۱۳۹۶ اردیبهشت ۲, شنبه

در اعتراض ازفراموشی روز جهانی کتاب


در اعتراض از فراموشی روز کتاب



          
در روزگاری که(3) ثور روزجهانی کتاب حتا درتقویم فلک زده ما نشانی نشده ، به رسم اعتراض به این اغماض وبی اعتنایی ،نگاهی به وضعیت پریشان کتابفروشان پایتخت به روایت عکس نموده، درد ها و ناله های کتابفروشان را از قلم آتشین کارو  تحت عنوان (نامه یک کتابفروش به می فروش) به توجه خوانندگان میرسانم.
نامه يك كتابفروش
بيك مي فروش
همسايه خوشبخت من ، اي … مي فروش!
كاش ميدانستم آنچه را كه ميخواهم امشب باتو بميان بگذارم از كجا شروع كنم؟!
متاسفانه نميدانم!براي اينكه آنقدر احساس حقارت و بدبختي ميكنم كه ميترسم اين ورق پاره هاي سپيد تحمل سياهي بختي را كه بناست در اين نامه خلاصه شود نداشته باشند!…با تمام اين احوال آنچه مسلم است. من بايد هرچه اشك ماتمزده در سينه  مسلول اين كتابها موج ميزند، بعنوان سكر آورترين شرابها، چكه چكه بگلوي اين اجتماع منجمد فاقد احساس كه چرخ تمنايش بطور وحشيانه اي بر مدار لذت موءقت نفساني ميچرخد، فروريزم…
ميداني چرا ؟ …براي اينکه امشب آتش شريان شكن غمي سينه سوز، عروق تن يخ بسته ام را با هر چه خون سر گشته در آنها هست بگريه انداخته است…
من سرا پا زبانم امشب، توسر اپا گوش باش ، سرتاپا گوش، اي پير ميفروش! من ديگر بطور جبران نا پذيري از اين اجتماع بيزار شده ام… آخر درد مرا تو چگونه ميتواني احساس كني !؟
تواز كجا ميداني كه همه شب، هرشب، هنگاميكه جرنگ_ جرنگ پياله های مي زده ، در كشمکش ناله هاي مشتي هدف گمشده وايده آل منحرف و محكوم در ميخانه … تو بيداد ميكنند ! در خلوت محزون كتابخانه من، اين آشيانه متروك … ادب، از شيون تنهائي چه محشري برپاست؟.
آخر، فكرش را بكن ! شوخي نيست، مدتهاست هيچ مسلماني ، … پيدانشده كه سري باين كتابخانه بديخت بزند. واز اينهمه شاعر و نويسنده بزرگ كه در گذشته هاي بشري ، لنگرگاه كشتي طوفان زده احساس طوفانزا يشان ، ماوراافلاك…وراي لامكان بوده است…از اين انسانها ي بزرگوار …اين نيازمندان بي نياز، از (لئوپاردي ) ايتاليا  گرفته تا (ويتمن ) امريكا تا (ورلن) فرانسه تا (لوركا) ي اسپانيا …تا حافظ شيراز، بپرسد كه دراين بيكران قيامت جهل، كنج ماتمكده دانائي با آنهمه شور، آنهمه شيدائي چكار ميكنند!
اي تكيه گاه سر گذشتهای سر نوشت بدوش!…باتوام، اي … مي فروشى! به… ترديد ناپذير بالزاك سوگند هركس در چهارچوب در هم ريخته اي تألم باشك آميخته با احساس من شريك نباشد، منكر همه عواطف واحساس انساني است !
آخر من چگونه بگويم ،باكه بگويم با چه روئي بگويم كه سالهاست تنها شكننده سكوت محفل ماتمزده اين …گم كرده ادب، موش هاي گربه نديده ي عبيدزاكاني هستند! تصور بدبختي را بكن، موشها: مونس … كه قرنهاست همه ي فرشتگان آسماني با شراب شعرشان مست اند…اي خاك برسرما!
بتاريخ اين نامه نگاه كن ! نگاه كردي ؟ميداني امروز چه روزي است؟ روزيست كه از يكطرف قيمت هر شيشه شراب دو برابر شده است و بهمين تعداد شراب خواران …
از طرف ديگر فرزندان ناخلف اين اجتماع منحط خرمن احساسات صدها شاعر و نويسنده ي بزرگ را كه سنگيني همه ستاره ها  وسياره ها در مقابل عظمت آسمانيشان پر کاهي بيش نيست ، درماتم يك بازار كساد، كيلوكيلو، در طبق فساد، به بازار جهل عرضه ميدارند؟
… مي فروش!
تو، مي فروشي ، احتمال دارد مقصودم را آن چنان كه بايد و شايد درك نکرده باشي .
بگذار ساده تر بگويم : اين نامه را در غروب خران زده روزي بتو مينويسم كه همه كتابفروشها- كه من متاسفانه يكي از بدبخت ترين آنها هستم كتابهايشان را حراج ميكنند .
تصورش را بكن ! چه بازار دل آزاري !  مردم!بخريد!
بالزاك ،15ريال،داستا يوسكي 10ريال ، تولسئوي 6ريال !بها!2ريال ! ابوريحان بيروني :مفت !…
اي پير مي فروش ؟ به نگاه نگران مادران ديده به در… به آوارگي احساس واخورده ميخواران نيمه شبهاي در به در… به جهل فلك آشيان و دانائي خاك بر سر سوگند هرگز نميتوانم آنچه را كه هنگام حراج كتابها در  قفسه هاي رنگ ورورفته كتابخانه ام گذشت مجسم كنم ! تنها خدا شاهد است كه من محكوم تحمل چه كابوس سرسام آوري بودم: هم زمان با صداي ناهنجار چوب حراج ، شيون ناقوس مرگ در معبد همه … ادب، طنين اندازشد… در بيكران دنياي … ، عزاي همگاني اعلام شده بود…
هريك از آنها به طريقي بر سر نوشت در دناك خويش ميگریستند… خيام پاك ديوانه شده بود! از يك طرف به من التماس ميكرد كه اگر بسر نوشت اين قوم رحم نميكني بگذشته هاي پر افتخارش رحم كن به اين آساني … به اين ارزاني مفروش ! مفروش ! از طرف ديگر مشتريان بدبخت تو را كه زماني مشتريان خوشبخت من بودند مخاطب قرار دادند فرياد  ميكشد كه اي ناخلفها ؟ شرنگ شهد آفرين افتخاري كه فردوسي طوسي – به رغم تر كتازيهاي پارسي شكن …  براي شما كسب گرد، بر سر مستي خانه بر باد ده شما حرام باد!
همزمان با عصيان خيام …آه… اي پير  ميفروش ، چگونه بگويم كه چه ديدم : ميداني چه شد : پارچه سپيدي كه با حروف درشت حراج كتابها را اعلام ميكرد، يكباره سياه شد! … ومن در منتهاي بيچارگي ، آن انسان بزرگواري را كه جهاني را با پارسي زنده كرد، ديدم كه سر افكنده و مغموم آن پارچه سياه  را به سينه گرد و خاك گرفته كتاب جادويي خود ميزند.
آنطر فتر، دريكي از قفسه هاي پرت، فاجعه ي ديگر ي در جريان بود: (گوته) گربيان حافظ را چسبيده بود كه برادر! ( ديوان شرقي ) مرا به من باز گردان ، من هرگز تصور نميكردم تو پدر روجاني فرزنداني آنقدر ناخلف باشي ! …و حافظ ، بهت زده و حيران زار زار ميگريست…
اعتراض گوته هيچ، اما گريه حافظ … روز گارم را سياه كرد.. از مشاهده اشكهاي حافظ آنقدر گريستم كه يك باره عملا احساس كردم كه ديگر زنده نيستم…
واكنون كه اين نامه را مينويسم بخقانيت آن كتاب آسماني كه حافظ سوره بسوره آيه به آيه از برش ميداشت ، اكنون كه اين نامه را مي نويسم من خودم نيستم:
روح سر گردان (هو گو) هستم كه در كالبد (ژان والژان) بار كمر شكني از آثار نوابغ عالم به دوش در زير زمينهاي تاريك پاريس پي گوشه خلوتي ميگردد تاهمه نوابغ عالم را پيش از اينگه ارزش آنها تاقيمت يك شيشه شراب ، تنزل كند، بخاك بسپارد:
همسايه خوشبخت من اي … مي فروش ،از شدت هجوم اشكها ، چاره اي ندارم جز اينكه نامه ام را به پايان برسانم… در پايان نامه مي خواهم از تو خواهشي بكنم…
تا بخندند.. تا بگريند.. بخندندبياد آنچه زماني بودند… بخاطر آنچه زيستند …و بگريند به حال اجتماعي كه كار فرهنگ جادوانيش بجائي رسيده كه بقيمت آبروشان ، بهر فلاكتي هست اگر قيمت شرب چهار برابر آنچه هست بشود، بازهم تو را، اي ميفروش … تنها نميگدارند.. در حاليكه عصاره خون سينه ي مسلول چخوف را بقميت يك پياله مي خريدار نيستند…
پايان
( كارو )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر