۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

بیکاری جوانان دلیل عمده بلند رفتن گراف جرایم میباشد

شماره 77/یکشنبه 5 جدی 1389/26 دسمبر 2010
هر سال با فارغ شدن جوانان از صنف دوازدهم به لشکر بیکاران افزوده میشود و فارغان موسسات تحصیلات عالی نیز صد فیصد به کار جذب نمیشوند. این جوانان که پول ندارند در مقابل آرزو های بزرگ دارند، آنان میخواهند لباس مناسب بپوشند، غذای کافی بخورند، سپورت نمایند، وظیفه آبرومند داشته باشند، به لسان های خارجی بلدیت داشته باشند، کمپیوتر بیاموزند، تشکیل خانواده بدهند و در زندگی شخصی و اجتماعی دارای جایگاه لازم بوده، برخوردار از حقوق مدنی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی باشند. اما در مقابل با جیب خالی و در شرایط بیکاری مأیوسانه به مشکلات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و مدنی شان مینگرند. هیچ گزارش روی کاغذ اجراآت دولت، هیچ وعده به اصطلاح سر خرمن مسوولان مملکت و هیچ پلان و برنامه روی کاغذ آنان را مجاب نمیسازد و با این حال تفاوت فاحش سطح زندگی برخی جوانان پولدار با این جوانان بیکار باعث عقده های خطرناکی در اجتماع میشود. عدۀ از این جوانان را طالبان و القاعده با پرداخت پول جذب نموده به صفت هیزم جنگ مصرف میکنند. تعداد دیگر اطفال و جوانان را طالبان و القاعده از خانواده ها گرفته حتی با تلقین بیزاری از زندگی به عملیات انتحاری می کشانند. هیچ مادر و پدر آرزو ندارد فرزندش در جنگ کشته شود، اما فقر، گرسنه گی و آواره گی باعث رضایت خانواده ها در رفتن فرزندان شان به جنگ میشود، که تعداد زیاد اطفال در جنگ کنونی افغانستان سلاح به دست دارند.
تعدادی از جوانان افغانستان دچار تروما، گریف و اعراض و علایم ضربه های روانی ناشی از جنگ و فقر و افلاس اند و عدۀ از این جوانان به مواد مخدر روی آورده اند. در فضای نمناک و آلوده به کثافات در زیر پل شاه دو شمشیره ده ها جوان میان کثافات خوابیده و در گذشته این جوانان معتاد در ویرانه های خانه فرهنگ به دزدی و سرقت اموال مردم محل دست میزدند.
حکومت باید از خواب بیدار شود و پروژه های بزرگ و کوچک را به خاطر کاریابی به جوانان در مرکز و ولایات احداث کند. از توانایی این جوانان در کوتاه مدت در پروژه های کوچک مواد غذایی در مقابل کار در پاک کاری جوی ها، غرس نهال ها، پاک کاری جاده ها و خیابان ها، حفر چاه ها و غیره میتوان استفاده نمود.Ÿ

سفرهای مارکوپولو

قسمت آخر
ترجمه: صفیه تقی خانی
شماره 77/یکشنبه 5 جدی 1389/26 دسمبر 2010
در میان دریاهای جنوبی
سرنشینان کشتی ها تا جزیره «بی نی تان» را که اکنون در قلمرو سنگاپور قرار دارد، به سلامت رفتند؛ اما به علت تأخیر در حرکت کشتی آنها نتوانستند در فصل باد های موسمی به آنجا برسند تا به خلیج بنگال عزیمت نمایند. ناگزیر صلاح در این دیدند که تا فصل بعدی دریانوردی که پنج ماه دیگر آغاز می شد، در همانجا منتظر بمانند.
آنها نزدیک قسمت شمالی جزیره سوماترا که جایگاه کافور، پیله و میخک بود چادر های خود را بر پا داشتند.
مارکو در سوماترا دید که مردم چگونه مغز درخت خرما را با سوراخ کردن آن بیرون آورده و از آنها برای ساختن نیزه استفاده می کنند. این نیزه ها آنچنان سخت و تیز بودند که احتیاجی به اینکه نوک آنها را با فلز مسلح کنند و یا با تیغ تیز نمایند، نداشت.
مارکو برای آشنا شدن با ساخت این نیزه ها علاقه و توجه بسیار نشان داد، بدین جهت مردم سوماترا به آنان مشکوک شده و رفتار دوستانه ای با آنها نداشتند. بعضی اوقات به آنها غذا و مایحتاج می فروختند و گاه نیز از انجام معامله خودداری می کردند.
جهانگردان ونیزی با دیدن روش غیر دوستانه بومیان به این نتیجه رسیدند که لازم است پنج قلعه که اطرافش با سنگ سد چوبی احاطه شده باشد، در آنجا بسازند. با وجود این چندین نفر در جنگ با مهاجمین بومی کشته شدند و از همۀ اینها غمبار تر این بود که پس از متارکه، تعداد زیادی از افرادیکه زنده ماندند، گم شده بودند.
سرانجام وقتی که هوا برای مسافرت دریایی مساعد شد، گروه کمی از افراد سفر شان را به سمت سیلان –که امروزه سریلانکا خوانده میشود- ادامه دادند.
آنها همچنان از شمال تا سواحل غربی هند رفتند و ما رکو در پی یافتن این مسأله بود که چرا ستاره قطبی که در آسمان سوماترا دیده نمی شد، به تدریج بالا می آید و در آسمان ظاهر میگردد.
الاخر به هرمز رسیدند، در آنجا خبری دریافت کردند که بسیار غیر منتظره و نا به هنگام بود، آنها دریافتند که ارغوان خان یعنی همان خانی که پرنسس کوکاجین میرفت با او ازدواج کند، در سال 1291، حتی بیش از اینکه پیک های او به پکن برسند، در گذشته است.
در این موقع رقبا بر سر اینکه کدام یک باید جانشین وی شوند، درگیر جنگ داخلی شده بودند و آخر الامر غازان خان فرزند ارغوان خان فرمانروایی خاور میانه را بدست گرفته بود و خوشحال بود که با پرنسسی از خویشاوندان سلطنتی ازدواج می کند.
در دربار غازان خان خوش آمد گرمی به این گروه گفته شد. از آنجا که غازان خان به نیکی و حسن شهرت معروف بود، کوکاچین از این پیشامد ناراضی نبود.
پرنسس که در این مدت با پولو ها مأنوس شده بود، آنها را بسیار دوست داشت. همین که زمان مراجعت به کشورشان فرا رسید، از غم دوری آنها گریست.
سر انجام در خانه
در بازگشت به ونیز آنها در سر راه خود نتوانستند به آکر بروند؛ چون اعراب بار دیگر آنجا را گرفته بودند، ولی غازان خان به آنها جواز عبوری داده بود تا بتوانند سفر شان را از طریق بندر طرابوازان در دریای سیاه ادامه بدهند.
از آنجا به بعد سفر دریایی ساده ای داشتند، اول به قسطنطنیه، بعد هم به ونیز رفتند.
در سال 1295 پولو ها وارد ونیز شدند. یکسال پیش از آن، خان بزرگ گوبلای قاآن در کاتی در گذشته بود (گرچه خبر مرگ وی خیلی زود تر به غرب رسیده بود).
با مرگ گوبلای قاآن، دوران طلایی امپراطوری تاتار نیز به پایان رسید.
بازگشت پولو ها به زاد گاه خویش، مانند بازگشت مسافرین عادی و معمولی نبود، چون هیچکس فکر نمیکرد، آنها بار دیگر به ونیز باز گردند. سالها پیش از بازگشت آنها، اموال و دارایی شان را بین بازماندگان شان تقسیم کرده بودند و اکنون این بازماندگان راضی نبودند اموالی را که تصاحب کرده بودند، به صاحبان اصلی باز گردانند.
پولو ها با لباسهای ژنده و آلوده، که بیشتر شباهت به تاتار ها داشت وارد ونیز شدند، مردم به آنها به چشم بیگانه ای فقیر و بی چیز نگاه می کردند.
پولو ها که وضع را چنین دیدند، ضیافت مجلل و با شکوهی ترتیب دادند و بسیاری از محترمین شهر را دعوت کرده بودند. آنگاه جواهرات قیمتی که در لابلای لباسهای ژنده و پاره خود مخفی کرده بودند، بیرون آوردند، قسمتی از آن را به فقرا و مستمندان دادند. ونیزی ها وقتی این صحنه را دیدند، از برخورد سرد خود پشیمان شدند و بدین ترتیب پولو ها دوباره در ونیز اقامت گزیدند و زندگی آرامی را آغاز کردند.
مارکو به جز طلا و جواهرات چیز های عجیب دیگری هم از این سفر طولانی به همراه آورده بود؛ از آن جمله یک تکه پنبۀ نسوز، یک نمونه از موهای گاو نر، یک تکه مغز خرمای هندی، مقداری تخم درخت سرخ –که در هوای سرد ونیز قابل رشد نبود- سر و پای خشک شدۀ آهوی ختن، میمون مومیایی شده –که بسیار مصنوعی به نظر میرسید مثل یک آدم کوتوله- و یک مشت خاک سرخ شفا بخش از معبد سنت توماس هند. اما مهمترین چیزی که او با خود آورد، یادداشتهایش بود، که مطالب جالب و تازه ای در باره مسافرت دور دنیا و مردمان گوناگون و شیوه زندگی آنها در آن ضبط گردیده بود. (که به توجه خوانندگان عزیز در چند بخش رسید)
پایان

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سفر های مارکوپولو


مسوول صفحه بابک سیاووش شماره (76)28 قوس 1389/ 19 دسامبر 2010

5
پرندگان، حيوانات و ادويه ها
ماركو هر گز از ديدن چيز هاي تازه، چه آنهايي راكه در هنگام شكار آهوي خُتن در ميان كوههاي تبت مي ديد و يا در موقع دريانوردي بين 7448 جزيره درياي چين كه عطر درختان معطرش روي آب شناور بود، ديده بود، احساس خستگي نميكرد و با دقت و كنجكاوي به آنها مينگريست. او تمام آن چيز هايي كه برايش جالب بود، مثل سرزمين ها، آب و هوا، مردم و نوع لباسها، غذا ها، حيوانات، پرندگان، افسانه ها و داستان ها، همه را يادداشت ميكرد. به زودي دريافت كه اين ادويه هاي خارجي از كجا و چگونه مي آيند و بالاخره نكته اي را كه براي بازرگانان اروپا مدتها بصورت معمايي باقي مانده بود، حل كرد و منبع توليد ادويه هاي گرانقيمت شرق را كشف نمود. از سوي ديگر در همان ايام نيكولو پدر ماركو تاجر معروفي شده بود، به تجارت كالاهاي كلان مي پرداخت، كه تصور چنين معاملاتي براي اهالي ونيز دشوار بود و ماركو از اين جهت راضي بنظر ميرسيد. يكي از كالاهاي نفيس كاتي، توليد ابريشم طبيعي و نفيس بود، در كاتي پيله هاي ابريشم دور درختان توت را كه در كنار جاده ها كاشته بودند، ميخريدند و كارگران در شهر با نخ هاي طلايي كه از پيله هاي ابريشم بدست آمده بود، از آنها پارچه هاي زربفت مي بافتند. در تمام ايامي كه پولو ها در كاتي بودند، گوبلاي قاآن هر گز تمايلي به مسيحي شدن نشان نداد و پولو ها از اين جهت بسيار مأيوس و دلسرد شدند. گوبلاي قاآن مايل بود كه مذاهب مختلف را بپذيرد و به تمام آنها به خصوص و مسيحيت حتي از بودائي ها –كه مذهب بيشتر چيني ها بود- احترام مي گذاشت. گوبلاي قاآن و هم چنين اعيان و درباريانش بار ها گفته بودند كه به نظر آنها دين مسيحيت برتري ويژه اي نسبت به اديان ديگر ندارد. همچنان سالها، پشت سر هم سپري ميشد و اين سه ونيزي در فكر بازگشت به موطن و ديار خود بودند. گرچه گوبلاي دلش نمي خواست كه آنها به زادگاه خود مراجعت نمايند. او خدمت پولوها را بسيار مفيد ميدانست و از سوي ديگر باطناً نميخواست كساني را كه در طي اقامت طولاني خود اطلاعات وسيعي از كشور داري او بدست آورده اند، رها سازد تا اطلاعات خود را به كشور هاي خارجي ببرند. او فكر ميكرد ممكن است كه از اين آگاهي عليه او استفاده شود. ولي بعد ها فرصتي پيش آمد و گوبلاي اجازه داد كه پولو ها از خدمتش مرخص شده و به زادگاه خود ونيز باز گردند. «خدا حافظي پولو ها از خان بزرگ» در سال 1292 ميلادي پيك هاي مخصوص خان از منطقه خاور ميانه «ارغوان» كه برادر زاده گوبلاي قاآن بود، وارد پكن شدند؛ آنها خبر مرگ ملكه «بولاگان» همسر ارغوان را آورده بودند. ملكه بولاگان وصيت كرده بود كه پس از او تنها يكي از اعضاي خانواده سلطنتي خودش ميتواند ملكه بشود. بنابراين گوبلاي قاآن يك عروس مناسب براي ارغوان انتخاب كرد. پيكها در موقع مراجعت به سبب جنگهاي داخلي كه بين خانه هاي تاتار در گرفته بود، جاده ها را ناامن تشخيص دادند و به اين جهت از خان بزرگ درخواست كردند كه در صورت امكان اجازه داده شود از طريق دريا بازگردند و تقاضا كردند كه ماركو، پدر و عمويش را به عنوان راهنما به همراه خود ببرند. و بدين گونه سه مسافر ونيزي در آخرين مرحله مأموريتشان براي خان بزرگ سفر دريايي خود را از بندر زيتون «آمو» آغاز كردند. خان بزرگ به آنها جواز عبور داده بود و آنها به اتكاي آن ميتوانستند آزادانه در قلمرو حكومت خان سفر كنند و به هر كجا كه مي رفتند از آنها و همراهانشان پذيرايي به عمل مي آمد. توشه راه نيز به حد كافي در اختيار شان گذارده بودند. پولو ها به همراه خود، نامه اي هم از طرف خان بزرگ براي پاپ و ديگر رهبران مسيحي مي بردند كه شرح وظايف آنها به عنوان همراهان پرنس كوكاچين تا دربار داماد –كه در ايران بود- در آن نوشته شده بود. آنها سفر دريايي خود را با يك ناوگان كه از چهارده كشتي تشكيل مي شد، آغاز كرده و ادامه دادند. اين كشتي ها با آنچه كه مدتها پيش در بندر هرمز در خليج فارس ديده بودند تفاوت اساسي داشت. كشتي هايي كه در آمو بودند هر يك چهار دكل داشت، بعضي از آنها آنقدر بزرگ بودند كه به بيش از 250 خدمه نياز داشتند، براي ساختمان اين كشتي هاي محكم، الوار هاي دو لايه را با ميخ به هم متصل كرده و در داخل و خارج آنرا با مخلوطي از چسپ و كنف خورد كرده و شيره درخت طوري چسپانده بودند، كه آب به درون آنها نفوذ ننمايد و اين مخلوطي كه در چسپاندن الوار ها بكار رفته بود، به خوبي قير بود. اين كشتي ها توسط تيغه هاي محكمي به سيزده قسمت جداگانه تقسيم شده بودند تا اگر بدنه كشتي به صخره اي برخورد كرد، يا در اثر حمله نهنگ صدمه ديد (پيش از اين، از اين حوادث بسيار اتفاق افتاده بود) آن قسمت آسيب ديده از بقيه كشتي كنده ميشد تا اينكه دو باره تعميرش كنند. عرشة كشتي فضاي كافي براي حد اقل شصت كابين داشت و دو قايق كوچك در بيرون كشتي به بدنه آن زنجير شده بود كه در مواقع اضطراري از آنها استفاده نمايند. دريانوردان معتقد بودند كه چنانچه پيش از سفر دريايي شخصي با بالون به هوا رود و پرواز خوبي داشته باشد، آنها هم مسافرت موفقيت آميزي خواهند داشت.●

بقيه در آينده


(4)سفرهاي ماركوپولو
شماره( 75 ) 12 قوس 1389 / 12 دسامبر 2010
در دربار گو بلاي قاآن
گوبلاي نيز مانند نيا كانش تاتارها كه زندگي شان در سرزمين هاي وسيع آسياي شمالي آزادانه سپري شده بود، دوست داشت درفضاي آزادانه زندگي وچون ساير تاتار ها بشكار وتاخت وتاز با اسپ بپردازد بعد از پيروزي تاتار ها درجنگ با چيني ها ، گوبلاي امپرا طور چين شد . چيني ها داراي تمدني كهن بودند آنها اخترا عات چشمگيري درعلم ، وهمچنين كار هاي شگرفي درهنر داشتند. دولت آنها سازماندهي خوبي داشت. چيني ها علاقمند بودند كه امپرا طور شان زندگي مجلل وبا شكوه در خور تمدن كهن داشته باشد. گوبلاي ميدانست كه چيني ها قلبا از احساس شكست خود دربرابر تاتار ها عصباني وشرمگين هستند ، زيرا به نظر آنها ،تاتار ها مردمي صحرا نشين ودوراز تمدن بودند واينكه تاتارها سرزمين شان را تصرف كرده اند ، خودرا ملامت مينمودند. اما گوبلاي كه به بخش بزرگي از امپراطوري چين فرمانروايي ميكرد، در اداره امور سرزمين هاي تحت تصرف خويش موفق بود . قصر زمستاني گوبلاي درپكن قرار داشت. سقف اين قصر بسيار بلند ودر هرسوي آن پلكانهاي مرمرين ديده ميشد. نقاشي هاي خوش نقش بارنگهاي خيره كننده قوس وقزح به ديوارها نصب كرده بودند. سقف قصر از طلا ونقره مزين شده بود و با تصاوير از مناظر جنگ ها، پرندگان، حيوانات وبه ويژه تصوير اژدها زينت يافته بود. گوبلاي قا آن ضيافت هاي باشكوهي ترتيب ميداد ، درسال نو وهم چنين زادروز خود چهل هزار مهمان دعوت مي كرد وبراي او هداياي نفيس وبا ارزش مي آوردند . در يكي از مهماني ها ، در ميان هدايا ، اسپ سفيد زيبا به چشم ميخورد . در تمامي مهماني ها پنج هزار فيل كه به آنها تن پوش هاي گلدوزي شده مي پوشانيدند و ظروفي از طلا و نقره و همچنين جامه هاي سفيد رسمي براي مهمانان آورده مي شد، وجود داشت. گله اي از شتر ها نيز با محموله اي از غذا و نوشابه پيش مي آمدند. موقعي كه مهماني با شكوه خان بزرگ شروع مي شد، نوازندگان و رامشگران و شعبده بازان برنامه هايشان را در حضور مهمانان اجرا مي كردند. خان بزرگ شكار حيوانات را بسيار دوست داشت و برايش چندين پلنگ و سياه گوش و هم چنين شير هايي براي شكار گراز، گاو نر، خرس، گور خر و گوزن تعليم و تربيت كرده بودند. شير ها را در قفس هاي مخصوص بر روي ارابه ها سوار مي كردند، در هنگام شكار يك سگ نيز همراه آنها رها مي شد. گروه بزرگ شكار گوبلاي قاآن را اغلب بيست هزار شكار چي و ده هزار شاهين دار همراهي مي كرد، وقتي گوبلاي پير تر شد براي شكار سوار بر فيل مي شد و به شكار گاه ميرفت. به نظر ماركو هيچ كاري لذت بخش تر از شكار نبود. مشاهدات ماركو در كاتي ماركو بيست سال در خدمت خان بزرگ بود، او سفرنامه مفصلي در ارتباط با مشاهدات و مسافرت هاي خود در قلمرو امپراطوري خان و خارج از آن نوشت. يكي از مسايلي كه نظر ماركو را جلب كرده بود اين بود كه مردم چين چگونه اسكناس را درست كرده و آن را رواج دادند. در ونيزو ساير قسمتهاي اروپا ، مردم ازپول كاغذي استفاده نمي كردند وماركو تنها سكه هايي از طلا ونقره وساير فلزاتي را كه تا آنزمان ضرب شده بود، مي شناخت. چيني ها از پوست درختان توت ، اسكناس درست مي كردند ، آنها ابتدا پوست درخت را مي كندند وبعد خرد مي كردند ومي سائيدند وبه كمك چسپ ، آن هارا بصورت ورقه هاي بزرگ كاغذ در مياوردند. سپس آنهارا بشكل مستطيل ميبريدند اندازه هاي مختلف اين كاغذ هاي مستطيل شكل ، ارزشهاي پولي متفاوتي داشت. پيش از اينكه آنها را به جريان بياندازند، روي هرقطعه از كاغذ ((مهر)) خان بزرگ را ميزدند. ماركو همواره به خدمات پستي مرسوم دركاتي باديده تحسين مينگريست. نامه ها توسط پيك هاي سوار ، يا قاصد ها وچاپار هاي پياده بدست مردم ميرسيد . حدود ده هزار چاپارخانه ها ، به فاصله چهل كيلو متر وجود داشتند ، ولي در مناطق كم جمعيت ونواحي صحرايي فاصله آنها از هم دور تر بود. پيكهاي خان بزرگ ، درطول مسافرت ، از امكانات رفاهي برخوردار بودند . شبها سه اطاقي هاي راحت در اختيار داشتند ودر حالتهاي اضطراري آنان ميتوانستند درروز سيصد تا پنجصد كيلومتر راه را طي كنند. درامتداد دو چاپار خانه ، بفاصله هر پنچ كيلومتر ، محل هايي بنام (( ايستگاه تعويض)) وجود داشت ، هريك از اين پيك ها بيشتر از پنچ كيلومتر راه طي نميكردند ، پيك ها در اين ايستگاهها منتظر پيك قبلي مي ماندند ، وهر پيكي زنگي بهمراه داشت ورود خود را با به صدا در آوردن زنگ به اطلاع نفر بعدي ميرساند. پيك با شنيدن صداي زنگ خود را آماده ماموريت مي ساخت. يك پيغام در حالت سفر عادي ممكن بود ده روز طول بكشد تا به مقصد برسد ، ولي در مواقع فوري وضروري فقط يك شبانه روز بطول مي انجاميد، و به اين ترتيب خان بزرگ ، هميشه در جريان حوادثي كه در محدوده امپرا طوري اورخ ميداد ، قرار مي گرفت ، واگر امكان حمله دشمن درميان بود ، خيلي سريع وزود از آن آگاه مي گرديد. شهر كين ساي فزون بر مواد غذايي در اين بازارها هرنوع كالاي تفنني وكمياب نيز يافت ميشد. مشتريان براحتي مي توانستند ، هرچه را كه مورد علاقه شان است بيابند و بخرند. همچنين در اين بازارها عده اي كه عنوان (( امين بازار)) را داشتند به مغازه ها سركشي ميكردند واگر اختلافاتي بين مشتري وفروشنده بوجود ميآمد ، بي درنگ منصفانه حل وفصل مي نمودند از ميان تمام شهر هاي كه ماركو در كتابش تعريف كرده ، مشهور ترين وزيبا ترين آنها ((كين ساي)) بوده ، همان ((بهشت روي زمين )) كه امروزه آنرا هنگ چو مي نامند. دور تا دور اين شهر خندق هاي عميقي حفر شده بود وشهر را چون يك در ياچه اي در ميان گرفته بود ، ورود خانه اي در داخل آن جريان داشت. دوازده هزار پل به صورت يك شبكه وسيع ومتقاطع ارتباط آن را برقرار مي ساخت ، ومانند شهر ونيز قايق هاي زيادي در آن رفت و آمد مي كردند. خيا بانهاي اصلي وكانال بزرگ آن به طور موازي در امتداد شهر قرار داشتند ودر ميان آنها دوبازار خريد وجود داشت ، كه سه روز در هفته هرنوع گوشتي كه ميخواستند در آنها عرضه مي شد. گوشت جانوران وحشي ، مرغان خانگي ، حيوانات اهلي ، ماهي تازه ، ماهي قزل آلا ، حتي گوشت سگ! در آنها يافت مي شد. وهم چنين سبزيجات تازه وميوه از قبيل هلو، گلابي ، انگور، درفصل خودش عرضه ميگرديد. به افراد خواندن ونوشتن ميآموختند. در كنار در ياچه ، معابد ، صومعه ها و عمارات با شكوه وباغ هاي فرح بخش قرار گرفته بود. در آنجا دوجزيره وجود داشت كه به صورت پارك عمومي بود. درهريك از آنها رستوراني دايركرده بودند با ظرفيت پذيرايي ضيافت هاي صد نفره كه جشن عروسي را در آنها برگزار مي كردند. ماركو ، گردش روي در ياچه رابا قايق هاي تفريحي زيبا ، مشا هده مناظر ساختمانهاي خوش نقش ونگار ، كه درختان تناوري آن ها را درميان خود گرفته بود را لذت بخش ترين تفريح مي دانست . گردش با قايق تفريحي براي همگان ميسر بود مردم (( كين ساي)) نيك طبع ، بشاش ومهمان نواز ومهربان بودند واز نظر ماركو ، زنان آنجا در مجموع نيك سيرت بودند. پيش از اينكه تاتارها اين شهر رافتح كنند ، در زمان پادشاهي مانزي پايتخت كشور چين بود ، اين شهر از حيث شكوه وعظمت باقصر امپراطوري درپكن برابري مي كرد. آخرين بار كه ماركو به همراه يك ثروتمند چنيني – كه با پادشاه پيشين نيز روابطي داشت- اطراف كين ساي را تماشا كرد ، اين شهر به صورت ويرانه اي درآمده بود ، بيشه ها و باغهاي تفريحي تبديل به بياباني از علف هاي هرزه وخودرو شده بودند.Ÿ بقيه در آينده


سفرهاي ماركوپولو
شماره 74/يكشنبه 14 قوس 1389/ 5 دسمبر 2010
3
در بام دنيا (پامير)
هنوز ماركو از گرماي كشنده بندر هرمز ضعيف و ناتوان بود، كه مسافرت آنها در خشكي همانند كابوس شروع شد. مسير آنها كوير و شوره زار بود و تا چشم كار ميكرد صحراي بي آب و علف بود، حتي آب براي خوردن به سختي پيدا ميشد، فقط گاهي چاله هايي از آب مي يافتند، بعضي وقتها پولوها مجبور بودند آب يك هفتة خود و حيواناتشان را به همراه داشته باشند و با حد اقل مقدار جيره بندي سر كنند.
آنان همچنان به سمت شمال و شرق پيش مي رفتند، سلسله كوه هاي عظيمي كه در قلب آسيا قرار داشت نمايان مي شد، هواي كوهستاني سبب شد كه حال ماركو روز به روز بهتر گردد.
آنها كم كم به محلي رسيدند كه نام آنجا «بالاشان» بود و چون در قلمرو حكمران آنجا منابع ياقوت و لعل بدخشان به وفور يافت مي شد، فرمانروا داراي ثروت سرشار بود.
وجود آبشار ها و رودخانه هايي با ماهي هاي قزل آلا، گلها و چمن ها باعث شده بود كه گرماي هوا به تدريج كاهش يابد. آنها در مسير حركت خود به جلگه پامير رسيدند، آنجا «بام دنيا» ناميده مي شد. به ماركو گفته شده بود كه بلند ترين كوههاي دنيا در آنجا واقع است و اين موضوع تقريباً درست بود.
ماركو از اين متعجب بود كه مي ديد در اين ارتفاع غذا به خوبي پخته نميشود. به نظر ميرسيد كه آتش، حرارت و سوزندگي خود را از دست داده، او نوعي از گوسفند هاي كوهي ديد –و بعد ها آنها را به ساير مردم شناساند. و امروزه به آنها «گوسفند پولو» ميگويند- طول شاخهاي بعضي از اين گوسفندها از يك متر متجاوز بود و از آن شاخها حصار هايي درست كرده بودند كه گرگها نتوانند وارد محوطه و محل نگهداري گوسفندان شوند. آنها در بام دنيا دوازده روز با سختي ها و موانع طبيعي روبرو شدند تا بالاخره توانستند خود را به قله كوه برسانند.
هنوز يك سفر چهل روزه در مناطق كوهستاني و صعب العبور در پيش داشتند. در اين مناطق مردمي زندگي مي كردند كه از تمدن بي بهره بودند و لباسهايي كه بر تن داشتند، از پوست حيوانات بود.
آنها از قله كوه به پايين آمدند و به شهري رسيدند كه اطراف آن را باغهاي با صفا و تاكستانهاي فراوان فرا گرفته بود. نام اين شهر «كاشغر» بود.
در ميان صحراي گوبي
پولوها پس از طي يك راه طولاني در شهر «لوب» توقف كردند. آنها ميخواستند براي استراحت يك هفته در آنجا بمانند. در پيش روي آنها آخرين مانع بزرگ مسيرشان صحراي گوبي قرار داشت. مردم ميگفتند كه يكسال طول مي كشد كه كسي از شمال صحرا به جنوب آن برود. احتمالاً تا آن موقع كسي جرأت نكرده بود، كه به چنين سفر پُر مخاطره اي تن در دهد، مسافرت از كوتاه ترين بخش اين صحرا، حد اقل يكماه به طول مي انجاميد، در مسير مسافرت در صحراي گوبي كوير هايي با گياهان گوناگون و حتي آب كافي براي كارواني مركب از صد نفر و چهارپايان همراه آنها وجود داشت؛ ليكن در اين صحرا از جانوران وحشي و پرندگان خبري نبود. به همين جهت تأمين خوراك در آنجا از مشكلات عمده اين مسافرت به حساب مي آمد. اهالي شهر، به پولو ها ياد آور شده بودند كه اگر آسمان در صحراي پهناور گوبي ابري و هوا تاريك گردد، انسان به سادگي راه خود را گم مي كند. بنابر اين كاروان پولو ها، هنگام چادر زدن دقت مي كردند، كه علامتي به سمت جاده كاتي نصب كنند و همچنين هنگام چادر زدن دقت مي كردند وقتي چهارپايان را براي چرا رها ميكردند، به گردن آنها زنگوله هاي بزرگ مي بستند كه اگر از طرف چادر دور شدند بتوانند آنها را بيابند. اين دور انديشي ها هميشه چاره ساز نبود، در اين صحرا مسافرين با وقايع عجيب و باور نكردني مواجه مي شدند. گاه در تاريكي شب صداهايي شبيه صداي گارو، به هم خوردن دست و طبل به گوش آنها ميرسيد كه هراسناك از خواب بيدار مي شدند. حتي در روز روشن براي مراقبت كاروان، افرادي را پنهاني در ميان صخره ها مي گماردند، تا اگر دزدان بطور نا گهاني حمله كردند به دفاع برخيزند.
آنها گاهي كه از محل نصب چادر ها و اطراف كاروان دور مي شدند، در مراجعت با پديده هاي عجيب رو برو مي گشتند. يكبار ماركو كه از محل چادر ها دور شده بود، قصر ويرانه اي را از دور ديد، از اسپ پياده شد و به سمت قصر رفت، تا آن را از نزديك ببيند. وقتي جلوتر رفت، دريافت آنچه مي ديده، تنها يك صخره بوده است، كه باد و شن اطراف آن را فرا گرفته است. ناگهان صدايي شنيد كه نام وي را واگو ميكرد، وقتي به دنبال كشف صدا رفت، صدا ضعيفتر شد تا اينكه ديگر نتوانست آن را بشنود. او سرش را به سوي قصر صخره اي برگرداند، با كمال حيرت ديد كه ديگر صخره بر جاي نمانده است. ماركو در پيش چشم خود، هيچ نشاني از كاروان و چادر ها نمي ديد. او دچار توهم وحشتناكي شده بود، فكر مي كرد، كه از هر سو صدايي مي آيد هر جا نگاه ميكرد منظر خشكي بود، آسمان گرفته و خاكستري شده بود، هيچ رد پايي ديده نمي شد و نميدانست به كدام سو بايد برود.
ماركو هرگز نميخواست بپذيرد كه ترسيده است. سر انجام عمويش مافئو به دنبال وي آمده بود، او را پيدا كرد. عمويش وي را به سختي سرزنش كرد كه چرا اينقدر از چادر دور شده است. ماركو از اينكه عمويش او را يافته است، به نظر خندان و خوشحال ميرسيد.
بالاخره در «كاتي»
مسافران خسته و ناتوان، صحراي گوبي را پشت سر نهادند و به حومه غربي كاتي رسيدند، تا آن هنگام شهر هايي را كه اين مسافرين ديده و يا از ميان آنها عبور كرده بودند، جملگي مسلمان نشين و سكنه آنها پيروان دين مبين اسلام به شمار مي رفتند و هم از اين رو ماركو با آداب و رسوم مسلمانان كاملاً آشنا شده بود. اكنون ديگر در اين شهر مساجد مسلمانان و كليساهاي مسيحيان در كنارهم ديده مي شد.
هر شهر صومعه اي داشت كه راهب ها در آن سكونت داشتند و معابد آنها از تصاوير زينت يافته بود. ماركو مذاهب بودايي و تاتويي را در چين و آيين هندوان را نيز آنگاه كه در هند بود شناخت؛ ولي مذهب كساني را كه به آنها «بت پرست» مي گفتند درك نكرد.
ماركو مجذوب مهماني هاي با شكوه و گروه مجلل با قرباني هاي نا معقول، سرود ها، تشريفات و آذين بندي هاي تماشايي شده بود. تنها متعجب بود كه چرا آنها مرده ها را بجاي آنكه دفن كنند، مي سوزانند. خان بزرگ فوراً گروهي پيك ويژه را به استقبال پولو ها فرستاد كه آنها را تا دربار خان همراهي كنند. سفر اين گروه چهل روز طول مي كشيد.
پولو ها همچنان در جاده اي از ميان درختان سرسبز مي آمدند و از كنار مر غزاري كه بسيار مرتب كشت شده بود، مي گذشتند. ماركو با خودش مي گفت: به راستي كاتي مانند سرزمين هاي افسانه است. و در اين انديشه بود كه بزودي خان بزرگ گوبلاي قاآن را با قصر هاي زيبايي كه تنها در تخيل ميگنجد خواهد ديد.
سر انجام، گوبلاي قاآن در تالار بزرگ قصر مرمرين شانگ تو كه با نقاشي هاي زرين و تزئينات طلايي آراسته شده بود، به پولو ها خوش آمد گفت.
گوبلاي از نامه پاپ و همچنين روغن مقدسي كه پولو ها از اورشليم براي او آورده بودند بسيار سپاسگزار بود. نيكولو، پدر ماكو، وي را به گوبلاي قاآن چنين معرفي كرد:
«اين پسر من ماركو و خدمتگزار شما است»
گوبلاي پاسخ داد:
«صميمانه خوش آمد ميگويم» سپس از روي عطوفت و مهرباني خانواده اش را در خدمت آنها گذاشت.
گوبلاي بزودي متوجه شد، كه ماركو همان كسي است كه وي مدتها بدنبالش مي گشته، او هميشه در مورد رسوم، سنتها و پديده هاي نوين مردم دنيا، شهر ها، محل و بسياري آن چيز هاي ديگر كنجكاو و دقيق بود. ليكن مسووليت خطير فرمانروايي آنقدر زياد بود كه فرصت اينكه خود به مسافرت برود و همه چيز را از نزديك ببيند، نداشت.
گوبلاي قاآن، به كسي احتياج داشت كه كنجكاو و دقيق باشد و همه چيز هاي جالب و غير معمولي را متوجه شود و آنها را چنان خوب و دقيق بشناسد و توصيفشان كند كه شنونده فكر كند كه خود آنها را ديده و از نزديك لمس كرده است.
ماركوي جوان كه از آن سوي دنيا آمده بود. همان كسي بود كه گوبلاي مدتها به آن انديشيده بود.Ÿ
بقيه در آينده



2
شماره 71/پنجشنبه 20 عقرب 1389/ 11 نومبر 2010
در آن روزگاری که هنوز مردم اروپا در باره سرزمین های شرقی چیزی نمیدانستند و افسانه های حیرت انگیز، عجیب و غریبی در باره سرزمین های دور دست می شنیدند. مارکوپولو جهانگرد افسانوی وقتی از سفر دور و درازش از شرق برگشت کمتر کسی به حرفهایش باور میکردند. نزد مردم سوالاتی بود که آیا به راستی او به سرزمین های نا شناخته هند، چین، جاپان و… سفر کرده؟ آیا واقعاً او آن تعداد کشور ها دیدن کرده؟ او از این سفر چگونه غذا و سرپناه فراهم میکرد؟ و بالاخره بیشتر مردم او را دروغگو فکر میکردند و با این حال از او میخواستند که مشاهدات و اطلاعات خود را روی کاغذ بیاورد اما به دلایلی مارکو در آن وقت فرصت این کار را نیافت. هنگامیکه بین ونیز و جنوا بر سر کنترول تجارت شرق و غرب جنگی در گرفت مارکو زندانی شد. یکی از افرادی که با وی در زندان هم سلول بود داستان نویسی بود به نام «راستی کلو» که به دنبال یافتن مطالب تازه بود. مارکو وقتی علاقه هم سلول خود را دریافت یادداشت های سفر طولانی خود را از ونیز خواست و به همکاری «راستی کلو» در زندان به نوشتن کتاب سفر مارکو پولو آغاز کردند. پس از متارکه جنگ وقتی مارکو از زندان آزاد شد در حالیکه سرگذشت هیجان انگیز زندگی اش به پایان رسیده بود داستان کتابش جان گرفت و بر سر زبانها افتاد. کتاب مارکوپولو مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت و به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شد. عدة از مردم داستانهای مارکو را قصه های پریان تصور میکردند ولی برای افراد دور اندیش این قصه ها در حکم دروازه یی برای دنیای جدید بود که باید کشف میشد. و اینهم خلاصه از زندگی پولو ها و داستان پر ماجرای شان در ونیز که صفیه تقی خانی آنرا برای نوجوانان برگردان نموده: کودکی در ونیز: مارکو وقتی که پسربچة کودکی بود، در یکی از زیباترین شهر های ایتالیا یعنی شهر ونیز زندگی میکرد. ونیز شهر زیبایی است که براستی میتوان آن را ملکه دریا ها نامید. خیابانهای آن بصورت کانالهای آبی متقاطع از بین کلیساها و عمارات زیبا می گذشت. و یکی از مراکز عمده تجارت محسوب می شد و بازرگانان در هر سو به آنجا روی آورده و بکار تجارت مشغول بودند. بعضی از آنها از راه دریا و گروهی دیگر به زحمت از طریق کوههای آلپ به ونیز آمده بودند. بازرگانان ونیزی، به بنادر شرقی در مدیترانه سفر میکردند و کالای نفیس شرق را از قبیل ادویه های خوشبو، برلیان، جواهرات قیمتی، ابریشم خوش نقش و پارچه های زربفت از مسلمانان، که بیشتر از اقلیتهای ترک، عرب و ایرانی بودند، میخریدند، در مقابل ماهوتهای ضخیمی از پشم گوسفندان انگلیس، که توسط بافنده های قلمتکی (اهل فلانده) بافته شده بود، صادر میکردند. کالاهای گرانبهای شرقی، از خاور دور توسط کشتی ها و کاروان شتر طی مسافرتهای طولانی و خطرناک به بنادر سواحل مدیترانه حمل می شد و در این بنادر توسط بازرگانان ونیزی خریداری می گردید. بسیاری از مردم حتی بازرگانان نیز نمیدانستند. این کالاهای نفیس واقعاً از کجا می آمد و این خود به صورت یک راز باقی مانده بود. اولین سفر خانواده پولو (برادران پولو): در سال 1260 میلادی، زمانی که مارکو هفت ساله بود، پدرش نیکولو و عمویش مافئو، عازم یک سفر مهیج شدند. آنها ابتدا به بندر «سالاک» در شبه جزیره کریمه رفتند. این شهر مرکز معاملات تجارتی بازرگانان ونیزی، با روم و روسیه بود. در آنجا بود که فکر مسافرت پر حادثه و خطرناک شرقی در آنها قوت گرفت. در آن زمان در اروپا هیچکس از «تاتارها» چیزی نمیدانست، تاتار ها همان قبایلی بودند که امروزه ما آنها را «مغول» مینامیم. پنجاه سال پیش از آن تاریخ-که مسافرت پدر و عموی مارکوپولو شروع شد-تاتار ها از شمال شرق آسیا، حمله خود را با نیروی عظیمی به آسیای میانه آغاز کردند و با شکست دادن حکومتهای محلی به پیروزی بزرگی دست یافتند. به همین دلیل تجار ونیزی در اندیشه و سودای تجارت، میخواستند رابطه تجارتی با تاتار ها برقرار نمایند. آنها اطلاع یافته بودند که «بارکا» خان تاتارهای بخش غربی آسیا، تصمیم گرفته است، که پایتخت امپراطوری خود را به «یولگانا» شهری در کنار رود ولگا انتقال دهد. برادران پولو تصمیم گرفتند، هیأتی با کالاهای نفیس به «بولگانا» بفرستند، تا بدین وسیله علاقه خودشان را برای ایجاد رابطه تجارتی نشان دهند. البته آنها امیدوار بودند که با دست زدن به این کار به ثروت کلانی دست یابند. در سالاک برادران پولو یک کاروان بزرگ از شتر ها، با کالاهایی نفیس به راه انداختند و خود نیز همراه کاروان به سوی سرزمین های ناشناخته حرکت کردند. مسافرت برادران پولو مصادف با جنگهایی بود که میان بارکا و هلاکو خان که در سرزمین های متصرفی حکومت میکرد، آغاز گشته بود. آنان به هنگام خروج از دربار بارکا خان، متوجه شدند که راهها توسط دو لشکر عظیم خان های پیر و هلاکو خان بسته شده. نیکولو و مافئو ناگزیر شدند، در یکی از شهر های آسیای مرکزی که جزء متصرفات بارکاخان بود، اقامت نمایند. آنها چند سال در دربار بارکاخان مقیم شدند و زبان تاتار ها را آموختند اما دائماً در نگرانی بسر میبردند و از جان خود ایمنی نداشتند. برادران پولو از این وحشت داشتند که رجال عرب تبار علیه آنها دست به توطئه و تحریک بزنند و جانشان به خطر بیفتد. به همین جهت وقتی شنیدند که گروهی قصد دارند به شرق دور سفر کنند، خوشحال شدند. آنها میخواستند به سرزمین اسرار آمیز کاتی مسافرت کنند که مقر سلطنت خان بزرگ تاتار ها، «گوبلای قاآن» بود و تا آن موقع هیچ یک از مردم اروپا این سرزمین اسرار آمیز را ندیده بودند. در سرزمین تاتارها: در سرزمین مغولستان، تاتارها عادت به زندگی کوچ نشینی داشتند و به دنبال گله هایی از اسب و گاو، از چراگاههای زمستانی تا مراتع تابستانی در کوههای سرد و دره های خوش آب و هوا در رفت و آمد بودند. در این کوچهای ییلاقی و قشلاقی، آنها هر جا که سرسبز و پر آب بود چادر های خود را بر پا میداشتند و اطراق میکردند. تاتار ها، همواره در سفر بودند و در خانه های متحرک، یعنی چادر هایی که از نمدهای ضخیم که روی قاب چوبی جاسازی شده بودند، زندگی می کردند. چادر ها همه قابل جمع شدن بودند و بر روی گاریهایی که دارای چهار چرخ بود، حمل می شدند. آنها ارابه ها را با نمد های سیاهی که آب به داخل آنها نفوذ نمیکرد، پوشانده بودند. زنان و بچه ها و لوازم زندگی را توسط این ارابه های حمل میکردند. تاتارها زندگی بسیار ابتدایی داشتند آنها با تیر و کمان، حیوانات را شکار میکردند. دین رسمی نداشتند و در واقع بت پرست بودند. تاتار ها در جنگلهای سواره، شگردهای استادانه بکار میبردند. آنها بر پشت اسب ها می نشستند و با سرعت برق آسائی می تاختند و تیرهای مرگبار خود را بسوی دشمنی که به تعقیب آنها میپرداخت رها میکردند و هر یک شصت تیر در کماندان خود داشتند اگر در جنگ و گریز ها تیرهایشان تمام می شد، با گرز و شمشیر به جنگ رویاروی میپرداختند. آن زمانها هنوز اسلحه گرم و ماشین اختراع نشده بود. تاتار ها بهترین نیروی جنگی به حساب می آمدند.در اوایل جنگهای قبیله ای بسیار بین آنها روی میداد تا اینکه رفته رفته متحد شدند و به صورت نیروی یکپارچه در آمدند و تهاجم خود را به سرزمین های دیگر آغاز کردند.Ÿ بقیه در آینده

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

سفر های مارکوپولو

شماره 71/پنجشنبه 20 عقرب 1389/ 11 نومبر 2010
در آن روزگاری که هنوز مردم اروپا در باره سرزمین های شرقی چیزی نمیدانستند و افسانه های حیرت انگیز، عجیب و غریبی در باره سرزمین های دور دست می شنیدند. مارکوپولو جهانگرد افسانوی وقتی از سفر دور و درازش از شرق برگشت کمتر کسی به حرفهایش باور میکردند. نزد مردم سوالاتی بود که آیا به راستی او به سرزمین های نا شناخته هند، چین، جاپان و… سفر کرده؟ آیا واقعاً او آن تعداد کشور ها دیدن کرده؟ او از این سفر چگونه غذا و سرپناه فراهم میکرد؟ و بالاخره بیشتر مردم او را دروغگو فکر میکردند و با این حال از او میخواستند که مشاهدات و اطلاعات خود را روی کاغذ بیاورد اما به دلایلی مارکو در آن وقت فرصت این کار را نیافت.
هنگامیکه بین ونیز و جنوا بر سر کنترول تجارت شرق و غرب جنگی در گرفت مارکو زندانی شد. یکی از افرادی که با وی در زندان هم سلول بود داستان نویسی بود به نام «راستی کلو» که به دنبال یافتن مطالب تازه بود. مارکو وقتی علاقه هم سلول خود را دریافت یادداشت های سفر طولانی خود را از ونیز خواست و به همکاری «راستی کلو» در زندان به نوشتن کتاب سفر مارکو پولو آغاز کردند. پس از متارکه جنگ وقتی مارکو از زندان آزاد شد در حالیکه سرگذشت هیجان انگیز زندگی اش به پایان رسیده بود داستان کتابش جان گرفت و بر سر زبانها افتاد.
کتاب مارکوپولو مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت و به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شد. عدة از مردم داستانهای مارکو را قصه های پریان تصور میکردند ولی برای افراد دور اندیش این قصه ها در حکم دروازه یی برای دنیای جدید بود که باید کشف میشد.
و اینهم خلاصه از زندگی پولو ها و داستان پر ماجرای شان در ونیز که صفیه تقی خانی آنرا برای نوجوانان برگردان نموده:
کودکی در ونیز:
مارکو وقتی که پسربچة کودکی بود، در یکی از زیباترین شهر های ایتالیا یعنی شهر ونیز زندگی میکرد. ونیز شهر زیبایی است که براستی میتوان آن را ملکه دریا ها نامید. خیابانهای آن بصورت کانالهای آبی متقاطع از بین کلیساها و عمارات زیبا می گذشت. و یکی از مراکز عمده تجارت محسوب می شد و بازرگانان در هر سو به آنجا روی آورده و بکار تجارت مشغول بودند. بعضی از آنها از راه دریا و گروهی دیگر به زحمت از طریق کوههای آلپ به ونیز آمده بودند.
بازرگانان ونیزی، به بنادر شرقی در مدیترانه سفر میکردند و کالای نفیس شرق را از قبیل ادویه های خوشبو، برلیان، جواهرات قیمتی، ابریشم خوش نقش و پارچه های زربفت از مسلمانان، که بیشتر از اقلیتهای ترک، عرب و ایرانی بودند، میخریدند، در مقابل ماهوتهای ضخیمی از پشم گوسفندان انگلیس، که توسط بافنده های قلمتکی (اهل فلانده) بافته شده بود، صادر میکردند.
کالاهای گرانبهای شرقی، از خاور دور توسط کشتی ها و کاروان شتر طی مسافرتهای طولانی و خطرناک به بنادر سواحل مدیترانه حمل می شد و در این بنادر توسط بازرگانان ونیزی خریداری می گردید.
بسیاری از مردم حتی بازرگانان نیز نمیدانستند. این کالاهای نفیس واقعاً از کجا می آمد و این خود به صورت یک راز باقی مانده بود.
اولین سفر خانواده پولو (برادران پولو):
در سال 1260 میلادی، زمانی که مارکو هفت ساله بود، پدرش نیکولو و عمویش مافئو، عازم یک سفر مهیج شدند. آنها ابتدا به بندر «سالاک» در شبه جزیره کریمه رفتند. این شهر مرکز معاملات تجارتی بازرگانان ونیزی، با روم و روسیه بود.
در آنجا بود که فکر مسافرت پر حادثه و خطرناک شرقی در آنها قوت گرفت.
در آن زمان در اروپا هیچکس از «تاتارها» چیزی نمیدانست، تاتار ها همان قبایلی بودند که امروزه ما آنها را «مغول» مینامیم.
پنجاه سال پیش از آن تاریخ-که مسافرت پدر و عموی مارکوپولو شروع شد-تاتار ها از شمال شرق آسیا، حمله خود را با نیروی عظیمی به آسیای میانه آغاز کردند و با شکست دادن حکومتهای محلی به پیروزی بزرگی دست یافتند.
به همین دلیل تجار ونیزی در اندیشه و سودای تجارت، میخواستند رابطه تجارتی با تاتار ها برقرار نمایند.
آنها اطلاع یافته بودند که «بارکا» خان تاتارهای بخش غربی آسیا، تصمیم گرفته است، که پایتخت امپراطوری خود را به «یولگانا» شهری در کنار رود ولگا انتقال دهد.
برادران پولو تصمیم گرفتند، هیأتی با کالاهای نفیس به «بولگانا» بفرستند، تا بدین وسیله علاقه خودشان را برای ایجاد رابطه تجارتی نشان دهند. البته آنها امیدوار بودند که با دست زدن به این کار به ثروت کلانی دست یابند.
در سالاک برادران پولو یک کاروان بزرگ از شتر ها، با کالاهایی نفیس به راه انداختند و خود نیز همراه کاروان به سوی سرزمین های ناشناخته حرکت کردند.
مسافرت برادران پولو مصادف با جنگهایی بود که میان بارکا و هلاکو خان که در سرزمین های متصرفی حکومت میکرد، آغاز گشته بود. آنان به هنگام خروج از دربار بارکا خان، متوجه شدند که راهها توسط دو لشکر عظیم خان های پیر و هلاکو خان بسته شده. نیکولو و مافئو ناگزیر شدند، در یکی از شهر های آسیای مرکزی که جزء متصرفات بارکاخان بود، اقامت نمایند.
آنها چند سال در دربار بارکاخان مقیم شدند و زبان تاتار ها را آموختند اما دائماً در نگرانی بسر میبردند و از جان خود ایمنی نداشتند.
برادران پولو از این وحشت داشتند که رجال عرب تبار علیه آنها دست به توطئه و تحریک بزنند و جانشان به خطر بیفتد. به همین جهت وقتی شنیدند که گروهی قصد دارند به شرق دور سفر کنند، خوشحال شدند. آنها میخواستند به سرزمین اسرار آمیز کاتی مسافرت کنند که مقر سلطنت خان بزرگ تاتار ها، «گوبلای قاآن» بود و تا آن موقع هیچ یک از مردم اروپا این سرزمین اسرار آمیز را ندیده بودند.
در سرزمین تاتارها:
در سرزمین مغولستان، تاتارها عادت به زندگی کوچ نشینی داشتند و به دنبال گله هایی از اسب و گاو، از چراگاههای زمستانی تا مراتع تابستانی در کوههای سرد و دره های خوش آب و هوا در رفت و آمد بودند.
در این کوچهای ییلاقی و قشلاقی، آنها هر جا که سرسبز و پر آب بود چادر های خود را بر پا میداشتند و اطراق میکردند.
تاتار ها، همواره در سفر بودند و در خانه های متحرک، یعنی چادر هایی که از نمدهای ضخیم که روی قاب چوبی جاسازی شده بودند، زندگی می کردند.
چادر ها همه قابل جمع شدن بودند و بر روی گاریهایی که دارای چهار چرخ بود، حمل می شدند. آنها ارابه ها را با نمد های سیاهی که آب به داخل آنها نفوذ نمیکرد، پوشانده بودند. زنان و بچه ها و لوازم زندگی را توسط این ارابه های حمل میکردند.
تاتارها زندگی بسیار ابتدایی داشتند آنها با تیر و کمان، حیوانات را شکار میکردند. دین رسمی نداشتند و در واقع بت پرست بودند.
تاتار ها در جنگلهای سواره، شگردهای استادانه بکار میبردند. آنها بر پشت اسب ها می نشستند و با سرعت برق آسائی می تاختند و تیرهای مرگبار خود را بسوی دشمنی که به تعقیب آنها میپرداخت رها میکردند و هر یک شصت تیر در کماندان خود داشتند اگر در جنگ و گریز ها تیرهایشان تمام می شد، با گرز و شمشیر به جنگ رویاروی میپرداختند. آن زمانها هنوز اسلحه گرم و ماشین اختراع نشده بود. تاتار ها بهترین نیروی جنگی به حساب می آمدند.در اوایل جنگهای قبیله ای بسیار بین آنها روی میداد تا اینکه رفته رفته متحد شدند و به صورت نیروی یکپارچه در آمدند و تهاجم خود را به سرزمین های دیگر آغاز کردند.Ÿ
بقیه در آینده

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

برخی اهداف نزدیک ملی

شماره 68/پنجشنبه 8 میزان 1389/30 سپتمبر 2010
در حالیکه مکتب های سیاسی چپ و راست با سقوط شوروی و قد علم نمودن القاعده و طالبان ناکام شدند و استدلال های رهبران کشور در رفتن به راه های نا مکشوف اکثراً به عوض آب به سراب منتهی شد. اگر به نفس مسأله عمیق شویم آهنگ برخی مفاهیم و رسایی بعضی واژه ها چنان جاودانه میباشد که حتی در قالب مکتبی وطرز تفکری اصلاً نمی گنجد و از باستان تا الآن با طنین جاودان در دهلیز زمان در صداست. برخی از این واژه ها عبارتند از راستی، حق، نور، عدالت، ترقی، صلح، دوستی، سعادت، وحدت، وطن، خدا و مردم که بطور طبیعی در برابر اصطلاحات و مفاهیم دروغ، باطل، ظلمت، جبر، عقب گرایی، جنگ، دشمنی، بدبختی، افتراق، بی وطنی، بی دینی و کیش شخصیت پرستی و فرعون منشی قرار میگیرند. در تمام ادیان از آدم صفی الله و ابراهیم خلیل الله تا خاتم الانبیا حضرت محمد مصطفی(ص) همین واژه ها طنین انداز بوده اند. مکاتب سیاسی هر گاه که پا به میدان گذاشته اند در رفتن به طرف مردم از همین واژه ها استفاده کرده اند. مبلغان مکاتب گوناگون، جریانات سیاسی، روشنفکران، ملی گرایان، مجاهدین و خدا پرستان در اصل عاشق همین واژه ها بوده بر مبنای آن ایثار، از خود گذری و قربانی ها را متحمل شده اند، ولی آنچه اسفبار و مصیبت بار و غم انگیز بوده سوء استفاده از این واژه ها بخاطر فریب انسان ها و تأسیس دکان های تجارتی گوناگون میباشد. هر متعلم، محصل و فرد عادی کشور هنگامی که علم پیکار مبارزه را در یکی از عرصه ها بر افراشته مقصدش تحقق همین شعار ها بوده ولی اینکه از فردای به قدرت رسیدن راویان، منادیان و داعیان با آن اهداف بزرگ چه جفا هایی کرده اند به تاریخ و همه مردم معلوم و اظهر من الشمس می باشد. آنچه در لحظه کنونی همگان را در صف یک وجیبه و وظیفه تاریخی و ملی فرا میخواند آنست که اولاً دوره فراخوان و زمزمه شعار های دورانی که به تحریک بیگانگان همگان تیشه به ریشه خود و کشور میزدند پایان یافته و ثانیاً نسلی را که آن دشمنی ها، استخوان شکنی ها و خانه خرابی ها را در ذهن ندارند باید مسموم نسازیم. شعار های جاودانه یی که مال شخصی هیچ شخص، گروه، حزب، تنظیم و فرقه نیست در جهت تحکیم صلح، دوستی، برادری، اعمار وطن و وحدت ملی مطرح شوند. نسلی که دستش به خون مردم و جیبش به پول بیت المال آلوده نیست باید فرصت یابد که به موازات ایجابات عصر و زمان قافله سالار ترقی و پیشرفت باشد، در این نسل شاید شرایط طوری بیاید، آنانیکه با پدران شان دشمنی داشتند به دوستان همدیگر مبدل شوند و با کنار گذاشتن دشمنی ها، کینه توزی ها و ویران گری ها بخاطر آبادی وطن دست و آستین بر بزنند. تاریخ افغانستان طی مدت طولانی بدست کسانی رقم خورده که منافع ملی را فدای منافع شخصی کرده و کشور را در قمار های خطرناک سیاسی قرار داده اند، اما اینک که تن میهن به مرهم احتیاج است رهبران، بزرگان و نسل مطرح و بر سر اقتدار که در معاملات و مقابلات، کشمکش ها و جنگ ها به طور مستقیم یا غیر مستقیم شامل بوده اند با توجه به کبر سن، عقب مانی از کاروان مسایل سیاسی و اجتماعی و کهولت جسمی و ذهنی اجازه دهند جوانان در همه عرصه ها قدرت را به دست گیرند و جوانان نیز باید این دینامیزم را در خود بیابند که قد بر افراشته و صفحه روزگار را به نفع صلح، دوستی و کار و تلاش دگرگون سازند.Ÿ

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

کلود شابرول، کارگردان موج نوی فرانسه در گذشت

شماره 67/دو شنبه 29 سنبله 1389/20 سپتمبر 2010
کلود شابرول، کارگردان مشهور فرانسوی روز شنبه، ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۰ میلادی در سن ۸۰ سالگی درگذشت.او که از مطرح ترین کارگردان های جریان موج نوی سینمای فرانسه محسوب می شود، در بیش از نیم قرن فعالیت سینمایی بیش از ۶۰ فیلم را در کارنامه هنری خود به ثبت رساند.از کلود شابرول در کنار فرانسوا تروفو، ژان لوک گدار و ژاک ریوت به عنوان یکی از پایه گذاران سبک موج نو در سینمای فرانسه در دهه های ۵۰ و ۶۰ میلادی نام برده می شود.کریستوف ژیرار، معاون فرهنگی شهردار پاریس در مراسم اعلام خبر درگذشت این کارگردان پرآوازه او را هنرمندی “آزاد، جسور و سیاسی” معرفی کرد.کلود شابرول نخستین فیلم خود را با عنوان “سرژ زیبا” در سال ۱۹۵۸ کارگردانی کرد و با تولید متوسط یک فیلم در سال تا سال ۲۰۰۹ از پرکارترین های سینمای فرانسه به حساب می آمد.آخرین اثر این کارگردان “بلامی” نام دارد که در سال ۲۰۰۹ میلادی با نقش آفرینی ژرار دوپاردیو روانه بازار شد.به عقیده منتقدان، شابرول در بسیاری از آثارش با نگاهی تلخ و گزنده به انتقاد از “زشتی ها” و ارزش های “ریاکارانه” بورژوازی (طبقه متوسط) جامعه فرانسه می پرداخت.به لحاظ موضوعی تنوع آثار سینمایی کلود شابرول بسیار چشمگیر و حائز اهمیت است.شابرول که در بعضی از آثارش به موضوعات رمانتیک پرداخته، عمدتا به عنوان یکی از اساتید سینمای جنایی شهره است.او از طرفداران آلفرد هیچکاک بود و در کتابی به ستایش از سبک این کارگردان پرداخت. کارشناسان سینما تاثیر علاقه شابرول به سینمای آلفرد هیچکاک را در شگردهای بصری و ساختار فیلم های او برجسته می دانند.سینماگران موج نوی فرانسه عمدتا با پس زدن ساختارهای سنتی و قراردادی سینمای بازاری فرانسه و ستایش از نوگرایی سینمای آمریکا، به بسط و گسترش سبکی در سینما علاقه نشان دادند که به پویایی در انتخاب موضوعات، ساده گرایی در روایت و ساختار و همچنین نگاه انتقاد آمیز سیاسی و اجتماعی شهرت یافت.Ÿ

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

یادی از خاطرات شیرین قامت رسای هنر، ظاهر هویدا

شماره 25/دو شنبه 26 قوس 1386/17 دسمبر 2007
اهدا به " مادرم" ، ظاهر، کبیر، منیر و وحیده هویدا!
بقلم هژبر شینواری
سالها قبل زمانی که هنوز کودکی بیش نبودم، روزی مثل هرروز دیگر به خانه آمدم، خواهرم که فقط یکسال کوچکتر از من بود با عجله خود را به من رساند و آهسته در گوشم گفت: میدانی که در آپارتمان بالای سر ما کی کوچ آمده است؟
گفتم : نه
گفت: خوب فکر کن.
گفتم: نمیدانم.
گفت: بزودی خواهی فهمید.
هرچند آتش کنجکاوی را در قلبم افروخت ولی هر چه گفتم بگوید، نگفت که نگفت.
آنروز زمانی که با بچه های همسن و سالم پیشروی خانه فوتبال میکردم، چشمانم پنجره منزل دوم را می پایید. بچه ها نیز هیچکدام نمیدانستند همسایه تازه ما کی است. چند بار از خواهرم پرسیدم که آیا پسر و یا دختر همسن و سال ما دارند؟ با شیطنت گفت: اینرا نمیدانم اما خودش را می شناسم.
عصر در حالیکه خانه می رفتم حادثه جالبی برایم اتفاق افتاد. با مردی که قد نهایت بلند، اندام باریک و بروت های نسبتا پهنی داشت روی پله های زینه مقابل شدم. حدس زدم که باید همسایه جدید ما باشد. در حالیکه زیرچشم سراپایش را از نظر میگذرانیدم، سلام دادم. توقف کرد و دستش را پیش آورد. دستش را فشردم و خواستم به چهره اش بنگرم. حالت عجیبی برایم دست داد. تصور کردم در مقابل تناور درختی قرار دارم که هر قدر گردنم را بلند کنم، شاخه های بلند آنرا نخواهم دید. فقط چشمانش را دیدم که چون آفتاب بهاری از لابلای برگهای سبز آن درخت بلند می درخشیدند. بعد با صدایی که به غرش رعد شبیه بود، گفت: سلام.
صدایش گرمی و آشنایی دیرینی داشت ولی آنرا نشناختم. لحظه ای به چشمانم خیره شد و بعد راهش را گرفته رفت و مرا با یک دنیا پرسش تنها گذاشت. خواهرم در را برویم باز کرد و پرسید: بالاخره فهمیدی که همسایه نو ما کی است؟
گفتم: نه ولی او را دیدم. قدش بلندتر از درخت مقابل کلکین و صدایش صدای غرش بابه غرغری را دارد.
- و باز هم او را نشناختی؟
- نی.
خواهرم با شیطنت گفت: مرا بگو که فکر میکردم برادر هوشیاری دارم.
و باز هم معلوماتی نداد و غرورم را بیشتر جریحه دار ساخت.
شام هنگامیکه دروازه لابراتوارم را می بستم (مادرم زیر زینه های منزل اول دهلیز ما را در مکرویان چوکات گرفته و دروازه نصب کرده بود. آنجا به نام "لابراتوار" محل آشنایی برای پسرهای همسن و سالم بود. چون اجازه نداشتم اکثر تجربیاتی که به خرابکاری می انجامید، در اتاقم انجام دهم، لابراتوار محل مناسبی برای این کارها و "دستاورد"های من بود.)، باز همان مرد قد بلند را ملاقت کردم. اینبار با لحن کاملا آشنا برایم گفت: در اینجا چه میکنی؟
گفتم: بهتر است بپرسید که در اینجا چه نمیکنم!
قهقه یی زد و گفت: جواب بهتر از این نمیشود، دیگر چه مصروفیت داری؟
گفتم: خوش دارم فوتبال کنم و کتاب می خوانم.
گفت: اگر روزی چیزی برای خواندن میخواستی...
در حالیکه به طرف خودش اشاره میکرد، ادامه داد: میدانی به کی مراجعه کنی.
از زینه ها بالا رفت و مرا با چشمان از حدقه برآمده و دهان نیمه باز در دنیای خیالات خودم باقی گذاشت. چه ناگهان به این راز پی برده بودم که او کیست!
با عجله پله های زینه را به یک نفس طی نموده و خود را به خانه رسانیدم و با هیجان به خواهرم گفتم: میدانی... میدانی در آپارتمان بالای سرما کی زندگی میکند؟ ظاهر هویدا، ظاهر هویدا!
خواهرم با خونسردی گفت: بلی... و فکر کنم تنها کسی که اینرا نمی فهمید تو بودی و خوب شد که هفته ات پوره نشده، فهمیدی!
تمسخر و شوخی های او دیگر برایم اهمیتی نداشت. مهم این بود که مرد مهم و مشهوری چون ظاهر هویدا همسایه ما شده بود. مردی که در دو جمله کوتاه دروازه قلبش را با سخاوت بررویم گشوده بود. مردی که در اوج شهرت و محبوبیت قرار داشت ولی در این حال میتوانست اینقدر ساده و دست یافتنی باشد که در نخستین ملاقات استفاده از کتابخانه اش را به طفلی چون من پشنهاد کند.
با آنکه خودم نیز کتابخانه نسبتا غنی از کتابهای مورد علاقه ام داشتم وکتابهایی بودند که هنوز خوانده نشده بودند، فردای آنروز درب خانه ظاهر هویدا را به بهانه گرفتن کتاب کوبیدم.
خانم نسبتا مسنی در را به رویم گشود و با محبت مرا به صالون پذیرایی رهنمایی کرد. هویدا با وقار و ابهت در چوکی نشسته و مرا نیز دعوت به نشستن کرد. آنروز ساعتی از هر دری سخن گفت و با مهربانی و حوصله مندی به حرفهایم گوش فرا داد. تفاوت زمانی و مرزهای سنی میان ما از بین رفت وهمدل و همزبان شدیم. آن همصحبتی ما برای بیش از دو دهه ادامه یافت. خانه ظاهر هویدا برای من کانون مقدسی بود که مردان خدا در آن گرد می آمدند. کانون مقدسی بود که در آن عشق شعله ور بود و مادر مهربان هویدا پاسدار آن آتش مقدس بود و خانم زیبایش آلهه آن... در چهار دیوار آن خانه که از در و بام و هوایش هنر می بارید، دوست بی همتایی دیگری را نیز یافتم که در کنار هویدا در شکل دادن خمیر آنچه که امروز هستم، نقش برازنده داشت. او برادرش منیر هویدا بود. منیر هویدا کافکا، مادام بوورای، بالزاک و روسو را برایم تحلیل میکرد. کتاب های کامو و سارتر را برایم میداد تا تلخیص کنم و بعد در مورد آنها از من میپرسید. شب هایکه خوابش نمیبرد با کوبیدن پای هایش بروی سطح اتاق خوابش که سقف اتاق خواب من میشد مرا به گردش شبانه دعوت میکرد و در مورد داستان های صادق هدایت و چوبک، محمود دولت آبادی، اسدالله حبیب و داکتر اکرم عثمان قصه میکرد و گاهی هم نقدهای تازه اش را در مورد فلم ها برایم میخواند. من حریصانه به دهنش چشم میدوختم و کلماتش را از هوا می قاپیدم.

از طریق او و ظاهر هویدا که حاضر بودند همه داشته هایش را با دوستان شان قسمت کنند، بود که با مجله های (توفیق)، (کاریکاتور)، (ترجمان) و (شوخک) آشنا شدم و کارتون های طارق مرزبان را قبل از آنکه در مطبوعات چاپ شود، بالای میز هویدا دیدم. دیدار من با کارتون های مرزبان باعث شد تا در هنرهای ترسیمی هنر کارتون را برگزینم. اولین کارتون هایم را برای منیر هویدا نشان دادم و پرسیدم: ببین اگر در آینده از اینکارها چیزی "بور" میشود که ادامه بدهم، در غیر آن نه خودم و نه خلق الله را زحمت بدهم.
و او سری جنبانیده و گفت: همین حالاهم یک چیزی "بور" شده است....
منیر هویدا خیلی زود از آشیانه پرید و غریب خانه و کاشانه اش شد. بعد ازدو نیم دهه او را تیلفونی در دیار غربت یافتم، ولی او دیگر "دوست کوچک" خود را به خاطر نداشت.
ظاهر هویدا زمانی که در صحبت هایش جدی میشد، چشمانش گرد می شدند و برق هیجان در آنها میدرخشید. قصه هایش آنچنان زیبا تصویر میشدند که من صحبت های او را میدیدم.
هرلحظه بودن با ظاهر هویدا برایم کشف جدیدی بود. زمانی که در مورد فلم و سینما صحبت میشد، خبر می شدم که او یکی از نخستین به اصطلاح "بچه های فلم" در افغانستان بوده است و در اولین فلم افغانستان نقش داشته است. زمانی که در مورد هنر موسیقی آماتور صحبت میشد، میدانستم که او و برادرش کبیر هویدا از زمره نخستین جوانانی بوده اند که در انترکت های فلم در سینمای کابل کهنه برنامه اجرا می نمودند و در آشتی دادن هنر خرابات قدیم با قشر نوپا و مکتب خوان تازه به میان آمده در افغانستان نقش پراهمیتی داشته اند. ظاهر هویدا میگفت کبیر از همان کودکی خیلی با استعداد بود. با قوطی پرکار و قلم ها آنچنان سروصدایی را براه می انداخت که کیف میکردی. بعد هم از بین آلات موسیقی پیانو را برگزید. در ارکستر آماتور رادیو با هم مینواختیم. حالا در امریکا زندگی میکند و بعضی آهنگ هایم را در همانجا میسازد و برایم میفرستد.

روزی یکی از نقاشی هایم را که رسم سگی بود برای ظاهر هویدا نشان دادم. به دقت آنرا نگریست و به چرت های دور و درازی فرو رفت. پس از سکوت گفت: من روزگار دشواری را گذشتانده ام. به خاطر دارم که شبی ناوقت باران شدیدی می بارید و من پیاده از استیشن رادیو به خانه می رفتم. آن وقت ها خانه ما در شهر کهنه بود. به نزدیکی جایی که امروز فروشگاه بزرگ افغان است، رسیده بودم که توجه ام را چند قلاده سگ جلب کرد. آنها نزدیک بازار خیابان (بازاری که در مقابل تعمیر فروشگاه امروزی قرار داشت و بعد بصورت کامل تخریب شد.) کنار هم ایستاده بودند و با حالت مضطرب به دورها نظر دوخته بودند. متوجه شدم که آنسوتر چند نفر مربوط به شاروالی با جال های که دارند سگ های ولگرد را دستگیر و به داخل موترمخصوصی می اندازند. حالت ترس و هراس سگها، بارانی که به شدت می بارید، تاریکی شب، صدای رعد و درخش صاعقه ها روح مرا منقلب ساخت. با عجله خود را به خانه رسانیدم. دلم میخواست تا آنچه را دیده ام رسم کنم. کاغذ نیافتم، رنگ هم نداشتم. با تیغه چاقو سیاهی دود را از روی ستون های آشپزخانه تراشیدم و با قروتی ساییده شده به روی تخته کهنه مشق ام آن سگ ها را در زیر باران تصویر کردم. آن تصویر تا مدت زیادی بر دیوار اتاقم آویخته بود و بعد دوست توریستی آنقدر شله شد تا مجبور شدم رسمم را برایش هدیه بدهم. این تصویر تو مرا بیاد آن تابلویم انداخت. بعد ها بار، بار برایم ثابت شد که ظاهر هویدا نقاش چیره دستی است و مشوره هایش را در مورد کارهایم خیلی با صلاحیت می یافتم.

پدرم بعد از سفری به خارج از کشور برایم پروجکتور سینمایی تحفه آورد. در آنزمانی که در افغانستان تلویزون وجود نداشت، تحفه بزرگی بود. نخستین فلم های کارتونی را توسط همین پروجکتورم دیدم و مفکوره ساختن فلم های کارتونی چون برقی در ذهنم درخشید. مثل هر راز دیگر آنرا با ظاهر هویدا تقسیم کردم. با مهربانی هر آنچه را که در مورد چگونگی ساختن فلم های کارتونی خوانده و شنیده بود، برایم توضیح داد که برای هر "شات" و تاکید نمود نه "شارت" باید بیست و چهار رسم کنی و تو اینکار را میتوانی چون حوصله آن را داری. ظاهر هویدا مشوره داد که میتوانم از طارق مرزبان هم مشوره و کمک بگیرم.
طارق مرزبان که بزرگتر، با تجربه تر و هوشیارتر از من بود، از باد هوا دانست که در شرایط موجود و امکانات محدودی که داشتیم همچو یک کاری ممکن نیست و بیصدا پایش را پس کشید.
پانزده سال بعد از آن زمان روزی به ظاهر هویدا تیلفون کردم و گفتم: هویدا صاحب یاد تان است پانزده سال قبل مفکوره احمقانه در ذهنم گذشته بود...
حرفم را قطع کرد و گفت: آنزمان نیز احمقانه نبود، حالا وقتش رسیده است. جایی نرویی، دفترت می آیم و گپ می زنیم.
بدینگونه باز مرا با حافظه عجیب و حضور ذهنش متعجب ساخت. در پانزده سالی که گذشته بود، دیگر هرگز از شرم در مورد ساختن فلم کارتونی دوباره با او صحبت نکرده بودم.
ظاهر هویدا نزدم آمد و با هم به کوچه پس کوچه های شهر کهنه رفتیم. هویدا هر زمانی که دلش می گرفت به شهر کهنه کابل میرفت. آنزمان ها نمیدانستم چرا اینکار را میکند. ولی حالا میدانم او در جستجوی کودکی هایش به آنجا میرفت. در خم و پیچ کوچه ها، در خنده و بازی کودکان پرخاک، بشاش و بی غم، خودش و کودکی هایش را می جست. به بیره ها و بامبتی ها نظر میکرد، چهره اش حالت دیگر می یافت، او را میدیدم که چون کودک بی خیال و چون پروانه سبکبال قدم برمیدارد. در این کوچه پس کوچه ها بود که او خودش را یافته و ساخته بود و چه خوب هم ساخته بود. مشوره اش همواره این بود که به خاطر رسیدن به هدف باید به دروازه مطلوب نخست با انگشت و بعد با مشت کوبید و اگر باز نشد، میشود آنرا به زور لگد هم باز کرد.

روزی یکی از دوستان هویدا که فکر میکنم خلیل نام داشت از ایران آمد و مدت کوتاهی را میهمان ظاهر هویدا بود. هر دو با هم نشستند و از خاطرات مشترک شان در ایران یاد کردند و من در گوشه ای خزیدم. باری خلیل گفت: فریدون فرخزاد گفت تا سلام هایم را به مردی که زبانش تیزتر از خنجر و زیباتر از عطر گلها است، برسان و برایش بگو خاطره آخرین دیدار و آن شوخی ات هرگز فراموشم نخواهد شد.
پرسیدم: آن شوخی چه بود؟
هویدا رویش را به طرف خلیل نموده گفت: برایش بگو...
خلیل در حالیکه میخندید، گفت: روزی فریدون فرخزاد (برادر فروغ فرخزاد) به هویدا گفت شما افغان ها در صحبت کلمات مغلق را استفاده نموده و حرف های هم از خود در می آورید. هویدا پرسید چطور؟ فرخزاد گفت مثلا ما زمانی که از موضوعی بی اطلاعیم، می گوییم آقا من نمیدانم. شما میگویید مچم! هویدا جواب داد که اولا خلص صحبت نمودن گپ بد نیست. ما ذاتا مردم کم حرفی هستیم. دوم اینکه ببینید زبان دری را کی بهتر میداند و بهتر صحبت میکند و کی کلمات را مسخ نموده است؟ آنگاه خود قضاوت کنید. طور مثال دالان بود، شما دولونش کردید. دکان بود،شما دوکونش کردید و زبان بود، شما "زبونش" کردید!
همه خندیدیم و خلیل ادامه داد: فرخزاد هم با این حرف هویدا به قهقه خندید و تعظیم بلند بالایی به هویدا نمود و تا امروز که امروز است این صحبت را در همه جا یاد میکند و می گوید من خیلی حاضرجوابم، ولی اگر مرد بهتر از من می خواهید به افغانستان بروید و ظاهر هویدا را دریابید.
بعد هویدا پرسید: از کارو چه خبر؟
خلیل پاسخ داد: خیلی مصروف کارهایش در تلویزون است.
هویدا سری تکان داد و گفت: من آن کارویی را دوست داشتم که با هم روی زینه های مقابل دفتر تلویزون ایران می نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم. از آنروزی که دبیری و منشی گری دولت را قبول کرده است، دور او را خط کشیده ام، چه دریچه قلبش به یقین بروی دردهای ملتش بسته خواهد شد و امتیازات دولت مقابل چشمانش را خواهد گرفت.
پرسیدم: کدام کارو، آیا در مورد همانی میگویید که (نامه های سرگردان) را نوشته است؟
هویدا جواب داد: بلی.
آنروزها در شهر کابل نامه های سرگردان کارو دست بدست جوانان کتابخوان میگشت و دوستداران زیادی داشت. من نیز جلدی از آن را خریده بودم. راستش که از طراحی تصاویر کنار اشعار بسیار خوشم آمد چه بعد از کتاب سیمین بهبهانی این دومین مجموعه شعری بود که طرح و تصاویرش مرا بخود جلب کرده بود و آرزو میکردم که روزی من نیز بتوانم با تصاویرم شعر بگویم. آرزوی آنروز هایم دو نیم دهه بعد با طراحی برای مجموعه اشعار (دریا در شبنم) پروین جان پژواک تحقق یافت. گرچه قبل از آن مجموعه اشعار مرغنا شرق را که به زبان انگلیسی چاپ شد نیز طراحی کرده بودم ولی طرح های (دریا در شبنم) به آن تصور و خیالی که از طراحی دارم، نزدیکتر است.
بعد خلیل رویش را بسویم نموده و گفت: هویدا میگوید که دستت به هر کاری میگردد...
گفتم: نمیدانم.
ادامه داد: چرا برایم گفته است که در "لابراتوار" زیر زینه ها طیاره و ماشین سینما ساخته ای.
گفتم: هر چه میسازم اول از هویدا صاحب میپرسم که آیا من میتوانم آنرا بسازم و امکان دارد؟ او میگوید بلی هیچ چیز خارج از امکان نیست و این باعث میشود تا کار کنم.
خلیل گفت: بلی راست میگوید. من دوست ترا از سالهای قبل می شناسم. از آن زمان هایکه ظاهر بود و هنوز هویدا نشده بود. با هم در شهر کهنه کابل همسایه بودیم. در خم کوچه ما پینه دوز پیری با قیافه غمگین و پیشانی پر چین کنار دکان قصابی غرفه کوچکی داشت. هر باری که از کنارش میگذشتیم، ظاهر که تازه آوازخوانی را آنزمان شروع کرده بود، برایم میگفت اگر بتوان به کمک هنر حداقل یک چین از پیشانی این موچی را باز کرد و برای یک لحظه کوتاه برایش لبخند و آرامش اهدا کرد، زندگی به زیستنش می ارزد و اینکار با فتح کشوری برابر خواهد بود. بالاخره روزی همینطور هم شد و او به هدفش رسید! ظاهر هویدا نه تنها قلوب مهربان همه مردم کشور خود را فتح کرد بلکه به مملکت ایران هم لشکر کشید و تک و تنها بدون اسلحه و ساز و برگ جنگی قلبهای مردم ایران را نیز فتح کرده است. امروز در کوچه و بازار و خانه ای در ایران نیست که مردم آهنگ (کمر باریک من) او را زمزمه نکنند.
هویدا حرفش را قطع نموده و برایم گفت: زیاد هم به حرفهایش توجه نکن، چون دوست دارد گاهی مبالغه کند.
خلیل با خنده گفت: تواضع و شکسته نفسی گپ خوب است ولی بگذار بفهمد با کی طرف میباشد.
و من ظاهر هویدا را دیدم که با آن قد و پاهای درازش در حالیکه بالای اسپ لاغری سوار است و نیزه بر دست دارد به جنگ آسیاب های بادی میرود و من نیز چون سانچو پانسر سوار بر خری در کنارش روان هستم. راستی که این مرد با آن اندیشه های انسانی و ظاهر مهربانش چقدر به قهرمان سروانتس، دون کیشوت شباهت داشت.

***

خانه ظاهر هویدا برای من به کانون گرم مملو از محبت و عشق مبدل شده بود. مادر هویدا با آن لبخند مهربانش با سخاوت و بزرگمنشی در گوشه ای از قلبش برایم جای داد و مقام خاصی در زندگی ام یافت. هرزمانی که بسویش میدیدم باورم می آمد که مردان بزرگ در آغوش زن های بزرگتری پرورده شده اند. مادر هویدا دلیل روشن بر صدق این مدعا بود. همچنان هر زمانی که مهربانی، زیبایی و عشق خانم هویدا را به او میدیدم، با خود میگفتم اگر او نمیبود آیا هویدا را با همین خصوصیات در مقابل میداشتم؟ به یقین که نه... آری این مهربانی وعشق زنهای مهربانی که در چهره های مادر و همسر هویدا متبارز شده بودند، می باشد که زندگی هویدا را چنین بارور و پرهنر ساخته است. هرچه بیشتر زمان میگذشت، خانه هویدا بیشتر و بیشتر به مرکزملاقات من با هنر و هنرمندان مبدل میشد. امروز که به آن خانه و به آنروزها می اندیشم این بیت مولانا در ذهنم میگذرد:
"این خانه که پیوسته در او چنگ و چغانه است
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه است..."
در آنجا بود که رحیم جهانی و سلما را دیدم و با حیدر سلیم جوان آشنا شدم. هویدا در مورد او میگفت که اگر این جوان هنرش را جدی بگیرد، خداوند صدا و استعداد سرشاری را برایش به ودیعه گذاشته است. امروز میبینم که سخنانش در مورد حیدر سلیم چقدر دقیق بوده است. در منزل هویدا بود که با انگشتان سحرآفرین چیترام آشنا شدم که هنرمندانه طبله و کانگه و چه و چه را می نواخت. حتی روزی چند عدد گیلاس را به اندازه های مختلف پر از آب کرد و با آنها آهنگ های زیبایی را نواخت. تیمورشاه سدوزی را که در پتنوس درم می نواخت و جازبندش معجزه میکرد، حبیب شریف را با آن چهره محجوبش، انجنیر یونس را که شوخی های گرمی با هویدا داشت، ببرک وسا را که در رشته موسیقی تحصیل میکرد، ساربان که با شوخی های هویدا زیر لب میخندید، داود فارانی را که غرغر صدایش کمتر از آن هویدا نبود و تا راجع به فلمی که میخواست بسازد، سخن میگفت سوار بر بال کلماتش به بلخ باستان میرفتم و در دربار کعب قزداری رابعه را میدیدم که به بکتاش عشق می ورزید و حمامی را که با خون او گلگون میشد...، امان اشکریز را با مرزا قلمی هایش ، عاقل شاه پیمانی را با گلباشی هایش، اسد ذکی را با ذکاوت و ظرافت هایش، و... احمد ظاهر را با آن قهقه های مستانه اش که در هر باهمی با هویدا از دوست مشترک شان اسراییل رویا یاد میکردند، هنرمند دیگری که داشت به معمایی مرموز برایم مبدل میگشت. می گفتند که او در دو دستش دو پارچه ذغال را میگیرد و همزمان با هر دو دستش دو اسپ سرکش را بروی پرده نقاشی آنچنان نقاشی میکند که یک سر موی از هم تفاوت ندارند. اسراییل رویا در کنار خطاطی و هنرهای گرافیک ده ها هنر دیگری هم داشت و آهنگ های زیبایی را برای هر دو ظاهر تکرار ناشدنی، ظاهر هویدا و احمد ظاهر ساخته بود. ... چه عجب است که این دو مرد نه تنها نام های شان" ظاهر" ، بلکه تخلص های شان نیز با هم یکی بود، ولی افسوس که یکی در اوج جوانی، استعداد و شهرت خیلی زود چهره در نقاب خاک کشید و هرگز دیگر در جمع دوستان ظاهر نشد و آن دیگر نیز بیش از دو دهه خاموشی گزید.

هویدا طنزهای زیبایی مینوشت. طنزها را با آن حافظه عجیبش از بر برایم میخواند و من قت قت میخندیدم و آرزو میکردم که ایکاش منهم میتوانستم به ظرافت او بیندیشم و بنویسم. زمانی که جلال نورانی به نزدش می آمد، از استاد علی اصغربشیر هروی، مهدی بشیر، نوین و ترجمان قصه میکردند. خاطره های نخستین روزهای نوشتن داستان های دنباله دار رادیو دوباره زنده میشد که مرحوم استاد رفیق صادق، ظاهر هویدا و داود فارانی داستان (سه تفنگدار) نوشته الکساندر"سه ماه" را از دیدگاه خود شان به شکل درامه رادیویی نوشته بودند و بعد از چند شب پخش آن درامه نمیدانستند چگونه داستان را ادامه بدهند و تمام کنند. زلمی خندان به هویدا گفته بود برادری دارم که محصل پوهنحی حقوق است و گاهی هم مینویسد، چطور است او را نیز امتحان کنیم. جلال نورانی به دفتر ایشان آمده بود و پس از آنکه کاغذ سفیدی را در برابرش نهاده بودند، اوقلم برداشته و بقیه داستان را نوشته بود. بدینگونه پیش چشم هویدا و دوستانش نویسنده و طنزنویس بی همتای دیگری در پهنه ادبیات دری متولد شده بود.
***

حالا که ازان روزها سالها میگذرد و هویدا از شهر و مردمش فرسنگها دور است، من در حیرتم که هویدا روزگارش را چسان میگذراند. در گذشته ها هر زمانیکه دلش میگرفت، به شهر کهنه کابل میرفت. نیرو و توانمندی اش را در خم و پیچ کوچه های کاه فروشی و کتاب فروشی، در سلام یک رهگذر تنها، پرواز کبوترها بر فراز بام ها و دویدن اطفال خندان به دنبال گدی پران های آزاد شده جستجو میکرد و می یافت.
اینک که در میان سمنت و آهن آسمان خراش ها و بزرگ راه های دنیای پرزرق و برق و پرسروصدای غرب اسیر است، چه حال و هوایی دارد...؟ تسکین، نیرو و قدرتش را در چه می جوید و می یابد...؟


هفتادمین سالگرد یاد رهبر بیتلها


شماره 66/پنجشنبه 11 سنبله 1389/2 سپتمبر 2010
جشن تولد 70 سالگي جان لنون در ايسلندیوکو اونو، همسر جان لنون در حال برنامهریزی برای برپایی مراسم جشن تولد 70 سالگی خواننده و موزیسین بریتانیایی در ایسلند است.اونو هنرمند و فعال کمپین صلح روز 9 اکتبر برج «تصور صلح» را به مناسبت این روز نورپردازی میکند. این برج در جزیره ویوی در نزدیکی ریکیاویک، پایتخت ایسلند واقع شده است.پس از برگزاری مراسم گروه «یوکو اونو پلاستیک اونو» به اجرای موسیقی میپردازد. در این مراسم بیوه جان لنون جوایزی را از سوی «جایزه صلح لنون اونو» اهدا میکند، این جوایزه به افتخار فعالیتهای صلحطلبانه لنون، بنیانگذار و مغز متفکر گروه بیتلز اهدا میشود.لنون هشتم دسامبر سال 1980 مقابل آپارتمانش در منهتن به ضرب گلوله کشته شد. این روزها مصادف با درخواست آزادی مشروط مارک دیوید چپمن، قاتل جان لنون است، اونو در چند نامه به این آزادی اعتراض کرده است. لنون به هنگام مرگ 40 سال سن داشت.آسوشیتدپرس / 28 اگست***مجبوب ترين ترانه هاي بيتلز معرفي شدندمجله رولینگ استونز برای اولین بار 100 ترانه برتر گروه بریتانیایی بیتلز را معرفی کرد.آهنگ «روزی از زندگی» سروده جان لنون و پل مککارتنی در صدر این فهرست که روز چهارشنبه اعلام شد قرار گرفت. این ترانه سال 1967 سروده شده است.«میخواهم دستت را بگیرم» سروده شده در سال 1963 دوم و «مزارع جاودانه توتفرنگی» که یادآور کودکی جان لنون در لیورپول است سوم شد.این فهرست همزمان با به بازار آمدن مجموعهای به نام «بیتلز: صد آهنگ برتر» منتشر شد، این مجموعه به مناسبت 40 سالگی انتشار «بگذار باشد»، آخرین آلبوم استودیوی این گروه که در سال 1970 منتشر شد عرضه شده است.الویس کاستلو، موسیقیدان در مقدمه این فهرست در مجله رولینگ استونز نوشته است: «لنون، مککارتنی و هریسون در نقش ترانه سرا به شکلی عجیب استانداردهای بالایی داشتند. بعد به بلوغ رسیدند: از داستانهای ساده عاشقانه به داستانهای بزرگسالانه رسیدند…و بعد به حرفهایی بسیار بزرگ که انتظار شنیدنشان را در موسیقی پاپ ندارید.»10 ترانه اول این فهرست به قرار زیر است: 1. «روزی از زندگی»، 2. « میخواهم دستت را بگیرم»، 3. « مزارع جاودانه توتفرنگی»، 4. «دیروز»، 5. «در زندگی من»، 6. «چیزی»، 7. «هی جود»، 8.«بگذار باشد»، 9. «نزدیک شدن» و 10. «مادام که گیتارم به نرمی میگرید»Ÿرویترز / 26 اگست

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

بیایید ملی و مدنی باشیم!

شماره 65/یکشنبه 24 اسد 1389/15 اگست 2010
کوه بچه
اگر تحولات نیم بند و شکنند موجود را ارزش های حد اقل نوعی امکان حضور یافتن نیرو ها در صحنه سیاسی مدنظر گیریم باز هم باید در این امکانات حد اقل و در این اتموسفیر شکنند که همه چیز به شکل معامله گرانه جلو میکند باید در هر گام منافع ملی و ارزش های مدنی را باید مدنظر داشت. اینکه هر کس میتواند هر چیز بنویسد کاملاً یک وضعیت دلخواه میباشد ولی اینکه هر کس باید در نوشتن عفت کلام را مد نظر داشته اتهام وارد نکند، توهین نکند، تحقیر نکند و بهتان نزند نیز باید به صفت کود اخلاقی مد نظر باشد. چگونه میتوان ملی بود! در اینکه هیچ یک از زمامداران دیروز و امروز فرشته نیستند هیچ شکی نیست، اینکه میتوان از همه زمامداران و مسوولان دیروز و امروز انتقاد نمود کاملاً معقول است ولی اگر از این جو معقول برای از هم پاشیدن شیرازه کشور استفاده شود غلط است. شما میتوانید بالای هرکس انتقاد کنید و هیچکس نباید غیر مسوول و واجب الاحترام باشد ولی نفس موجودیت نظام کنونی باید در اصول مورد تائید باشد و نباید با غلطیدن به طرف افراط گرایان و تفریط گرایان متزلزل شود. در یک کشور کثیر الاقوام همه اقوام چون برادران هم اند و هر کس میتواند در خانه خود حاکم باشد و با صدای بلند از نواقص انتقاد کند ولی اگر این نظام در اصول نباشد هر قوم کشور همسایه، مهاجر، مسافر و حتی اجیر میشود و در آنجا به غیر از بارکشی و مزدوری حقی ندارد. بنابران حدود و وحدت این خانه را باید مانند مردمک چشم خود نگهداشت و مانند برادران که در یک خانه پدری زیست مینمایند باید همه مشکلات را در داخل خانه حل نمود. حتی در زندگی شخصی افراد با حفظ حقوق شهروندی و مدنی مفاهیم دوست، رفیق، آشنا و برادر از هم فرق دارند و هر یک در جای خودش مورد استعمال داشته، هیچگاه یک دوست جای برادر یا یک آشنا جای دوست را نمیگیرد. به همین سان باید در مناسبات با همسایه ها نیز باید محتاط بود و در هیچنوع معامله منافع ملی نباید فدای منافع شخصی گردد. در یک اداره بی کفایت فرد وطندوست وقتی به وضعیت کشور خود و همسایه ها می بیند از بی کفایتی خود و از ترقی دیگران متأثر میشود ولی این مسأله باید ما را به طرف رفع نقایص و حل معضلات ببرد نه به طرف افتراق و چشم پوشیدن از خود و چشم دوختن به دیگران بنابران در یک وضعیت ناگوار باید همیشه متوجه آن بود که منافع ملی خاک مشترک افغانها در هر حال حفظ گردد و دشمنان به بهانه های گوناگون آتش جنگ را در این خانه نیافروزند. ضرب المثل مشهوری است که درخت بادام میگوید اگر دسته از خودم نباشد هیچگاه کسی مرا قطع کرده نمیتواند، ما نباید دسته تبر دیگران را از بدنه خود بدهیم.
چگونه میتوان مدنی بود؟
جامعه مدنی را در یک تعریف بستر فعالیت های اختیاری انسانها بر اساس اهداف مشترک مینامند. این فعالیت ها توسط دولت رهبری نمیشود بلکه نوعی دینامیزم خود جوش و مدنی مردم میباشد که جامعه را باز نموده و مردم را از حالت انفعال بیرون مینماید. اگر در یک کشور همه افراد جامعه دست زیر الاشه بشینند که دولت دم دروازه منزل شان نهال غرس کند، دولت آنرا آبیاری کند، دولت زباله ها را انتقال دهد، شاید هیچگاه در آن کشور درختی به ثمر نرسد و کوچه یی پاک پیدا نشود اما اگر مردم از طریق فعالیت های مدنی دست به دست هم داده دولت را تحت فشار قرار دهند که وسایل و امکانات بزرگ را در جهات بهبود امور مهیا سازد شاید آنان پاک ترین و سرسبز ترین شهر را داشته باشند. در حال حاضر در کشور مردم از نظر روانی در وضعیتی قرار گرفته که فکر میکنند چون جهان به افغانستان آمده باید همه امور را خارجی ها حل کنند خارجی نهال غرس کند، خارجی آبیاری نماید، خارجی معاشات سوپر اسکیل بپردازد، خارجی موتر کمک کند، خارجی مکتب بسازد، خارجی پل بسازد... در حالیکه این تصور کاملاً مضحک مینماید که به گفته مردم همه افراد یک کشور مانند «تنبل های سلطان محمود» زیر درختان بخوابند و حتی آب نوشیدن آن ها از خارج وارد شود در شرایط کنونی افغانستان یک بازار استهلاکی برای کشور های همسایه میباشد. ماست از ایران، قیماق از پاکستان، گوشت از هندوستان، ناک از چین، موتر از جاپان، برق از ازبکستان و تاجکستان، موبل و فرنیچر از جنوب شرق آسیا، کتابهای درسی مکاتب چاپ در اندونیزیا، آرد و روغن از پاکستان و بر عکس در قاچاق مواد مخدر و فساد اداری در درجه اول. ما که اینقدر هم بی استعداد نباید باشیم و نیستیم، یکی از وظایف اساسی جامعه مدنی آنست که حکومت و دستگاه اداره را تحت فشار قرار دهد تا از این افتضاح اقتصادی کشور را نجات دهد. جامعه مدنی با قدرت سیاسی کاری ندارد و هدفش گرفتن قدرت نیست ولی میتواند دولتمردان بی کفایت عاطل و باطل را با فشار افکار عامه از جای برکند و در طرز اداره و رفع نقایص پیشنهادات مشخص ارائه نماید.Ÿ

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

جامعه جهانی اشتباه میکند!

شماره 64/یکشنبه 3 اسد 1389/24 جولای 2010
ستاک
اگر جامعه جهانی در ابتدای اداره مؤقت فکر میکرد افغانستان از مراحل چند قرن عقب ماندگی یکبار به مرحله ایجابات مدنی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی معاصر پرش نماید، همانقدر اشتباه بود که حالا به مشوره چند افغان از غرب بر گشته تصور میکند که مردم افغانستان اصلاً با اساسات معقول یک جامعه مدنی بیگانه بوده خواهان اصول بربریت میباشند. این قضاوت دو بعد افراط اند. در حالیکه با آمدن جامعه جهانی تکنالوژی معلوماتی واقعاً مدرن به افغانستان وارد شد که بستر خوبی برای رشد ارزش های مدنی بود اما باید اذعان داشت که ارزش های مدنی از سالها قبل به شکل افغانی در جامعه وجود داشت، هر چند با جریانات افراط و تفریط دچار آسیب هایی شد اما هرگز از پا نیفتاد. برخی واقعیت های ارزشی جامعه که از گذشته وجود داشت قرار ذیل اند:
1 اینکه جامعه جهانی و دولت کنونی به باز بودن دروازه های مکاتب می نازند باید به یاد داشته باشند که این جریان بیش از نیم قرن قبل هم وجود داشت.
2 اینکه جامعه جهانی و دولت کنونی به آزادی بیان می نازند و بعضاً می خواهند آنرا دو باره از مردم بگیرند باید به یاد داشته باشند که مطبوعات آزاد و نشریه های خصوصی نسیم سحر، انیس و نوروز حتی در دوره امان الله خان در کشور وجود داشت.
3 اینکه جامعه جهانی و دولت کنونی فعالیت تلویزیون ها را به رخ مردم میکشند و میخواهند آن را سانسور کنند باید به یاد داشته باشند که تلویزیون از سال 1357 در افغانستان فعال بود.
4 اینکه جامعه جهانی و دولت کنونی فعالیت رادیو ها را محصول کار خودشان میخوانند باید به یاد داشته باشند که از دوره امانی در افغانستان رادیو وجود داشت و رادیو های محلی در ولایات طی سالها فعالیت نمود.
ولی جامعه جهانی و مشاورین غرب دیده افغانی شان چرا نمیگویند که زمانی هلمند را واشنگتن کوچک مینامیدند، آنان چرا از یاد برده اند که زمانی در فابریکه نساجی گلبهار هشت هزار کارگر سالانه چهل و پنج ملیون متر پارچه میبافت، آنان چرا نمیگویند که افغانستان قبل از آنکه حتی نام بازار آزاد را راویان به زبان بیاورند شرکت خصوصی چینی سازی شاکر را داشت، آنان چرا از یاد برده اند که افغانستان در دوره امانی در سرک دارالامان خط آهن داشت و قرار بود در شهر کابل نقشه شهر برلین تطبیق شود. مشکل افغانستان در لحظه کنونی آنست که همه دستآورد ها را چند افغان بی خبر از تاریخ محصول کار چند سال اخیر دوره اداره مؤقت تا کنون میدانند که گویا به شکل خلق الساعه به وجود آمده و از دست آورد های چند آدم پشیمان میباشند. چند مشاور کهنه فکر افغان زیر گوش کشور های غربی خانه کرده به آنان مردم افغانستان را مردمی دور از فرهنگ و تمدن معاصر و بیگانه با ارزش های مدنی و اجتماعی معرفی مینمایند و جالب آنست که این افراد و اکثراً خانواده های شان در غرب زندگی میکنند. بهتر آنست که با یک دید جامعه شناسانه به وضعیت مملکت نگاه شود و کشور های غربی که از جنگ های فرسایشی خسته شده اند ملتفت این مسأله شوند که تفاوت شهر و ده در هر کجای دنیا وجود دارد و میتواند یک امر طبیعی باشد. همانطوریکه به بهانه عقب ماندگی یک قریه و ده سرخپپوستان امریکا نمیتوان قوانین آنان را در واشنگتن و نیو یارک و... تطبیق نمود در افغانستان نیز نباید طرز پوشیدن لباس و نحوه رفتار محلات دور افتاده را که ناشی از عقب ماندگی آن محلات میباشد بر مردمان شهر های کابل، مزار شریف، هرات و غیره تطبیق نمود. یکی از اشتباهات جامعه جهانی آن بوده که هیچگاه با مردم اصلی افغانستان کار نکرده بلکه دایم یا افغانستان را در چهره اکستریمیزم دیده و یا در چهره روشنفکران معامله گر که به ارزش های مدنی اصلاً فکر هم نمیکنند. آنچه وضعیت را قبل از همه مغلق میسازد آنست که اکنون حتی در شبکه های سازمان های تروریستی غربی ها فعالیت مینمایند و در مقابل در نهاد های مدنی کسانی بعضاً مصروف اند که با ارزش های مدنی مخالف اند. با روشنفکری که در صدر یک مقام نشسته و حسرت روز هایی را میخورد که در کنار بنیادگرایان بوده چگونه میتوان جامعه مدنی مردمسالار را به تحقق رساند؟ مردمان طرفدار آزادی های مدنی در افغانستان اکنون در یک بیراهه عجیبی گیر مانده اند زیرا در رهبری شان کسانیکه سال ها از جامعه مدنی و مردمسالاری حرف می زدند رو به سوی بنیاد گرایی نهاده اند و درجهت مقابل گروهی که آنان را تهدید میکردند مورد توجه دنیای غرب قرار دارند. اینجاست که میتوان نتیجه گرفت جامعه جهانی واقعاً اشتباه میکند.Ÿ

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

تاگور در سیمای یک نقاش بزرگ

شماره 63/چهارشنبه 23 سرطان 1389/14 جولای 2010
مجموعه یی نادر از تابلوهای نقاشی رابیندرانات تاگور، شاعر بزرگ بنگال، در یک حراجی لندن به بهای بیش از یک و نیم میلیون پوند (حدود ۲ / ۲ میلیون دلار) به فروش رسید.به گفته مسئولان حراجی ساتبی “این مهمترین مجموعه ای بوده که تا کنون از آثار تاگور در یک حراجی عرضه شده است.”این ۱۲ تابلوی تاگور را بنیاد خیریه شهر تاریخی دارتینگتون به فروش رسانده، اما هویت خریداران آنها اعلام نشده است.به گفته مسئولان حراجی ساتبی، تابلوهای نقاشی تاگور در حراجی بیش از قیمت تخمینی به فروش رفت.تاگور در طول زندگی ۸۰ ساله اش چند بار به انگلستان و دارتینگتون سفر کرد. مجموعه بزرگی از نامه ها و عکسها و اشیای دیگر متعلق به تاگور در آرشیو شهر دارتینگتون نگهداری میشود.شاعر بزرگ شبه جزیرهرابیندرانات تاگور بزرگترین شاعر ایالت بنگال است، که به دو زبان هندی و بنگالی شعر میسرود و اشعار خود را به انگلیسی نیز ترجمه میکرد.هم سرود ملی هند و هم سرود ملی بنگلادش از تصنیفات تاگور است.او از کودکی اشعاری نغز میسرود و در زبان شبه جزیره انقلابی ادبی پدید آورد. به ویژه اشعار موسوم به گیتانجالی معروفیت فراوان دارد و به زبانهای بسیاری ترجمه شده است.تاگور با این اشعار در سال ۱۹۱۳ جایزه نوبل را در ادبیات دریافت کرد.او علاوه بر سرودن شعر، داستان و نمایشنامه مینوشت، و گاه تأملات خیال انگیز و عرفانی خود را روی بوم نقاشی میآورد.تاگور در سراسر مشرق زمین محبوبیت داشت.ملک الشعرای بهار در ستایش تاگور قصیدهای بلند سروده است.بیشتر اشعار و نوشته های تاگور به فارسی برگشته است: زهرا ناتل خانلری داستان “خانه و جهان” را به فارسی ترجمه کرده است و عبدالمحمد آیتی قطعات ادبی كشتی شكسته را.مجموعه اشعار ماه نو و مرغان آواره هم توسط ع. پاشایی به فارسی ترجمه شده است.رابیندرانات تاگور در سال ۱۸۶۱ در کلکته به دنیا آمد و در سال ۱۹۴۱ درگذشت.امسال هند خود را برای مراسم صد و پنجاهمین سالگرد تولد این شاعر بزرگ آماده میکند.Ÿ بی بی سینوت: در افغانستان دکتر روان فرهادی سرود نیایش تاگور را به دری برگردان نموده است.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

د رحيم مهريار جنازه په جرمني کي خاورو ته وسپارل سو

شماره 62/یکشنبه 13 سرطان 1389/4 جون 2010
د مهريار جنازه نن د پنجشنبې په ورځ د المان د هنوفر ښار د مسلمانانو په هديره کي د ځانگړي مراسيمي په ترځ کي خاورو ته وسپارل سوه…رحيم مهريار د دوو کلنو راپدېخوا د ينې د سرطان په ناروغۍ اخته و د روان عيسوي کال د جنون د مياشتي پر 23 نېټه له دې دنيا څخه سترگي پټي کړې.مهريار چي،په 1955 کال کي د کابل ښار د ميوند په جاده کي دې دنياته سترگي لڅي کړي وي، د جرمني د هنوفر په ښارکي يې ددې دنيا څخه سترگي پټي کړې. د مهريار جنازه نن د پنجشنبې په ورځ د المان د هنوفر ښار د مسلمانانو په هديره کي د ځانگړي مراسيمي په ترځ کي خاورو ته وسپارل سوه.د جنازې په مراسيموکي د افغان دولت پر ډيپلوماټانو سربيره د هيواد گڼ شمېر سندرغاړو برخه اخستې وه.د جنازې په مراسيمو کي د افغانستان د دولت په استازيتوب په المان کي د افغانستان لوی سفير د هغه و مېرمني نورېې پرستو مهريار او د کورني غړو او دوستانو ته د تسليت غوښتنه وکړه.د جنازې په دې مراسيمو کي ډيرو هنرمندانو لکه محبوب الله محبوب، شريف غزل،حسين انوش، عبدالوهاب مدددي، طاهر شباب، وليد اعتمادي، صديق شباب، فرشتې سما، تيمورشاه سدوزي، خوشحال سدوزي، ببرک وسا او د افغانستان راډيو تلويزيو زيات شمېر پخوانيو کارکونکو برخه اخستې وه.د مرحوم رحيم مهريار فاتحه نن د اروپا په وخت پر 2 بجو د جرمني د هنوفر ښار د پام نور په جامع کي واخستل سوه.په اروپاکي د هنرمندانو د اتحاديې لخواد مهريار فاتحه راتلونکې اونۍ په همبورگ کي اخستل کيږي. د رحيم مهريار څخه څلور اولاده چي درې يې لوڼي او يو زوی دی پاته دي.مهريار د 1988 ميلادي کال کي په وروستيو کي وطن پرېښودی او په جرمني کي يې د خپلي کورنۍ سره د مهاجرت ژوند غوره کئ.مهريار په جلا وطنۍ کي هم خپل هنري کارونه پرې نه ښوول. هغه يوازي او د خپلې مېرمني پرستو سره يو ځای 12 البومونه ثبت کړي ول. Ÿ

زيارمل/ سهيلا حسرت نظيمي


کتونکی. ضياالحق فضلي

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

دمی با یک هنرمند تیاتر گدی



گفت وگو از بابک سیاووش
از چندی به این طرف تیم هنری گدی پرواز به حمایت گویته انستیوت در بنیاد فرهنگ وجامعه مدی مصروف تمرین نمایشنامه های تیاتری بودند که اخیرا نمایشات شان روی صحنه آمد. توجه خوانندگان را به مصاحبه با عبدالمحفوظ نجرابی یکتن ازاعضای این تیم جلب می کنم:
س- درقدم نخست خود را معرفی نموده ودر مورد فعالیت های تیم تیاتری تان معلومات دهید؟
ج- عبدالمحفوظ نجرابی هستم فارغ التحصیل پوهنحی هنر های زیبا پوهنتون کابل، دیپارتمنت تیاتر وسینما وهمچنان عضو تیاتر گدی پرواز.فعالیت های ما ازسال 2007ادامه دارد تاحال ما به مکاتب نمایش دادیم یک سفر به هندوستان داشتیم به یک فستیوال بین المللی دعوت شده بودیم. از هشت کشور هنرمندان ازطرف (LSD) دعوت شده بود.


س- تاحال چند نمایشنامه اجرا کرده اید؟
ج- نمایش های زیادی اجرا کردیم زمانیکه محصل بودیم نمایش های ما به محصلین بود ، وقتی ازپوهنحی فارغ شدیم در تیم تیاتری ما یک نمایش نامه به نام خرگوش وخارپشت داریم که درچندین محل آن را نمایش دادیم ،در لیسه امانی ، لیسه جمهوریت ، عایشه درانی ونمایش دوم ما به نام بزک چینی است این نمایشنامه درولایت هرات نمایش داده شد ،دریک کودکستان به نام سمیه ، سه مکتب و پوهنتون هرات ، ودرکابل در 15 - 20 مکتب این نمایشنامه را اجراکردیم ، و یک نمایشنامه به نام نوروزی بود که در مراد خانی آن را نمایش دادیم به مناسبت سال نو بود واز طرف فیروز کوه راه اندازی شده بود، یک نمایش دیگر که تقریبا کار هایش تمام است نمایشی است به نام چتلک تمام کار هایش تمام است فقط ما یک پروگرام داشتیم همراه با یونسیف که قرار داد کردیم، عنقریب این نمایش آغاز میشود که در 5 ولایت می باشد ودر کابل نیز نمایش داده خواهد شد .
س- در اجرای نمایشات وفعالیت های هنری تان کدام موسسات شمارا کمک می کند؟
ج- در فعالیت های هنری ما در قدم نخست گویته انستتیوت یا مرکز فرهنگی آلمان مارا کمک کرده مصارف این نمایشات را آنها میدهند ، درضمن بنیاد فرهنگ وجامعه مدنی اتاق را لطف کردند در خدمت ما گذاشتند ،پوهنتون کابل نیز با ما همکاری کرده است.
س- چی مشکل دارید؟
ج- مشکل زیاداست درقدم اول باید از هنرمند این این تقاضا است که خلاقیت داشته باشد این درصورتی برآورده میشود که امکانات میسر باشد. خوب ما آن قدر تقاضای بلند نداریم مثل دیگر کشور ها که هم زمینه ها مساعد باشد . مشکلات زیاد است مثلا دولت همکاری نمی کند به هنر، خصوصا به تیاتر گدی، همچنان نبود جای، نبود بودجه کافی ، ترانسپورت وغیره
س- توقع تان از دولت ، موسساتی که شمارا همکاری می کنند واز مردم چیست؟
ج- توقع ما درقدم نخست اینست که قسمی کمک کنند و به کسی کمک کنند که اهل هنر است ، هنر رامیتواند یک جای برساند هنر واقعی داشته باشد، هنری نه که از هر جا آمده باشد . امروز درافغانستان هنر خوش آیند نیست ، حتا ما در بعضی مکاتب میرویم میگوییم که یک نمایش داریم مدیر مکتب به چشم حقارت می بیند ، هنر را درک نکرده ، درک هنری ندارند و اگردارند هم بسیار کم . باز هم مشکلات است ، خوب خیر باشد توقع ما این است ، ما یک جای به نمایش میرویم باید مفهوم همین نمایشی را که عرضه می کنیم ، بفهمند که کار های که ما انجام میدهیم چیست ؟ پیام که ما دراین داریم چیست ؟ باید درک درست داشته باشند توقع ما اینست که تشویق کنند جوانان را تا بتوانند دست آورده های خوب تر وخوب تر داشته باشند ، هنرمند یک توقع دارد که تشویق خوب است.
س- درآینده چه برنامه های نمایشی دارید؟
ج- خوب آینده به خدا معلوم ماکوشش خود را می کنیم که از این کرده چون هرروز که میگذرد آدم یک تجربه نو پیدا می کند هنر چیزی است که خود هنرمند خلق می کند خلاق است وقتی که هر قدر دراجتماع باشد، از اجتماع برداشت میکند و آن را در هنر پیدا می کند وامیدواریم کارهای بهتر کنیم ودست آورد های خوب داشته باشیم ودر فستوال ها شرکت کنیم
س- تاحال درچند فستیوال شرکت کرده اید؟
ج- فستیوال های مختلف که در دوره اول اشتراک کردیم دردوره دوم هم درفستیوال افغانستان از سال دوم تا سال ششم اشتراک کردیم دست آورد هم داریم نمایش ها داریم که به حساب درجه گذاشته شده بود مقام اول را گرفتیم ، یک نمایش داشتیم به نام( که پو چی) یک فستیوال که درجنوری سال2010بود درهندوستان دعوت شدیم وچندین فستیوال دیگر را ارتباط داریم اما تاهنوز معلوم نیست فعلا یک فستیوال خارجی شرکت کردیم ودیگر فستوال های بوده که در داخل افغانستان شرکت کردیم.

درباره اینکه چه کمک های ازطرف بنیاد فرهنگ وجامعه مدنی به تیم نمایشات تیاتری صورت گرفته آقای تیمورشاه حکیمیار چنین گفت:
بنیاد فرهنگ وجامعه مدنی به اساس استراتیژی خود که دارد کوشش می کند که نهاد های فرهنگی منجمله گروپ های تیاتر را مورد حمایت قراردهد وخوشبختانه از چند سال آغاز شده ، بعد از تاسیس بنیاد نه تنها درمرکز بلکه درولایات هم این مساله بسیار رایج است ومابا حمایت از توزیع وسایل وامکانات وحتا لایت ها و وسایل همیشه همین نهاد های تیاتری را مورد حمایت قرار دادیم و زمینه سازی به این کردیم که آنها گروپ های را تشکیل بدهند وبه خاطر رشد وهمکاری شان اگر ستیژ نبوده ما این ها رابه گونه مبایل چاتر ها حمایت کردیم واین ها نمایشات خود را به گونه مبایل چاتر به قرا وقصبات اجرا کردند وما اکثر پروژه ها را مورد حمایت مالی قرارداده و اسباب ولوازمی برای شان دادیم که بعضی از آنهارا به فستیوال ها دعوت کردیم که زمینه ساز رشد کار های فرهنگی باشد وآن چه که ارتباط میگرد به گروپی که شما سرآن صحبت کردید تیاتر اطفال یا گدی ، در بنیاد فرهنگ وجامعه مدنی ما شرایط را برایشان مساعد سا ختیم که به آنها اتاق بدهیم جای بدهیم واینها تقریبا از چندین ماه به این طرف تمرینات خود را ادامه میدهند یگانه مشکلی را که اکثر نهاد های تیاتر ما دارد موضوع جای مناسب برای شان است که خوشبختانه ما این جا را به اختیار شان قرار دادیم که تمرینات خود را اینجا می کنند والبته حمایت ما ازاین پروسه این بوده که ما جای را برای شان به گونه رایگان دادیم واز همین نهاد به گونه رایگان استفاده میکنند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

آرش هویدا




نام : آرش هویدا
پیشه: هنرمند
سال تولد:1980 (کوهستان)افغانستان
اقامت فعلی: هامبورگ آلمان
آرش هویدا از هنرمندانی است که تازه به آوز خوانی روی آورده است آرش هویدا فرزند هنرمند نامی افغانستان ظاهر هویدا است آرش هویدا درشهرستان (کوهستان) استان (کاپیسا) چشم به جهان گشوده است در سال های جنگ با پدرش به خارج از کشور رفت وحالا درشهر هامبورگ آلمان زندگی میکند آرش هویدا راه پدر را تعقیب کردو به آواز خوانی روی آورد آرش هویدا باآهنگ (لیلا) که به سه زبان سروده شده بود فارسی جرمنی وعربی درافغانستان شهرت زیاد پیدا کرد این هنرمند که به سبک هیپ پاپ آواز می خواند در بین تمام مردم به خصوص نسل جوان افغانستان مورد توجه زیادی قرار گرفته است همچنان آهنگ (هلا هلا) یکی از آهنگ دلنشین این هنرمند است که در قالب هیپ پاپ خوانده شده و مورد توجه علاقه مندان هویدا قرار گرفته است. آرش هویدا مصروف کار های هنری خود در خارج از کشور است وکنسرت های مختلف در خارج از کشور داشته است هویدا تا هنوز به کابل سفر نه کرده است به امید اینکه آرش یک سفر هنری به کابل هم داشته باشد تا علاقه مندانش به توانند آرش را ازنزدیک ببیند وبرای شان کنسرت دهد.