۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

راه دشوار آزادی – 12

فرهنگی  |  Leave a Comment »

 

مه 12, 2015
شماره (226)چهارشنبه ( 23) ثور ( 1394) / (13) می ( 2015)
nelsonmandela2
خاطرات نلسون ماندلا
12
ترجمه: مهوش غلامی
بزودي خود را با زندگي در كلارك بري وفق دادم. بويژه در ورزشها و بازيها تا حد امكان شركت مي كردم. اما بازي من از حد متوسط بالاتر نمي رفت . من به خاطر عشق به ورزش بازي مي كردم، نه براي اسم و افتخار، چون از اين كار افتخاري نصيب من نمي شد. ما با راكت هاي چوبي دست ساز تنيس بازي مي كرديم وپاي برهنه روي زمين بازي خاكي فوتبال بازي مي كرديم.
براي نخستين بار از وجود معلم هايي بهره مند شدم كه خودشان تحصيلكرده بودند. چندتن از آنها مدارك دانشگاهي داشتند كه در آن روز ها بسيار نادر بود. يك روز ضمن درس خواندن با (ماتونا ) ترس خود را از اينكه در امتحان انگليسي وتاريخ در آخر سال قبول نشوم با او در ميان گذاشتم.اوبه من گفت نگران نباشم چون گرترود نتلاباتي نخستين زن آفريقايي است كه ليسانس دارد وباهوشتر از آن است كه اجازه دهد ما در امتحان رد شويم. من هنوز ياد نگرفته بودم كه وقتي چيزي را نمي دانم چگونه نظاهر به دانستن آن كنم ودر زمان اصلا نمي دانستم كه ليسانس يعني چه ، بنابر اين از ماتونا پرسيدم. او پاسخ داد: ( بله ، ليسانس يك كتاب بسيار قطور ومشكل است) من ترديدي در صحت پاسخ او نداشتم.
يكي ديگر از معلم هاي آفريقايي كه مدرك ليسانس داشت ( بن ماهلا سلا) بود. ما همه او را تحسين مي كرديم اما علت تحسين ما از او به دليل مدرك دانشگاهي اش نبود، بلكه به اين دليل بود كه او از كشيش هريس باكي نداشت. حتي اعضاي سفيد پوست كادرمعليمن رفتار چاپلوسانه با كشيش هريس داشتند، اما آقاي ماهلاسلا بدون ترس وارد دفتر كشيش مي شد و گاهي اوقات حتي كلاه خود نيز بر نمي داشت ! او خود را با كشيش برابر مي دانست وحتي در مواقعي كه ديگران از روي نا چاري با نظر كشيش موافقت مي كردند، او مخالفت خود را اعلام مي كرد. من به كشيش هريس احترام مي گذاشتم ، اما اين واقعيت را نيز مي ستودم كه آقاي ماهلاسلا از او نمي ترسيد . در آن روزها هر سياه پوستي حتي با مدرك ليسانس بايد در مقابل سفيدپوستي كه فقط ديپلم داشت سرخم مي كرد واهميتي نداشت كه تا چه اندازه از تحصيلات عالي برخوردار است، چون با وجود همه امتيازات خود پايين تر ازحقير ترين سفيد پوست ها در نظر گرفته مي شد.
***
كشيش هريس با سختگيري توأم با عدالتي كامل كلارك بري را اداره مي كرد. كلارك بري بيشتر مثل مدرسه نظامی عمل مي كرد. تا كالج تربيت معلم .با كوچك ترين خطا، بشدت وبسرعت مجازات مي شديم. كشيش هريس در گردهمايي ها هميشه ظاهري خشن به خود مي گرفت وبه هيچوجه سبك سري در او راه نداشت . وقتي وارد اتاقي مي شد ، اعضاي كادر كاركنان مدرسه ، شامل مديران سفيد پوست دبيرستان وكالج و مداير سيا هيوست هنرستان صنعتي از جاي خود بلند مي شدند وبه نشانه احترام مي ايستادند.
دانش آموزان بشتر از او مي ترسيدند و دوستش نداشتند. اما در باغ ، كشيش هريس ديگري را متفاوت از سرپرست موسسه مي ديدیم . كار كردن در باغ كشيش هريس يك فايده دوجانبه داشت: عشق هميشگي من به با غداري وسبزيكاري را در من شكوفا مي كرد، واز طرف ديگر كمك مي كرد تا كشيش و خانواده اش – كه نخستين خانواده سفيد پوستي بودند كه من رابطه نزديك با آن داشتم – بهتر بشناسم به اين ترتيب من مشاهده كردم كه كشيش هريس در ملا عام ودر زندگي خصوصي دو چهره كاملا متفاوت دارد.
كشيش در همه جا ماسك سختگيري به صورت داشت، اما در واقع فردي آرام و مهربان ورشنفكر بود كه به اهميت تحصيل جوانان آفريقايي بشدت معتقد بود . اغلب او را در باغ اش غرق در تفكر مي ديدم. من مزاحم او نمي شدم و بندرت با او حرف مي زدم، اما كشيش هريس به عنوان نمونه اي از مردي كه اخلاصي صادقانه به يك آ رمان خوب داشت ، براي من الگوي مهمي بود.
هر قدر كشيش كم حرف مي زد ، همسرش پر حرف بود . او زني زيبا بود كه اغلب براي گپ زدن با من به باغ مي آمد. من اصلا به خاطر ندارم كه درباره چه چيزهايي حرف مي زديم، اما هنوز مزه كلوچه هاي داغ و خوشمزه اي كه بعد از ظهر ها براي من مي آورد زير دندانم باقي مانده است.
***
بعد از شروعي كند ونه چندان خوب، موفق شدم سر رشته امور را در دست بگيرم و برنامه هاي خود را سرعت بيشتري بخشم و دوره مقدماتي راكه معمولا در سه سال گذارنده مي شد، در طول دو سال به پايان برسانم. من به داشتن حافظه اي خوب مشهور شده بودم ، اما در واقع فقط كارگر كوشا وساعي بودم. وقتي كلارك بري را ترك كردم، ارتباطم با ماتونا نيز قطع شد. او از دانش آموزان روزانه بود كه چون والدينش پول كافي نداشتند نتوانست تحصيلات خود را ادامه دهد. او بسيار با هوش وبا استعداد بود ، ولي بي پولي خانواده اش موجب محدود شدن توانايي بالقوه او گرديد. اين ماجرا در آفريقايي جنوبي فراوان بود وآنچه كه مردم مرا محدود مي كرد، ناتواني وبي استعدادي آنها نبود ، بلكه محروميت از فرصت ها بود.
دوران تحصيل در كلارك بري افق ديد مرا وسيع تر كرد، اما نمي توانم بگويم كه در زمان ترك اين محل جواني كاملا روشنفكر وخالي از تعصب بودم. من با دانش آموزاني از تمامي نقاط ترانسكي و همچنين تني چند از ژوهانسبورگ و باسوتولند ، كه نام آن روز (لسوتو) بود ملاقات كرده بودم وبرخي از آنها در زمينه هايي عالم ودانا وماهر بودند كه من خود را نادان وابتدايي مي دانستم. هرچند من سعي داشتم خود را به آنها بر سانم اما هميشه فكر مي كردم براي يك پسردهاتي ناممكن است كه بتواند در اجتماعي بودن با آنها رقابت كند. با وجود اين نسبت به آنها هيچ حسادتي احساس نمي كردم. حتي زمان ترك كلارك بري هنوز در قلب خود همان پسر تمبوي اوليه بودم واز اينكه مثل يك تمبو فكر وعمل كنم به خود مي باليدم . ريشه هاي حيات من همان سرنوشت مرا رقم مي زد ومعتقد بودم همان گونه كه قيم من مي خواهد، روزي مشاور شاه تمبو خواهم شد. افق ديدگاه من از تمبولند فراتر نمي رفت وفكر مي كردم تمبو بودن باارزشترين چيز در دنياست وتنها چيزي است كه بايد حسرت آن را خورد.Ÿ
بقیه در آینده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر