي دبل، دريشي هاي لوكس و سرهاي تاس و شكم هاي گنده و با شتابزده گي تمام از پشته پايين رفتند، اما متوجه شدند كه جسد، مرده همان بابه كبير دوغ فروش است .هيچيك به سوي جسد بابه كبير نگاه نكرده ، دوباره به تپه در حاليكه ازسرو صورت شان عرق جاري بود بالا رفته بالاي سنگهانشسته به اصطلاح دم راست كردند. درحاليكه مردان آستين كنده وپا برهنه بامشكلات زياد جسد بابه كبير را از تپه بالا مي آوردند. ميله گران سرگردان بارديگر متوجه شدند چند نفر مرده يي را از دريا بيرون آورد . باديدن پيراهن سرخ مرده از دور فهميدند كه جسد خانم ليلا بود. با عجله و شتاب خود را به مرده ساندند .دراين حال آدم هاي آستين كنده وپابرهنه بازهم جسد را از آب كشيده بودند. مردان شكم گنده با عينك هاي ذره بيني و كله هاي تاس، بچه هاي فيشني و زنان چاق بارسيدن به نزديك جسد خانم ليلا واويلا و گريه سرداده روي وموي ميكندند وخود را روي جسد خانم ليلا مي انداختند. مردان شكم گنده هريك دست به جيب نموده بندل هاي صدي و هزاري افغانیگی را به آدم هاي پابرهنه وآستين كنده پيش ميكردند تا جسد خانم ليلا را به بالاي تپه انتقال دهند، اماآدم هاي آستين كنده از دريافت پول اباورزيده مرده خانم ليلا را داوطلبانه به تپه بالا بردند. ازدور موترامبولانس نساجي گلبهار كه به اين منظور آماده شده بود به چشم ميخورد، مردان شکم گنده و زنان چاق مرده خانم ليلا را در امبولانس در حالي باچندين موتر به کابل انتقال دادند كه مرده بابه كبير با پتوي يكي از همان انسان هاي آستين كنده پوشانده دركنار سرك قرار داشت و انسان هاي آستين كنده مات و مبهوت در كنار سرك حيران به خدا ، درباره چگونگي انتقال بابه كبير به فاميلش مي انديشيدند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر