۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

راه دشــــــــوار آزادی-9

 

آوریل 1, 2015
شماره ( 220) چهارشنبه ( 12) حمل ( 1393) / ( 1) اپریل ( 2015)
POTD-mandela_2617707b
خاطرات نلسون ماندلا
ترجمه: مهوش غلامی
9
در مكهكزوني بود كه من به تاريخ آ فريقا علاقه مند شدم. قبلا چيزهايي فقط در مورد قهرمانان خوسا شنيده بودم ، اما در آنجا مطالبي درباره ديگر قهرمانان آفريقا نظير (سخوخونه)، پادشاه (باپدي)، و (موشوشو)، پادشاه باسوتر، و (دينگانه‌) ، پادشاه زولوها و ديگر قهرمانان نظير (بامباتا)، (هينتسا) و (ماكانا)، (مونتشيوا) و ( كگاما) فرا گرفتم. من مطالب مختلف را در مورد اين اشخاص از زبان روسا وسراني كه براي رفع اختلافات وبررسي قضايا و پرونده ها به مكهكزوني مي آمدند، ياد گرفتم . هر چند اين افراد وكيل نبودند اما پرونده ها را بررسي و حكم قضايي صادر مي كردند. بعضي روز ها جلسه زود تمام مي شد و آنها دور هم مي نشستند وبه قصه گفتن مي پرداختند. من ساكت مي نشستم و گوش مي كردم. آنها اصطلاحاتي به كار مي بردند كه براي من نا شناخته بود. سخنراني هاي آنها رسمي و پر طمطراق بود و بآ رامي وبدون عجله صحبت مي كردند.
اوايل آنها مرا از خود مي راندند ومي گفتند براي شنيدن حرفهاي آنها هنوز خيلي جوانم. بعد ها مرا براي آوردن آتش يا آب صدا مي كردند يا از من خواستند به زنها پيغام دهم كه آنها چاي مي خواهند. در ماههاي اول من فقط مشغول پيغام رساني بودم و فرصت نمي كردم گفتگوي آنها را دنبال كنم . اما سر انجام به من اجازه داده شد نزد آنها بمانم ودر آنجا بود كه ميهن دوستان بزرگ آفريقا را كه عليه سلطه غربي ها مبارزه مي كردند ، شنا ختم . عظمت اين جنگجويان آ فريقايي ذهن مرا به كار انداخت. پير ترين ريس قبيله كه براي جمع پيران داستانهاي باستاني تعريف مي كرد، ( زو ليبانگيل جويي) ، پسر خاندان بزرگ شاه ( نگوبنگوكا ) بود . ريس (جويي) آن قدر پير بود كه پوست چرو كيده اش مثل كت گشادي بر تنش آويزان بود. او داستانها را بآ رامي تعريف مي كرد و اغلب در جاي مناسب، سرفه شديدي آن را قطع مي كرد و او مجبور مي شد چند دقيقه اي داستان را قطع كند. ريس جويي از مراجع موثق در زمينه تاريخ تمبوها بود و علت آن تا اندازه زيادي اين بود كه سالهاي زيادي خود شاهد و قايع مختلف بوده و.در آنها شركت داشته بود.
با وجودي كه ريس جويي اغلب اوقات از كار افتاد وپيربه نظر مي رسيد ، اما وقتي درباره جنگجويان جوان ارتش شاه (نگا نگليزوه) در جنگ عليه انگليسي ها حرف مي زد، دهها سال جوانتر مي نمود . اوهنگام تعريف كردن پيروزيها و شكست هاي جنگجويان نيزه اش راپرتاب مي كرد ودر طول مرغزار سينه خيز مي رفت. او درباره قهرماني ، سخاو تمندي و فروتني نگانگليزوه سخن مي گفت.
موضوع همه داستانهايي كه ريس جويي تعريف مي كرد، فقط درباره تمبوها نبود . وقتي او نخستين بار درباره جنگجويان غير خوسايي سخن گفت ، من علت آن را نمي فهميدم . مثل پسر بچه اي بودم كه يك قهرمان محلي فوتبال را مي پرستد و علاقه اي به ستاره فوتبال كشور كه ارتباطي با او ندارد، نشان نمي دهد. فقط بعدها بود كه جريان تاريخ آ فريقا واعمال همه قهرمانان آفريقا صر فنظر از قبيله اي كه به آن تعلق داشتند، مرا تكان دادوبه مسير درست انداخت.
ريس جويي سفيد پوست ها را لعنت می كرد و معتقد بود آنها عمدا قبيله خوسا را متفرق كرده وبرادر را از برادر جدا كرده اند. مردان سفيد به تمبو ها گفته بودند كه ريس واقعي آنها ملكه سفيد پوست است كه آن سوي اقيانوس زندگي مي كند و آنها مطيع او هستند. اما ملكه سفيد پوست جز بدبختي و پيمان شكني چيزي براي سياهان به ارمغان نياورده بود و اگر قبول كنيم كه او ريس است بايد گفت او يك ريس اهريمني است. داستانهاي جنگي ريس جويي و اتهامات و ادعاهاي او عليه انگليسي ها مرا خشمگين مي كرد و احساس مي كردم فريب خورده ام؛ گويا از همان بدو تولد چيزي را از من ربوده بودند.
ريس جويي مي گفت كه مردم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آفريقا تا زمان ورود سفيد پوست ها در آرامش نسبي زندگي مي كردند: سفيد پوست هايي كه با سلا حهاي آتش زا از آن سوي دريا وارد آ فريقا شدند. او مي گفت زماني مردم تمبو، مپوندو، خوسا ، و زولو همه بچه هاي يك پدر بودند ومثل برادر با هم زندگي مي كردند. سفيد پوست ها دوستي قبايل مختلف را به هم زدند. سفيد ها گرسنه بودند و چشم طمع به زمين ها دوخته بودند سياه پوست ها زمين ها را مانند هوا با آنها قسمت كردند چون هيچكس مالك زمين نبود، اما سفيد پوست ها زمين ها را اختيار خود گرفتند، درست همان گونه كه شما ممكن است اسب مرد ديگري را از او بگيريد.
در آن زمان هنوز نمي داستم كه نمي توان تاريخ واقعي كشورمان را در كتابهاي انگليسي متداول يافت . در اين كتابها ادعا شده بود كه موجوديت وتاريخ آفريقاي جنوبي با لنگر انداختن ( يان ون ريبيك) در دماغه اميدنيك در سال 1652 شروع مي شود. با شنيدن سخنان ريس جويي كم كم پي بردم كه تاريخ مردم بانتو- زبان ، قبل از اين تاريخ در سرزمين هاي شمالي در ميان دريا چه ها و دره ها و دشت هاي سر سبز شروع شده وما بتدريج در طي هزاران سال به سمت آخرين نقطه اين قاره پهناور (درجنوب) حركت كرديم. با وجود اين بعد ها متوجه شدم شرح هايي كه ريس جويي درباره تاريخ آفريقا وبويژه ، تاريخ آن در سالهاي بعد از 1652 ارائه مي داد، در تمام موارد هم چندان دقيق و صحيح نيست.
***
در مكهكزوني احساسات من شبيه احساسات پسر بچه هاي دهاتي بود كه به شهري بزرگ قدم مي گذارند. مكهكزوني به مراتب پسشرفته تر از كيونو بود و ساكنان آنجا مردم كيونو را عقب مانده مي دانستند. ريس بزرگ مايل نبود به من اجازه دهد از كيونو ديدن كنم وفكر مي كرد ممكن است به عقب برگردم وبا افراد ناباب در روستاي قديمي خود دوست شوم. هر زمان كه به كيونو مي رفتم احساس مي كردم ريس بزرگ حرفهايي به مادرم زده ، چون او بدقت از من مي پرسيد كه با چه كساني بازي مي كرده ام . با وجود اين ، دربسياري موارد ريس بزرگ ترتيبي مي داد كه مادرم و خواهرهايم به مكهكزوني آورده شوند.
وقتي نخستين بار وارد مكهكزوني شدم ، برخي از همكلا سي هايم مرا يك پسر دهاتي مي دانستند كه براي زندگي در محيط با شكوه ( خانه بزرگ ) ابدا آمادگي ندارند.
من مثل همه جوانان حداكثر سعي خود را مي كردم كه مودب و بفهميده و عالم به نظر برسم. يك روز در كليسا متوجه دختر جوان وزيبايي شدم كه يكي از دختران كشيش ماتيولو بود. اين دختر ( ويني ) نام داشت. من او را به قدم زدن دعوت كردم و ويني پذيرفت . او به من علاقه داشت، اما ( نومامپوندو ) ، خواهر بزرگتر ويني مرا بشدت عقب مانده مي دانست. اوبه خواهر كوچك خود مي گفت من وحشي هستم و براي دختر كشيش ماتيولو اصلا مناسب نيستم. او براي آنكه به خواهر كوچكش نشان دهد كه من چقدر غير متمدن هستم ، يك روز مرا براي نهار به خانه كشيش دعوت كرد. من آن زمان هنوز عادت داشتم فقط در خانه غذا بخورم ودر خانه ما از كارد و چنگال استفاده نمي كرديم . آن روز سر ميز ناهار آن خواهر بدجنس بشقابي را به من داد كه يك بال مرغ در آن بود. اما اين بال هم به جاي آنكه نرم باشد كمي خام بود وبنابراين گوشت آن براحتي از استخوان جدا نمي شد. من به ديگران نگاه كردم وديدم چقدر راحت از كارد و چنگال خود استفاده مي كنند. بنا بر اين من نيز بآ رامي كارد و چنگال خود را بر داشتم، چند لحظه اي به ديگران نگاه كردم و بعد سعي كردم آن بال كوچك را با كارد ببرم. ابتدا فقط آن را دور بشقاب مي چرخاندم و اميدوار بودم كه بالاخره گوشت واستخوان از هم جدا شوند. سپس بيهوده سعي كردم حداقل آن را با چنگال در يك جا ثابت نگه دارم و ببرم اما باز هم از دست من فرار كرد من با خستگي و اعصابي خرد شده فقط چاقوي خود را تق تق به بشقاب مي زدم. چند بار اين كار را تكرار كردم وبعد متوجه شدم كه خواهر بزرگتر با لبخند، آگاهانه به خواهر كوچكتر نگاه مي كند گويا مي خواهد بگويد: ( من كه قبلا به تو گفته بودم) من تلاش خود را ادامه دادم و مبارزه كردم واز اين كار سخت خيس عرق شدم ، اما نمي خواستم به شكست اعتراف كنم وآن بال لعنتي را با دست بر دارم. آن روز ناهار نتوانستم چيز زيادي بخورم.
بعد از آن خواهر بزرگتر به ويني گفته بود : ( اگر تو عاشق چنين پسر عقب مانده اي شوي تمام عمر خودت را تلف كرده اي )، اما من خوشحالم بگويم كه آن بانوي جوان به حرف خواهر بزرگ خود گوش نداد وبا وجود عقب مانده بودن من به من علاقه مند شد. البته سر انجام راه زندگي ما با هم فرق داشت وهر يك راه خود را رفتيم و جدا شديم. اوبه مدرسه ديگري رفت معلم شد. چند سالي هم باهم مكاتبه داشيتم وبعد ديگر از او بي خبر ماندم. اما در آن زمان ديگر توانسته بودم اتيكت خود سر ميز غذا را به مراتب بالاتر ببرم.Ÿ
بقيه در آينده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر