۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

قصه ی شهری که ساکنانش محبوس و پرهیز اند!

شماره 126/ چهارشنبه 8 جوزا 1392/ 29 می 2013

کوه بچه

شاید برای خوانندگان عزیز این تیتر خیلی تکان دهنده باشد که چگونه همه ی ساکنان یک شهر در حالیکه پرهیز اند، محبوس هم میباشند. گزافه نخواهد بود اگر بگویم که در شهر ما این حقیقت را به وضاحت میتوان دید.
نزد شما خوانندگان عزیز شاید این سوال پیدا شده باشد که: اگر همه ساکنان یک شهر زندانی اند پس زندانبانان کیستند؟ و اگر همه ساکنان یک شهر پرهیز اند، مریضی شان چیست و از چه پرهیز اند؟

و باز اشتباه نکنید که منظور از پرهیز آن پرهیز کاری که شما فکر میکنید، نیست و ای کاش چنین میبود، که در آنصورت ما بجای یک شهر شاید یک مدینه ی فاضله میداشتیم، میدانم که این وسوسه و سوال بیشتر ذهن تان را آزار میدهد که اگر آن شهر از معصیت پاک و همه پرهیزکار اند پس محبس و زندان برای چه؟

خوانندگان محترم لطفاً موضوع را غلط درک نکنید، چون محبوسین و پرهیز داران شهر ما از قماش دیگرند، زیرا محبوس و پرهیز زندان ما نه از بعد حبس در زندان و پرهیز از گناهان، بلکه به مفهوم حبس اجباری شهروندان در خانه هایشان و پرهیز به مفهوم پرهیز از غذاهای حاوی ویتامین ها و منرال ها و پروتین ها و اصلاً هر چه غذای مقوی و مغذی و دارای ویتامین و منرال کافی برای وجود انسان میباشد، باید درک شود.

ما در شهری زیست میکنیم که میگویند در حدود هفت میلیون نفر در آن حیات بسر میبرند و با این حال دار و ندار این شهر برای گشت و گذار فقط یک دریای خشکیده ی پر از مزبله و یک محله ی تفریحی ممنوع الورود برای عوام الناس بنام بند قرغه میباشد که در آنهم به اثر حمله ی قبلی دهشت افگنان روح انسان قرار نمیگیرد. و با این حال همین هفت میلیون نفر مجبور اند در شرایط طاقت فرسا و در دشواری کمبود نظافت و پاکی آب و هوا و در وضعیت خاکباد و گردباد کوچه ها در خانه های گلین و با قلب غمین و با خاطر حزین دست به دعا و رو به خدا روزانه پنج وقت استدعا نمایند تا طوفان های بعد از ظهر هوای شهر شان را آلوده و تیر و تار و پر از گرد و غبار نسازد و باران ها و طوفان ها سرک های شان را به دریاچه ها مبدل نکند. بنابران این انسان هایی که حاصل جولان شان در انتروال روزانه از خانه تا دفتر و آنهم در شرایط جانگداز و ابتر و با ساعت ها توقف های جان کاه سپری میشود و باقی ساعات پس از رخصتی شان در شرایط به مراتب بد تر فقر بسر میرسد، اگر محبوس نیستند، پس چیستند؟

اینها که حد اقل امکان کار را دارند و حد اقل صاحب کلبه و سرپناهی اند و بنابرین از خوشبخت ترین مردم این شهر به حساب می آیند، وضعیت لشکر بیکاران و بیماران و آواره گان و دوره گردانی را که در پارکها و زیر سایه ی تاک ها و یا در دوره گردی دستفروشان و کراچی کشان از بام تا شام واویلان و سرگردان اند، خودتان تصور کنید که در شام همانروزی که با دست خالی به خانه بر میگردند با دیدن اطفال گریان و گرسنه ی شان چه حال خواهند داشت؟

برای این لایه ی اجتماع با رنگ زرد و تن سرد و دل پر درد که در 12 ماه سال، الاشه ی اطفال شان را یا سیلی پنجه ی فقر سرخ میکند و یا سرخی تب سل توالی فصل های بهار و تابستان و خزان و زمستان اصلاً مفهومی ندارد و تفریح و استراحت و هواخوری اصلاً در فرهنگ زندگی شان نوشته نشده.

بیایید به مفهوم پرهیز تعمق کنیم: باز هم تکرار میکنم که کاش پرهیز را با حفظ شرافت و نجابت این مردم به آن مفهوم مرادف پرهیزکار و انسان خوش رفتار و مقبول درگاه خدا و اجابت شده به بارگاه ذات کبریا میتوانستیم به کار ببریم، چون مردم این شهر با آنکه از شریف ترین و نیکوکار ترین مردمان جهان میباشند، پرهیز شان برخلاف تصور اولی از گوشت گوسفند، ماهی، ترکاری، میوه های چهار فصل، لباس های جدید، کفش نو و امثالهم میباشد که با این حال مجبور اند یک جوره دریشی را چندین سال و آنهم به ترتیبی که یخن آنرا با تکه ی نازک از ترس لکه دار شدن و خاک و گرد استر کنند و تل کفش اکثرشان شاریده بوده در بهار و تابستان از رفتن ریگ و سنگ ریزه در آن و در زمستان از سردی و یخی آن پای شان عذاب میکشد و با این حال بخاطر اشتراک در معاملات خیر و شر خویشاوندان و دوستان و رفتن به محافل صدقات و خیرات و نزدیکان، یک جوره کفش کهنه اما رنگ کرده و یک جوره لباس مندرس اما پاک و شسته را بالای کندوی آرد میگذارند و با آن در چند فصل زندگی در مجالس و محافل و گردهمایی ها فخر می فروشند.

قصه ی ما داستان زندگی همین انسانهاست که محبوس اند و پرهیز!Ÿ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر