۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

سعدی و بوکاچیو، دو روایت گر یک قصه شیرین


شماره 122/ چهارشنبه 1 ثور 1392/ 1 می 2013
2


نوشته: رهَ نَورد زریاب
قصة نُهُم روز پنج دكامرون، باز شكاري نام دارد. در اين قصه، مي خوانيم: در ولايت توسكاني، نجيب زادة دل آوري، به نام فرديگو زنده گي مي كرد. فدريگو، دل باختة بانوي شوهر داري بودي كه موناجيووانا نام داشت و در سراسر فلورانس، زيباتر از او زني پيدا نمي شد.
فدريگو، براي به دست آوردن دل اين زن، به هر كاري دست مي يازيد و بي دريغ پول خرج مي كرد؛ اما، بانو جيووانا –كه زني پاك دامن بود- هيچ توجهي به او نشان نمي داد.
بدين گونه، فدريگوي دل شده دارايي اش را، يك سره، از دست داد و به جز يك مِلك روستايي مُحَقَّره، ديگر چيزي برايش نماند و او، نا گزير شد كه شهر را ترك گويد و به خانة روستايي اش پناه ببرد تا با تنگ دستي و بي نوايي، روزگارش را سپري كند.
فدريگو، يك باز شكاري داشت كه مانند آن، در جهان كم تر ديده شده بود. او كه در روستا به كسي رفت و آمد نداشت، روز ها، با باز شكاري اش، به شكار پرنده گان مي پرداخت و از اين راه، خوراك خودش را فراهم مي ساخت.
پس از مدتي، شوهر بانو جيووانا درگذشت و بانو، با يگانه پسر خُردسالش، تنها ماند. در تابستان آن سال، بانو جيووانا با پسرش به روستا رفت. از قضاء، مِلك روستايي آنان، نزديك خانة فدريگو بود. پسر بانو جيووانا، با فدريگو آشنا شد و سخت دل بستة باز شكاري او گشت. پسرك، مي ديد كه فدريگو، باز خودش را بسيار دوست دارد. از همين رو، هيچ دل نمي كرد كه باز را از او بخواهد.
اين پسر، يك روز بيمار شد و بر بستر افتاد. بانو جيووانا كه پسرش را سخت دوست داشت، بسيار نگران گشت؛ چنان كه لحظه يي هم، از كنار بستر او دور نمي شد.
روزي، پسرك بيمار، به مادرش گفت: «اگر كاري بكنيد كه آقاي فدريگو، باز شكاري خودش را به من بدهد، به گمانم، به زودي شفا خواهم يافت!»
بانو، در برابر اين خواستة پسرش، در مي ماند و نمي داند كه چي كار كند. سر انجام، پس از انديشة بسيار، بر اين مي شود كه خود به نزد فدريگو برود و باز شكاري را از او بخواهد.
روز ديگر –به هم راهي زني از دوستانش- به خانة محقر فدريگو رفت و او را دَمِ در خواست. فدريگو، شگفتي زده شد و شتابان به پيش واز او رفت. بانو، به او گفت: «فدريگو، من آمدم تا زيان هايي را كه تو در راه عشق بي پايانت به من، متحمل شده اي، جبران كنم و جبران آن، بدين گونه است كه من و دوستم آمده ايم تا در نان چاشت با تو شريك شويم!»
فدريگو، شادمانه، گفت: «بانوي عزيز، من هيچ به ياد ندارم كه از جانب شما، متحمل زياني شده باشم، شما، بر عكس، آن قدر به من نيكي كرده ايد كه اگر گاهي ارج و عزتي داشته ام، آن را مديون عشق و علاقه يي مي دانم كه به شما داشته ام!»
فدريگو، آن دو زن را به خانه برد و اما، هر چه جست و جو كرد، چيزي نيافت كه با آن از مهمان عزيزش، پذيرايي كند. به ناچار، باز شكاري اش را كه فربه و پر گوشت بود، بكشت و به زني كه در خانه اش كار مي كرد، داد كه كباب كند.
سر انجام، چاشت آماده شد و فدريگو آن دو بانو را بر سر ميز دعوت كرد. هر دو زن –بي آن كه بدانند چيزي را كه مي خورند چي است- از پذيرايي هاي گرم فدريگو لذت بردند.
پس از غذا، بانو جيوواني، تقاضايش را با فدريگو در ميان گذاشت و باز شكاري اش را ازاو طلب كرد. فدريگو، همين كه تقاضاي زني را كه سخت شيفته و شيدايش بود و همه چيزش را در راه عشق او بردبار داده بود، شنيد، بي آن كه سخني بگويد، زار زار گريستن را گرفت. بانو، پنداشت كه گرية مرد، از بهر از دست دادن باز شكاري محبوبش است.
از اين رو، بسيار ناراحت شد؛ اما فدريگو، در ميان آه و ناله، گفت: «اي بانوي عزيز، چرا اين خواست ناچيز و كوچك را، در اول بر زبان نياورديد؟ من، چه شور بختم كه ديگر نمي توانم اين خواهش شما را بر آورده سازم. آخر، بانوي گرامي، غذايي كه خورديد، همان باز شكاري بي نظير بود. گرية من از آن است كه نمي توانم آن باز را، هم چون هدية نا چيزي، به شما تقديم كنم!» و براي اثبات گفته هايش، پرها، پا ها و منقار باز شكاري را، پيش پاي بانو انداخت.
چنان كه ديده مي شود، بنياد و ساختار داستاني اين دو قصه –يكي از سعدي، و ديگري از بوكاچيو- هم رنگ و هم گون هستند:
الف. آدم قصه، حيواني را كه سخت دوست دارد و برايش بسيار گرامي است، فداي مهمان يا مهمانانش مي سازد؛
ب. مهمان يا مهمانان براي به دست آوردن حيواني آمده اند كه خوراك شان شده است.
و اما، با وجود اين هم گوني و هم مانندي بنياد و ساختار داستاني از يك ديدگاه ديگر –از ديدگاه ارزش شناسي اجتماعي- قصة سعدي و قصة بوكاچيو از هم ديگر فاصله دارند و هر يك، پيام جداگانه يي را مي رساند. بدين معني كه، انگيزة آدم قصة سعدي –حاتِم- در فداكردن حيوان دوست داشته اش، ارزش هاي يك سره معنوي، چون سخا، كَرَم، مهمان نوازي و نگه داشت نام است. همين ارزش هاي معنوي، آدم داستاني را وا مي دارند تا یکباره گي اسپ محبوب و بي مانندش را، از بهر مهمانان نا خوانده و ناشناس، سر ببرد و خوراك آنان سازد؛ و اما، انگيزة قصة آدم بوكاچيو، در كشتن باز شكاري كم ياب و عزيزش، چيزي ديگري است: عشق يك زن!
شايد بتوان گفت كه در اين دو حكايت، بخشي از ارزش گذاري ها و جهان نگري هاي خاورزميني و باخترزميني، تبلور و بازتاب يافته اند و در برابر يك ديگر ايستاده اند: ارزش هاي ارج اومند غير مادي و عشق زميني و جسماني به يك زن.
به همين گونه، در قصة سعدي، جانوري كه فدا مي شود، يك اسپ است. اسپ، در جامعة عرب، از ارج و بهاي بسيار برخوردار بود و نيز، مي توانست ماية سرفرازي و باليدن مالكش باشد؛ و اما، در داستان بوكاچيو، اسپ جايش را به باز شكاري داده است كه در بسياري از سرزمين هاي باختر، به ويژه در ميان لايه هاي بالاي جامعه، ورجاوند و گرامي پنداشته مي شد.
اين هم گوني و هم مانندي، در بنياد و ساختار داستاني اين دو قصه –يكي خاورزميني و ديگري باخترزميني- از كجا آمده است؟ آيا اين هم گوني و هم مانندي، تصادفي و گونه از توارد است؟ آيا بوكاچيو –كه صد سال پس از سعدي مي زيست- بنياد و ساختار قصه اش را، از شيخ شيرازي گرفته است؟ آيا سرچشمه هاي قصه هاي سعدي و بوكاچيو، در جاي ديگري بوده اند؟
در بارة قصه هاي دكامرون، گفته شده است كه داستان هاي اين كتاب، در مجموع، ساختة تخيل و ذهن خود نويسنده نيستند. اين داستان ها، بيش تر، از روايت هاي شفاهي و عاميانه، گرفته شده اند و نيز، برخي از اين داستان ها، منابع ادبي نبشته شده داشته اند؛ به گونة مثال، داستان دوم روز هفتم، بي گمان، از آپوله (نويسندة سدة دوم ميلادي كه كتار خر زرين از اوست) اقتباس شده است. به همين گونه، سر چشمه هاي ادبي قصه هاي خوراك دل و انتقام ملكه، نيز شناخته شده هستند.
درياي روم كه در ميان خشكه هاي آسيا، اروپا و افريقا جاي گرفته است، براي سده هاي دراز، فرهنگ ها و تمدن هاي گونه گون را، با هم پيوند مي داد. سرزمين هاي گرد و پيش اين دريا، با هم دگر، داد و گرفت هاي فرهنگي و بازرگاني فراوان داشتند.
خاك ايتاليا، به شكل يك موزه، در اين دريا افتاده است و بسياري از شهر هاي آن، شهر هاي ساحلي و بندرهاي دريايي هستند. بر اين بنياد، مي شود گفت كه اين شهر ها، از فراورده هاي فرهنگي سرزمين هاي گرد و پيش اين دريا، برخوردار بودند و اين شهر ها نيز، به سرزمين هاي ديگر كرانه هاي اين دريا، وام هاي فرهنگي مي دادند. با نظر داشت همين اصل، مي شود گفت كه شايد سعدي، در سفرهايش به شام و لبنان –كه هر دو در كرانة خاوري اين دريا جا گرفت اند- اين حكايت را شنيده بود و بوكاچيو نيز، هنگامي كه در ناپل –يك شهر بندري- زنده گي مي كرد. مي توانست به اين قصه دست يافته باشد.
از سوي ديگر، محمد قاضي –مترجم زبردست دكامرون در پايان داستان باز شكاري، در حاشية كتاب، آورده است: «اين داستان، بي شباهت به داستان حاتِم طايي و امير عرب نيست كه خواهان اسپ او بودو حاتِم به سبب عدم دست رسي به گوسفند، ناچار اسپ را براي پذيرايي از او گشت.»
اين حاشية مترجم كتاب دكامرون، نشان مي دهد كه محمد قاضي، شايد روايت ديگري از اين قصه را نيز، در جايي ديده است كه در اين روايت، به جاي شاه روم، يك امير عرب، خواهان اسپ حاتِم طايي بوده است.
اين اشارة محمد قاضي مي رساند كه از اين داستان، شايد چندين روايت وجود داشته بود. مردم، اين روايت ها را مي دانستند و به هم ديگر باز مي گفتند و سعدي هم، شايد، اين قصه را از زبان مردم شنيده بود.
و اما، خاست گاه نخستين اين داستان، كجا بوده است؟ پاسخ دادن به اين پرسش، دشوار است و شايد هم، نا ممكن باشد. با اين هم اگر جلو بودن صد سالة سعدي را از بوكاچيو و نيز وجود چندين روايت را، از اين حكايت –در حوزة خاوري- در نظر گيريم، شايد بتوانيم گفت كه زادگاه اين قصه سرزمين هاي عرب بوده است.Ÿ
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر