من سبحان رئوفی قصد دارم در این یادداشت که ترجمه
ای آزاد از مقاله نیل گیمن در سایت www.theguardian.com است، با شما مطالبی را درباره کتابخوانی، به اشتراک بگذارم.
در پایان همین مقاله آلبرت انیشتین به ما میگوید
که چگونه فرزندانی باهوش داشته باشیم؟
نسخه اصلی این مقاله را با نام Why our future depends on libraries, reading and daydreaming میتوانید در اینجا مطالعه کنید.
نیل گیمن می گوید: چرا آینده ما به کتابخانه ها،
خواندن و خیال بافی ها بستگی دارد؟
نیل گیمن توضیح می دهد که چرا استفاده از تصورات
و ارائه آن به دیگران برای استفاده آنها برای تمام شهروندان لازم است.
برای افراد مهم است که بگویند در چه سمتی هستند
و چرا؟
و اینکه آیا از آنها جانبداری می شود یا نه؟
بیان علایق اعضای یک گروه هم همینطور است.
بنابراین قصد دارم که با شما درباره ی خواندن حرف
بزنم. قصد دارم که به شما بگویم کتابخانه ها نقش مهمی دارند و می خواهم داستان خوانی
را بصورت خواندنی خوشایند به شما نشان دهم که یکی از مهم ترین چیزهاییست که می توان
انجام داد.
می خواهم مشتاقانه از افراد درخواست کنم که بدانند
کتابخانه چیست؟ و کتابداران چه کسانی هستند؟ و از هردوشان استفاده کنم.
خواندن و خیال بافی
می دانم که با اشتیاق و بیشمار از من حمایت خواهد
شد:
من مولف هستم و اغلب داستان می نویسم. هم برای بچه
ها و هم بزرگترها.
حدود سی سال است که درآمد زندگیم را از حرف هایم
بدست می آورم و اغلب آنها را می نویسم.
واضح است کسانی که داستان می خوانند، کتابخانه ها
و کتابدارانی که به عشق کتابخوانی کار می کنند، توی لیست علاقه مندی هایم وجود دارند.
من یک نویسنده ام اما بیشتر از آن یک خواننده ام
و حتی یک شهروند.
آیا میخواهید که یک برنامه عملی از کتاب آیین دوست
یابی داشته باشید؟
بعلاوه از برنامه های ادبی و کتابخانه ای و افرادی
که بی پرده و با میل خود مردم را تشویق به خواندن می کنند، حمایت می نماید. چون آنها
به ما می گویند که پس از خواندن، همه چیز تغییر خواهد کرد و این همان تغییر است.
و این همان خواندن است که داریم درباره اش حرف می
زنیم.
می خواهیم درباره ی آنچه که قرار است خوانده شود،
حرف بزنیم…
آنچه برایمان خوب است.
چه خواندنی برای ما خوب است؟
یک بار در نیویورک داشتم به حرف هایی درباره ی ساخت
یک زندان خصوصی گوش می دادم که صنعت درحال رشدی در آمریکاست.
صنعت ساخت زندان نیاز به برنامه ریزی و توجه به
رشدش در آینده دارد.
مثلا چند سلول مورد نیاز است؟
از الان تا ۱۵ سال بعد، به چند زندانبان نیاز دارد؟
آنها متوجه شدند که به راحتی می توانند این موارد
را پیش بینی کنند و فقط کافیست که از یک الگوریتم بسیار ساده برمبنای این سوال استفاده
کنند که چه درصدی از ۱۰ و ۱۱ ساله ها خواندن بلد نیستند و قطعا کتاب خواندن از لذت هایشان نیست.
البته این یک مصداق صد در صد نیست.
نمی توانید بگویید که توی جامعه ی ادبی جرم و جنایت
وجود ندارد اما انطباقی بسیار واقعی دارد.
خواندن و خیال بافی ها
من به برخی از این انطباق ها فکر کردم و دیدم ساده
ترین چیز از چیزهای بسیار ساده بدست می آید. مردم اهل ادبیات داستان می خوانند.
داستان خواندن چه کمکی به مطالعه کردن ما میکند؟
داستان دو نوع استفاده دارد:
اول اینکه داستان، دروازه ایست به سوی خواندن…
این میل را بوجود می آورد که بدانید که بعدش قرار
است چه اتفاقی بیفتد و حالا تمایل دارید که صفحه ی بعد را ورق بزنید. و حتی اگر سخت
باشد، باز به این روند ادامه می دهید. چون کسی توی دردسر افتاده و دلتان می خواهد بدانید
آخرش چه می شود…..و این یک جلوروی واقعی است.
این اتفاق شما را مجبور می کند که کلمات جدید یاد
بگیرید و به چیزهای جدید فکر کنید و همینطور ادامه دهید. کشف کردن در خواندن، دوست
داشتنی است. وقتی این را بفهمید، توی جاده ی خواندن قرار می گیرید و خواندن کلید است.
چند سال پیش صحبت از این بود که در دنیای ادبیات گذشته، کلمات نوشته شده بسیار زیاد
بودند اما امروزه این کلمات کم شده اند. کلمات مهم تر از هر چیزند.
با ورود دنیا به شبکه های گسترده تر نیاز داریم
که با آنچه می خوانیم، ارتباط برقرار کنیم. کسانی که نمی تواننند همدیگر را درک کنند،
توانایی مبادله ی ایده ها را هم ندارند.
ساده ترین راه برای اطمینان از اینکه بچه هایمان
با ادبیات انس بگیرند، این است که به آنها یاد بدهیم کتاب بخوانند و به آنها نشان دهیم
که این کار یک فعالیت مطلوب است. یعنی در ساده ترین شکل، کتاب هایی را پیدا کنیم که
از خواندنش لذت ببرند و به آنها امکان دسترسی به این کتاب ها را بدهیم و اجازه بدهیم
که آنها را بخوانند.
فکر نمی کنم که کتاب بدی برای بچه ها وجود داشته
باشد. کاملا عادی است که بزرگسالان مجموعه ای از کتاب برای بچه ها فراهم کنند، مثلا
از یک مولف خاص و یا اگر کتابی را مناسب او ندیدند، از او بخواهند که از خواندنش دست
بکشد. این اتفاق را بارها و بارها دیده ام. ایند بلایتون بعنوان نویسنده ی بد شناخته
شده، آر ال استاین هم همینطور. از این نویسنده ها زیادند. کمدی را به عنوان ادبیات
نوآوری می شناسیم.
این حرف ها بی معنی و افاده روی است. مولف بدی برای
بچه ها وجود ندارد. نمی شود گفت که بچه ها دنبال کتاب هایش نروند، چون هر بچه ای با
دیگری فرق دارد. هر بچه ای طبق نیازش از این مولف ها می تواند داستان های خوب پیدا
کند. مانع خواندن بچه هایتان نشوید چون با اینکار انگار فکر می کنند خواندن کار بدیست.
داستان هایی که شما دوست ندارید، می توانند مسیری باشند برای یافتن کتاب هایی که خواندنشان
را ترجیح می دهید. همه چیز طبق ذائقه ی شما نیست.
این حرف ها یعنی بزرگترها خیلی راحت می توانند میل
به کتاب خواندن را در بچه ها تخریب کنند و آنها را از این لذت باز بدارند.
یا کتاب هایی که خودشان دوست دارند و مطابق میل
بچه ها نیست را به آنها بدهند. قرن بیست و یکم باید قرن پیروزی در بهبود ادبیات باشد.
ما با نسلی مواجه هستیم که عقیده دارند کتاب خواندن دوست داشتنی و باحال نیست.
باید بچه هایمان را سوار بر نردبان خواندن کنیم.
در هر مسیری که از خواندن لذت بردند، در همان مسیر حرکت کنند تا به ادبیات برسند.
(مثل این نویسنده رفتار نکنید که وقتی دختر ۱۱ ساله اش به کتاب های آر ال استاین علاقمند بود، رفت و یک نسخه از کتاب
های کینگ کری را برایش خرید و به او گفت اگر آن کتاب ها را دوست داری، اینها را هم
دوست داشته باش. داستان های امن برای سن نوجوانی است و هنوز اسم استفان کینگ توی ذهن
من است(.
دوم اینکه داستان، حس همدردی را بوجود می آورد…
وقتی تلویزیون تماشا می کنید و یا فیلمی را می بینید،
دارید به چیزهایی که برای افراد دیگر اتفاق افتاده، نگاه می کنید. داستان هم چیزیست
که فقط و فقط توی تصوراتتان از آن استفاده
می کنید و و دنیا را از چشم دیگران نگاه می کنید. چیزهایی را حس می کنید. جاهایی را
می بینید و با دنیایی آشنا می شوید که هرگز آن را نمی شناختید.
شخص دیگری می شوید و وقتی به دنیای خودتان بر می
گردید، همه چیز تغییر می کند.
همدردی ابزاری است تا با مردم گروه بشوید و به خودتان
اجازه دهید که مثل افراد کارهایی را از توّهم افراد انجام دهید.
بعلاوه از توی داستان چیزهایی را پیدا می کنید که
برای هدایتتان در دنیا بسیار مهم هستند.
در سال ۲۰۰۷ توی چین بودم. در اولین دوران که داستان های علمی داشت رواج پیدا می کرد
و فانتزی نویسی رسم میشد. یکبار از یکی از مسئولین ارشد علتش را پرسیدم و اینکه چه
چیزی تغییر کرده؟
جواب ساده ای به من داد.
چینی ها مردم برجسته ای هستند و اگر مردم دیگری
طرحی را بدهند، چینی ها آن را زود می سازند. اما افراد خلاقی نیستند. تصوری قوی ندارند.
برای همین به ایالت متحده، اپل، مایکروسافت و گوگل سر می زنند و از مردم می پرسند برای
آینده چه ابداعاتی دارند. و وقتی همه ی اینها را می فهمند که دختران و پسرانشان داستان
های علمی بخوانند.
خواندن و خیال بافی ها
داستان دنیای متفاوتی را به شما نشان می دهد. شما
را به جاهایی می برد که هرگز نرفته بودید. وقتی دنیای دیگری را می بینید، مثلا کسانی
را می بینید که میوه ی پریان را می خورند، چیزی را تجربه می کنید که هرگز توی دنیای
خودتان آن را نمی دیدید. نارضایتی چیز خوبی است. افراد ناراضی می توانند دنیایشان را
تغییر داده و بهبود بخشند و آن را بهتر و متفاوت تر کنند.
با همه اینها دوست دارم بگویم که برای فرار از واقعیت
واژه های کمی وجود دارد. اگر داستان های تخیلی و فرار از واقعیت احمقانه و بلد متصور
می شود، به نظر من بدتر از این نوع داستان ها، چه برای بچه ها و چه بزرگسالان داستان
های تقلیدی هستند که آینه ی بدترین دنیا در ذهن متصور خواننده می باشند.
اگر در یک شرایط غیر ممکن و جای ناخوشایند توی تله
افتاده اید و مردم آنجا فکر می کنند شما بیمار هستید، و کسی به شما پیشنهاد فرار بدهد،
چرا قبول نکنید؟
داستان های تخیلی و فرار از واقعیت هم همینطور هستند:
داستان یک در باز است که آفتاب بیرون را به شما نشان می دهد. و به شما فرصت رفتن و
کنترل کردن خودتان را می دهد. افرادی را جلوی راهتان می گذارد که دوست دارید با آنها
باشید (و کتاب جایی واقعیست که اشتباهی توی آن نیست). مهم تر اینکه در طول فرار، کتاب
ها به شما دانش درباره ی دنیا و اسلحه می دهند و چیزهای واقعی می توانند شما را دوباره
به زندانتان برگردانند. مهارت و دانش ابزاری برای فرار از واقعیت هستند.
همانطور که تولکین به ما می گوید، تنها کسانی زندانی
هستند که فرار را سخت می دانند.
البته روش دیگر برای تخریب عشق کودکان به کتاب خواندن،
این است که کتابی دم دستشان نباشد و یا جایی را برای کتاب خواندن در اختیارشان قرار
ندهیم!
من خوش شانس بودم. یک کتابخانه ی محلی نزدیکمان
بود. والدینم هم در روزهای گرم تابستان برای اینکه به کارشان برسند، مرا متقاعد کرده
بودند که به کتابخانه بروم. کتابدار هم مرا به چشم یک پسر کوچک نمی دید و هر روز صبح
با کارت ها و کاتالوگ ها مشغول به کار می شد و مرا به قسمت کتاب کودک راهنمایی می کرد.
و من آنجا در دنیای کتاب های ارواح و موشک و سفینه های جادویی و خون آشام ها مشغول
کتاب خواندن می شدم.
پس از خواندن تمام کتاب های کودک، خواندن کتاب های
بزرگسالان را شروع کردم…
مسئولین کتابخانه خیلی خوب بودند. کتاب ها را دوست
داشتند و دلشان می خواست که کتاب ها خوانده شوند. به من یاد دادند که چطور توی کتابخانه
های دیگر هم بتوانم سفارش کتاب بدهم. درباره ی چیزهایی که می خواندم، سخت گیری نمی
کردند. خوششان می آمد که این پسر کوچولو عاشق کتاب خواندن است و با من درباره ی کتاب
هایی که خوانده بودم، حرف می زدند. اگر می دیدند که دنبال کتابی می گردم، کمکم می کردند.
با من مثل بقیه ی کتابخوان ها با احترام و
توجه رفتار می کردند. من هم بعنوان یک پسر هشت ساله ازاین احترام سواستفاده نمی کردم.
اما کتابخانه جای آزادیست. آزادی برای خواندن و
بیان ایده ها، آزادی ارتباط. درباره ی آموختن و سرگرمی است. درباره ی ساختن محل امن
و دسترسی به اطلاعات.
خواندن و خیال بافی ها
تعجب می کنم که توی قرن بیست و یکم مردم نمی دانند
که هدف کتابخانه چیست؟ اگر کتابخانه را فقط قفسه ی کتاب بدانید، به نظر یک دنیای عتیقه
و قدیمی می رسد که بیشتر کتاب هایش فقط حروف چاپ شده هستند. اما این درست نیست!
من فکر می کنم که باید به ماهیت اطلاعات توجه کنید.
اطلاعات ارزشمند است و ارزش اطلاعات درست بسیار بیشتر است. نسبت به تمام تاریخ بشریت،
ما در عصر فراوانی اطلاعات زندگی می کنیم و اطلاعات بسیار مهمی داریم. درباره ی هه
چیز: کاشت محصول، یافتن چیزها، نقشه ها و تاریخ، همه ی اطلاعات لازم برای شرکت ها.
کسی که بتواند از این اطلاعات استفاده کند، از خدمات خوبی بهره خواهد برد.
در چند سال گذشته ما از فراوانی اطلاعات به سمت
سیرابی اطلاعات حرکت کرده ایم. مطابق گفته ی اریک اشمیت در گوگل، انسان در هر دو روز
یکبار اطلاعات جدیدی را می آفریند و این تا ۲۰۰۳ برای تمدن و شهروندی بکار گرفته شده. حدود ۵ اگزوبایت از اطلاعات در هر روز ارائه می شود. چالش ها زیاد شده و هنوز
گیاهان زیادی را نتوانسته ایم در بیابان ها کشت دهیم و فقط گونه های خاصی توی جنگل
می رویند. باید اطلاعت مورد نیاز بیشتری را پیدا کنیم.
کتابخانه جاییست که به مردم اطلاعات می دهد
و کتاب قله ی کوه یخ های اطلاعات است. کتابخانه
به شکل رایگان و قانونی به شما کتاب می دهد. بچه ها توی کتابخانه بیشتر از هر جای دیگری
می توانند کتاب به امانت بگیرند . هر نوع کتابی. کاغذی و دیجیتالی و صوتی. بعلاوه جاییست
که افرادی که کامپیوتر و اتصال اینترنتی ندارند، می توانند آنجا اطلاعات آنلاین بگیرند.
مثلا کار پیدا کنند. کتابخانه امکان ارتباط با دنیا را فراهم می کند.
البته قبول ندارم که همه ی کتاب ها باید کاغذی باشند.
یکبار داگلاس آدامز به من گفت که بیست سال پیش کیندل کتاب را به کوسه شباهت داده! کوسه
ها قدمت زیادی دارند، اما مثل دایناسورها منقرض نشده اند. کتاب هم مقاوم است و به سختی
منقرض می شود. همیشه جایی برای کتاب وجود دارد. می توان در کتابخانه به کتاب های الکترونیکی
هم دسترسی داشت و یا حتی کتاب های صوتی و دی وی دی ها و محتوای وب.
اطلاعات موجود در کتابخانه ها سالم هستند و سلامت
ذهنی را موجب می شوند. کتابخانه محل امنی است که دری به سوی آینده و تصوراتتان باز
می کند.
ادبیات در این دنیای متن و ایمیل مهم تر از همیشه
است. دنیایی پر از اطلاعات نوشته شده. ما نیاز به خواندن و نوشتن داریم و نیاز به شهروندانی
که بتوانند خیلی راحت بخوانند و خوانده هایشان را درک کنند و برای خود تحلیل بنمایند.
کتابخانه در حقیقت دروازه ی آینده است. به این علت
جای تاسف دارد که در سراسر دنیا نویسندگانی را می بینیم که برای معاش امروز چشمشان
را به فرصت ها بسته و کتابخانه ها را می بندند. در واقع آنها برای پول امروز، از فردا
می دزدند. و دروازه هایی را می بندند که باید باز باشد.
مطابق تحقیقات اخیر سازمان توسعه و رشد اقتصادی،
انگلیس تنها کشوریست که افراد مسن بیش ازجوانان در کسب درامد از ادبیات بهره می برند
و پیش زمینه ی اجتماعی-اقتصادی و نوع کارشان از ادبیات استفاده می نماید.
نسل های بعدی ما علاقه ی کمتری به ادبیات خواهند
داشت. توانایی تقابل کمتری با دنیا دارند و برای حل مشکلاتشان کمتر از این مقوله استفاده
خواهند کرد. کمتر می توانند دنیا را به شیوه ای تغییر دهند که خودشان را پیدا کنند.
و انگلیس در این زمینه عقب تر از همه خواهد بود، چون فاقد نیروی کار ماهر است.
کتاب راه ارتباط با مردگان است.
راه یاد دادن درس هایی از گذشته و نحوه ی پیشرفت
بشریت. داستان هایی دارد از گذشته ی تمام کشورها و فرهنگ ها.
فکر می کنم که ما در قبال آینده مسئول هستیم. مسئولیت
دربرابر کودکانمان که فردا بزرگ می شوند. همه ی ما بعنوان خواننده و نویسنده و شهروند،
مسئولیم. فکر می کنم که باید سعی کنیم تا این موانع را برداریم.
فکر می کنم که برای کتابخوانی در اماکن عمومی و
خصوصی با موانعی روبرو هستیم. اگر با رغبت کتاب بخوانیم و دیگران ببینند که ما داریم
کتاب می خوانیم، آنها هم یاد می گیرند و این کار را می کنند. باید به دیگران نشان دهیم
که کتابخوانی کار خوبیست.
برای حمایت از کتابخانه ها هم موانعی داریم. برای
استفاده از کتابخانه، تشویق دیگران برای این کار، و اعتراض به بستن کتابخانه ها. اگر
کتابخانه ی ارزشمندی نداشته باشیم، اطلاعات ارزشمندی از فرهنگ و خردورزی هم نداریم.
با ساکت کردن صدای گذشته، آینده را به خطر می اندازیم.
مانع دیگر، بلند کتاب خواندن برای بچه هاست. از
خواندن لذت ببرید. داستان ها را برای بچه هایتان بلند و با اشتیاق بخوانید تا آنها
هم علاقمند شوند. حواس پرتی های دنیا را کنار بگذارید.
مانع دیگر، استفاده از زبان است. پیدا کردن کلمات
برای ایجاد ارتباط راحت. برای درک معانی. زبان را منجمد نکنید. از زبان برای چیزهای
زنده، و به جریان افتاده استفاده کرده و اجازه دهید معانی در شرایط مختلف عوض شوند.
ما نویسنده ها، بخصوص نویسنده های کودکان، یک مانع
هم درباره ی خواننده هایمان داریم: مانع نوشتن چیزهای درست و بخصوص مهم برای خلق داستان
از مردمی که وجود ندارند و هرگز نبوده اند. باید طوری بنویسیم که بچه ها حضورشان را
قبول کنند.
داستان دروغی است که حقیقت را می گوید. نباید خواننده
را خسته کنیم. باید تشویق شود که کتاب را ورق بزند. یکی از بهترین سرنخ ها برای خوانندگان،
داستانی است که دلشان نیاید از خواندن دست بکشند. در عین اینکه باید به خواننده چیزهای
درست را بگوییم، و سلاحی به دستشان بدهیم تا بتوانند به یک دنیای سبز برسند،
این مشکل را هم داریم که فرصت سخنرانی و برانگیختن
احساستشان به این واسطه را نداریم و فقط می توانیم مثل پرنده هایی که غذا را توی دهان
بچه هایشان می گذارند، پیاممان را توی گلویشان وارد کنیم.
بعنوان نویسنده ی کودک برای کارهای مهم باید درک
و دانش داشته باشیم. چون با نوشتن کتاب های پوچ بچه ها از کتاب و کتابخوانی رو بر می
گردانند و این تمایل را در آنها به مرور کم می کنیم.
ما همگی، چه کودک و چه بزرگسال، چه نویسنده و چه
خواننده، برای رسیدن به رویاهایمان مانع داریم. مانع برای تصور کردن. آسان می توان
وانمود کرد که هیچ چیز تغییر نمی کندو ما توی دنیایی هستیم که جامعه ی بزرگیست که افرادش
کمتر از هیچند: یک اتم توی یک دیوار، یک دانه ی برنج توی انبار برنج. اما واقعیت این
است که افراد تغییر می کنند و مدام دنیایشان را تغییر می دهند و با تصورات همه چیز
عوض می شود.
به دوروبرتان نگاه کنید:
لحظه ای بایستید و به اطراف اتاقتان نگاه کنید.
دارم به چیز واضحی اشاره می کنم که تا امروز فراموش شده بود. همه ی چیزهایی که می بینید،
دیوارهایی هستند که در جایی تصور شده اند. روی صندلی نشستن آسان تر از روی زمین نشستن
است. پس صندلی را تصور کنید. با تصور می توانید به لندن بروید و به ما بگویید دارد
باران می بارد. این اتاق و چیزهای توی آن، و تمام چیزهای دیگر توی ساختمان، وجود دارند،
چون بارها و بارها مردم آنها ر ا تصور کرده اند.
برای زیبا کردن چیزها هم مانع داریم. دنیا را زشت
تر از دنیایی که یافتیم، نکنیم. اقیانوس های خالی، و دنیایی پر از مشکل برای نسل های
بعدی.
برای بیان خواسته هایمان به سیاستمداران مشکل داریم.
برای رای دادن برعلیه شان وهر حزبی که ارزش کتابخوانی را نمی فهمد، و افرادش نمی خواهند
در جهت حفظ دانش و ادبیات تلاش کنند. این یک موضوع سیاسی حزبی نیست. این موشوع بشریت
است.
چگونه فرزندانی باهوش داشته باشیم؟
یکبار از البرت انشتین پرسیدند که چگونه می توانیم فرزندانی باهوش داشته
باشیم. جوابش ساده و عاقلانه بود” برای آنها داستان پریان بخوانید. اگر می خواهید با
هوش تر شوند، بیشتر داستان پریان بخوانید.”
او ارزش خواندن را می دانست و ارزش خیال پردازی
را. امیدوارم بتوانیم دنیایی را به بچه هایمان بدهیم که در آن کتاب بخوانند و تصور
کنند و بفهمند…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر